#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتاد
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
لیلا:
-بهبه،عروس گلم
سلام کردم و بغلم کرد
مهدیه:
-بهبه پارسال رفیق امسال عروس
_تا دلتم بخوااااد
مهدیه:
-ایییش،به بدسلیقهبودن داداشم پی بردم
مهدیار:
-عه عه،با خانم من درست حرف بزن..
مهدیه:
-نَکُشیمون غیرتی
چادرم رو با روسریم و مانتو درآوردم و رفتم داخل آشپزخونه و رو به سمت خالهلیلا گفتم:
_خاله کمک نمیخوای؟!
_سالادی چیزی..؟!
لیلا برگشت تا من رو دید گفت:
-ماشالله،ماشالله،چشم حسود کوور..
_والا همچین تیکهای هم نیستمهااا
-تا دلتم بخوااااد..
مهدیار اومد تو آشپزخونه:
-مامان بیزحمت اگه غذا آماده است بده ببرم که رفیقم از بنگاه زنگ زد گفت سرم خلوته زودتر بیاید
رو به سمت خالهلیلا گفتم:
_راستی خاله من و مهدیار دیگه عروسی نمیگیریم و فقط یک مسافرت به مشهد میریم انشاءالله..
لیلا:
-انشاءالله،بهتر هم هست خاله..
-قربون امامرضا(علیهالسلام) برم که میخواهید زندگیتون رو از درگاهِ ایشون شروع کنید..
-مهدیار مامان غذا آماده است وسایل رو ببر تا بیام
مهدیار از تو کابینت سفره رو برداشت؛
شاید باورتون نشه ولی من ندیدم پسر کار خونه کنه
"مهدیار من هست دیگه"
بلند شدم و کمکش کردم تا سفره رو پهن کنند
نشستیم پای غذا..
رفتم نشستم کنارش آروم کنار گوشش گفتم:
_خونه خودمون هم اینجوری کار میکنی؟!
مهدیار:
-اصلا این کارها رو میکنم تا یاد بگیرم برای خونه خودمون عزیزم..
لبخندی زدم و رو به مهدیه گفتم:
_راستی مهدیه بعد غذا میریم خونه ببینم انشاءالله
_توهم میای؟!
مهدیه:
-نه باید برم پیش دوستم،
فقط بیزحمت من رو سر راهتون برسونید
مهدیار:
باشه چشم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam