#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتوهفتم
" از زبان هدیه "
نارنج:
-لباسهات رو بردار بریم دیگه..!
_وایسید صبحونه بخووورم خب..!
مامان:
-راست میگه بچم ناشتا نره آرایشگاه..!
فاطمه:
-ای خدا،چه سوسولی تو!
چادرم رو مرتب کردم؛
و دوتا لقمه گذاشتم دهنم و رفتم تو حیاط
نارنج:
-بدو دیگه..!
سریع سوار ماشین شدیم؛
و رفتیم به آدرسی که مهدیه فرستاده بود..
مهدیه خودش جلویِ درب آرایشگاه وایساده بود؛
_سلام،چرا نرفتی داخل؟!
مهدیه:
-سلام عروسخانم،
-هیچی خواستم باهم بریم..
ناری:
-سلام،پس بریم..
وارد آرایشگاه شدیم؛
یه سالن بزرگ پر آینه و میز و صندلی
که چیدِمانِ وسایل سفید و قرمز بود..
بعد از سلام و احوالپرسی با خانم آرایشگر؛
از ما خواست هر کدوم رو یک صندلی بشینیم..
لباسهامون رو درآوردیم؛
خانم آرایشگر پرسید:
-خب عروس کیه؟!
_منم منمممم
مهدیه خندید و گفت:
-چه پررووو
فاطمه:
-خواهرشوهرِ دیگه
بعد از تعویض لباس،
نشستم روی یکی از صندلیها
آرایشگر:
-هووووو...
-صورت و اَبروهات رو بر نداشتی تا حالا؟!
_راستش نه؛
تمیز کردم ولی کامل برداشتن نه
-چه جاالب
بعدش هم سهتا شاگردهاش رو برای رفیقهای من صدا زد و همه مشغول کار شدن..
بچهها باهم تعریف میکردن ولی من از شدت استرس و فکر چیزی نمیتونستم بگم..
آرایشگر:
-خب دیگه،پاشو صورت و اَبروهات رو برداشتم
خم شدم و تو آینه نگاه کردم؛
"این واقعااا من هستم؟!"
"جلالجالب،
مگه با یه اَبرو و صورت میشه آنقدر تغییر کرد؟!"
جیغی از سر ذوق کشیدم که بچهها برگشتند به طرفم؛
فاطمه:
-وااااای چه دلبر
ناری:
-خوبیه اَبرو و صورت کامل برنداشتن همین هست دیگه؛عقد و عروسیت کلی تغییر میکنی..
خانمآرایشگر که اسمش فرح بود گفت:
-حالا آرایش هم کنم دیگه دوماد شاخ دربیاره فقط
مهدیه:
-آقا یه کاری نکنید داداشم پس بیفتههااا!
ناری:
-هوووو حالا تواَم
بعد از شُستن صورتم؛شروع کرد به آرایشکردن..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam