#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوسوم
سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو بستنیفروشی؛
مهدیار رفت دوتا بستنی گرفت و اومد داخل ماشین
دوتا بستنی رو از دستش گرفتم و گفتم:
_وای دستت طلا..
-یکی از بستنیها مال منههااااا..
_عــــمـــــراََ
-جدی میخوای دوتاش رو بخوری؟!
_بــــلــــه،
حالام برو برا خودت یکی دیگه بخر..
مهدیار همونجور که پیاده میشد گفت:
-خدا عاقبتمون رو به خیر کنه
"چقدر دوست دارم اذیتش کنم"
خلاصه بستنیها رو خوردیم و من رو رسوند خونه
مهدیار:
-خونه زیاد کثیف نبود..!
-همه سرشون شلوغه بنابراین یک کارگر میگیرم
خونه رو تمیز کنه و تو هم جهاز رو آماده کن تا ببریم انشاءالله..
_نمیخواد،خودم تمیز میکنم
-دوست ندارم اذیت بشی؛کارگر میگیریم..
_مهدیار خب خونه خودم هست؛
ذوقش رو دارم و میخوام خودم تمیز کنم..
-پس اگه اینجوری هست خودمم میام کمکت
_ممنونم دلبر جذااااااابم،عشق منی بخدااا
خم شد و یه بوسی روی گونههام زد و گفت:
-وظیفمه،مواظب خودت و خوبیات باش خانومم
"انگار داشتم روی ابرها راه میرفتم"
"وی دارم از خوشحالی پس میفتم"
"وی دارم دیونه میشم"
با خوشحالی تمام و خندهکنان رو به سمتش گفتم:
_همچنین،خداحافظ
-خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت درب خونه
نویسنده: #هـدیـهیخـدا