#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوششم
" از زبان هدیه "
صبح با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم؛
بدون اینکه نگاه کنم کیه گوشی رو برداشتم
که صدای مهدیار اومد:
-الو سلام خاااانمم
با صداش انرژی گرفتم،
و حال خوب صداش توی کل وجودم پخش شد
_سلام عزیزم،خوبی؟
-من خوبم شکر تو خوبی!
_من هم خداروشکر عالی هستم،
_چه خبر؟!
-سلامتی رهبر،خبر از این بهتر؟!
_الحمدالله عالی
-هدیهجان!
_جانم!
-خواستم یک حرفی رو بگم بهت!
_جانم،چیزی شده...؟!
-میشه کارگر بگیریم برای تمیزی خونه..؟!
_چراااااااااااا؟!
-اگر بخواهیم پنجشنبه بریم سفر انشاءالله؛
من نمیتونم برای تمیزکاری خونه بیام!
_خب من خودم تمیز میکنم
-نه،نمیخوام اذیت بشی،
اگر بخواهیم دوتایی تمیز کنیم باید سفر به مشهد رو بندازیم عقب
"غم تو دلم افتاد"
"نه نمیشه از مشهد گذشت نه خونه...!"
مهدیار:
-هستی هدیه؟!
_آره آره..
-خب نظرت چیه؟!
_راهی نداره؟!
-شرمندتم...
_دشمنت شرمنده؛
اشکال نداره،کارگر بگیر ولی بگو خیلی خوب تمیز کنههااااااا و دریچهها رو هم باز بزاره که خونه زود خشک بشه ما وسایل رو بیاریم بچینیم..
-چشمممممم
-هدیهجان!
_جانم!
-ممنون که درک کردی؛جبران میکنم انشاءالله..
_خب حالا تواَم،کاری نکردم
-خب دیگه چه خبر؟!
-هدیه حرف بزن خب!
_شکرخدا سلامتی،چی بگم خب..؟!
-آخه چرا من دوست دارم همش صدات رو بشنوم؟!
_مشکل اینه من هم دوست دارم صدای تو رو بشنوم..
اومد جواب بده که صدای شخصی اومد:
"+آقای فرخی،زودتر بیا اورژانسی آوردن!"
-عزیزم من فعلا برم
-مواظب خودت باش،یاعلیمدد
بوق بوق بوق
قطع کرد...
"چقدر برای کارش ارزش قائله"
"اییییش"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam