#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوچهارم
" از زبان هدیه "
کلید رو انداختم و وارد شدم؛
بابام سر کار بود..
_ســــــــــلام مامان
_وااای مامان یه خونه دیدم قرار هست اجارهاَش کنیم انشاءالله و من هم اومدم جهاز رو کمکم آماده کنیم..
_وااای مامان خونه اونقدررر دوست داشتنی بود که نگوووو..
مامان:
-سلام،یه نفس بگیر دختر
-مبارکه،مثل اینکه زوود دارید میرید سر خونه زندگیتونهااا..!
_آره مامان،
فقط خونه یکذره کوچیک بود؛
شاید نصف جهازم هم نیاز نباشه که بخوام ببرم؛
فقط وسایل لازم رو میبرم انشاءالله..
-پس چیکارشون میکنی؟!
_فکرش رو کردم؛
یه دختری میشناسم که از لحاظ مالی نمیتونند جهاز بگیرن و نصف جهازم رو میدم به ایشون انشاءالله..
-خب مادر شاید بعدا بخواهیشون..!
_خدا میرسونه مامان
بعد از عوضکردن لباسهام رفتم داخل انباری
اونقدر ذوق داشتم که میتونستم همه رو یک روزِ انجام بدم
یک حساب سر انگشتی گرفتم؛
از جهازم یک قالی و یک بخاری و کلی چیز دیگه مخصوصا تزئینی اضافه اومد که جداشون کردم و گذاشتم گوشهی انباری..
تمام وسایل رو گردگیری کردم؛
دیگه توان نداشتم و خودم رو پرت کردم رو تخت..
"گوشیم داره زنگ میخوره"
چشمهام رو باز کردم "مهدیار"
_الو سلام،خوبی؟!
مهدیار:
-سلام خانمم،
-پاشو خوابالووو وقت نماز شب هست..
_گرفتی من رو؟!
_الان نهایتش ساعت ۱۱ هست..
-خانم من رو نگاه از دنیا عقبه
-خانم ساعت چهار بامداد هست..
یهو پریدم نشستم رو تختم:
_الــــــــــــــکـــــــــــــــــــی؟!
-نه والا..
-پاشو پاشو که نماز شب هست..
_باشه ممنون،التماس دعا
_راستی نماز شُکر هم بخون..
-واسه چی؟!
_واسه اینکه خدا دختری مثل من نصیبت کرده
-آره والا،
دختری که پنج،شش ساعت از دنیا عقب هست
_خودت رو مسخره کن؛صبحت هم بخیر عزیزم
-همچنین مهربانوی من،
-در پناه حق
"بلند شدم نماز شب و نماز صبح رو به جا آوردم
دعای عهد هم خوندم"
دوباره رفتم به رختخواب..
پیام از طرف مهدیار:
-خانمم..!من امروز کلا شیفت هستم؛
-آخر شب میام،شرمنده بخدا..
"وااای چه بد،الهی بمیرم"
"اینروزها اونقدر شیفت برمیداره که بتونه پول خوبی جور کنه و مرخصی بیشتر بگیره"
چشمهام رو بستم،سعی کردم بخوابم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam