#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودویکم
مهدیار با تعجب گفت:
-واقعا؟!
افغان:
-بله،ما علی را خیلی دوست داریم
-ما حتی حسین و فاطمه را نیز دوست داریم..
مهدیار:
-خب پس چرا قبولشون ندارید؟!
افغان:
-خب از بچگی به ما آموختند که منظور از "ولی" در خطبهیقدیرِ پیامبراکرم(ص) "دوست" هست و پیامبر فقط گفتند "علی دوست من است"
"راست میگفت؛
در عربی "ولی" دو معنی میده
یعنی " دوست ، مولا "
"سنیها میگویند منظور "دوست" بوده
ولی شیعه میگه منظور "مولا" بوده"
مهدیار:
-خب برادر من!
امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام) در محضر پیامبراکرم(ص) بزرگ شده و از بچگی با ایشون همراه بوده..
-همه میدونستند که پیامبراکرم(ص) و امیرالمومنینامامعلی(علیهالسلام) دوست هستند..
-حالا پیامبر در اون گرما به کاروانهایی که رفته
و میگه که برگردند و به آنانی که هنوز نرسیدند هم میگه صبر میکنم تا برسید..
-و همهی مردم رو جمع میکنه که فقط بگه
"علی دوست من هست؟!"
یعنی مردم نمیدونستند؟!
-قطعا میخواسته بگه "مولا" هست،
در این حد مهم.. *-*
افغان:
-من دیگر نمیدانم..
چقدر قشنگ مهدیار قانعش کرد که حرفی برای گفتن باقی نمونه..
سفره رو جمع کردم و با مهدیار رفتیم داخل آشپزخونه که یهو مهدیه اومد و گفت:
-واقعا براتون متأسفم..
گفتم:
_چــــــــرا؟!
-چرا به این سُنیها غذا دادید؟!
-مگه حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) رو همین سُنیها شهیده نکردن؟!
-واقعا متأسفم..
مهدیار:
-خواهر قشنگم!
بالاتر از کلام خدا حرفی هست؟!
مهدیه:
-منظور..؟!
مهدیار:
-پس آیهی اخوت چی میگه؟!
- " سورهی حجرات آیهی ۱۰ میفرماید "
" مؤمنان برادر یکدیگرند"
-اونا هم مؤمن هستن،
چون قرآن و پیامبر رو قبول دارن..
پس ماها باید به کلام خدا اطاعت کنیم آخه برادریم
مهدیه:
-اهوم،این هم حرفیه؛
تاحالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم..
تو افکارات خودش از آشپزخونه رفت بیرون؛
رو به مهدیار گفتم:
_وااای مهدیار یعنی پسفردا باید بریم مشهد؟!
-آره خانمم،انشاءالله
-چه زیارتی بشه این دیگه..
_بله دیگه،
برو نماز شکر بخون که خدا سعادت داده بهت با من بری زیارت..
خندید و گفت:
-سعادت رو که به شما داده..
_خیرشم..
-باشه بابا،
حالا خودمونیمهاااا سلیقه هم بگی نگی داری
-خونمون انگار استخره،همش رنگ آبی و سفید
با مشت آروم زدم رو شونش؛
لوتیش رو پر کردم و گفتم:
_هــــــــــــــــــــی مشتی!
_دست کم گرفتی ما رو؟!
اون هم کم نیاورد و لوتیش رو پر کرد و گفت:
-چــــــــی؟!
-من دست کم گرفتم؟!
-نــــــــــه داداچ،خیالت تخت..
دوتایی زدیم زیر خنده؛
مامان لیلا اومد داخل آشپزخونه،
خندید و گفت:
-میبینم خوش میگذره
مهدیار:
-مگه با هدیه میشه بد بگذره؟!
لیلا خندید:
خب حالا تواَم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam