eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
822 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چشم‌هام رو بستم "مهدیار بود ^-^" "اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت" "تو چشم‌هام زل زد و گفت: -خانمم،اونقدر حوری حوری نکن! -من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو می‌کنم" چشم‌هام رو باز کردم؛ اذان داشت می‌گفت "خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ " از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم صدای پایی داره میاد؛ برگشتم،آقاعلی بود: -سلام،خواستم بگم بریم! -آخه یک ساعت دیگه حرکته!! سری تکون دادم و پاشدم چادرم رو تکوندم "تو دلم ازش خداحافظی نکردم" "چون شوهرم بود،کنار هم هستیم" _ با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه آقاعلی هم می‌خواست بره کوپه جدا رو به سمتش‌ گفتم: _علی‌آقا..! -بله..! _خواستم بگم خاله‌لیلا و مهدیه چی؟! -اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و می‌مونن _آهان،ممنون رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم: _بچه ها واقعا شرمنده، شما هم از کار و زندگی افتادین.. فاطمه: -این چه حرفیه! ناری: این چه حرفیه،وظیفه بود رفتم داخل گوشیم چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده" حالا دیگه شهید بود{🕊} ویراش کردم "شهیدم"{♡} به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم تو‌ کل این مدت فقط به این فکر می‌کردم "من چرا انقدر آرومم؟!" "یاحضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها)" __ با بوق قطار بیدار شدم ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون قطار ایستاد و پیاده شدم چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش "چقدر دلم برای یه تیکه‌گاه تنگ شده بود"(: "مامانم هم بود؛رفتم‌ بغلش" از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم،حرکت کرد "درباره شهادت و مهدیار حرفی نمی‌زدن" "خوبه که درک می‌کنن" از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه مامان: -مگه غذا نمی‌خوری؟! _نه،ممنون رفتم داخل اتاق؛ چادر و روسریم‌ رو درآوردم مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت: -هدیه،تو حامله‌ای! -به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم از اتاق رفت بیرون لباس راحتیم رو پوشیدم همون قدیمی‌ها که با خودم نبرده بودم خودم رو به یاد قبل‌هاپرت کردم رو تخت ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam