#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادوپنجم
نشستم رو نیمکت و اون هم کنارم نشست
و شروع به خوندن زیارت کرد..
"شاید بهترین زیارت عاشورای عمرم بود"
بعد از خوندن زیارت عاشورا بلند شد
هیچکی تو گلزار نبود..
دست من رو گرفت و با صدای بلند شروع کرد با شهدا حرفزدن؛
-خب رفیقهای گل،
این هم از خوشگلترین دختر دنیا که شد خانم من
-دمتون گرم که کمک کردید
-دمتووووووووون گررررررررم
من فقط میخندیدم؛
"آخه این پسر عقل داره؟!"
نگاهی بهم کرد؛
بعد دوباره نگاهی به مزارها کرد و رو به من گفت:
-اصلا ببینید همسر شهیدبودن چقدر بهش میاد..!
دلم هُری ریخت؛
ولی نباید به رو خودم میآوردم..
رو به شهدا گفتم؛
_اصلا هم اینجوری نیست،شهیدشدن بیشتر بهم میاد..
-اصلا هر دوتا مورد،قبوله؟!
_یعنی باهم؟!
-خدا کریم هست،کنار میایم..
_چیهههه؟!
_نکنه میترسی باهم شهید بشیم نزارم اون دنیا بری پیش حوریجونات هااا..؟!
قهقهه زد و گفت:
-وای دختر تو دیونهای..!
_کور خوندی،
اگر بزارم دستت بهشون برسه..
دوباره قهقهه زد و بلندبلند میخندید..
"دوست داشتم فقط بخند و من نگاه کنم"
سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه پارک؛
مهدیار هم رفت کلی تُرشَک لواشک گرفت..
مهدیار:
-آرومتر دختر،هنوز هستها..
_نمیخواااام
-بخدا دوباره برات میخَرَم..
_مهدیار یه چیز بگم..؟!
-جانم؟!
_ازت یه چیزی میخوام،لطفا نه نیار..
-باشه چشم،شما جون بخواه..
_من رو هر سال،اسفند ماه میبری راهیان نور؟!
_حتی شده به عنوان خادم..!!
دست از تُرشَکخوردن برداشت و به طور عجیبی نگاهم کرد
_حرف بدی زدم؟!
-نه نه،
فقط اینکه از اون چیزی که فکر میکردم بهتری..!
_بروبابا شوخیت گرفته
-نه بخدا جدی میگم؛
-به روی چشمم،
انشاءالله اگر شهدا بطلبن حتمااا میریم..
_فداااای تووو
-خدا نکنه
بعد هم پاشد یه دستمال گرفت سمتم؛
-صورتِت هم پاک کن دختر
بعد هم زد زیر خنده؛
"سریع گوشیم رو درآوردم و خودم رو نگاه نکردم"
"بلههه،هدیهخانم دوباره گَند زدی؛
حداقل میگذاشتی چند روز بگذره بعد خودت رو نشون میدادی"
با دستمال صورتم رو پاک کردم؛
"ولی عجیب چسبید لواشکها"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam