#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادویک
" از زبان هدیه "
بعد از خوردن ناهار؛
چادر رَنگیم رو انداختم سَرَم
باهم از خونه اومدیم بیرون..
در ماشین رو باز کرد و سوار شدم؛
"هدیه و این رمانتیک بازیها!"
خودش هم سوار شد؛
_میشه یه صوتی بزارم گوش بدیم؟!
مهدیار:
-چرا که نه!!
گوشیم رو به صوت ماشین وصل کردم؛
"سورهی یـــــس،استاد فرهمند"
شروع شد؛
یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد..
"نمیدونم چرا!"
"ولی احساس میکنم مغزم مثل عکاسی،
با دو تا چشمهام از لحظه به لحظه عکس میگیره"
به گوشیم پیام اومد؛
فردین:
-سلام دخترعمهجان!
-برای زندگی به آلمان سفر کردم و نمیتونم بیام عقد و عروسیت ولی همیشه از تَهِ دلم آرزو دارم شاد باشی؛به قول خودت یاعلی.
"انشاءلله اون هم همیشه شاد و خوشبخت باشه"
سعی کردم فقط تو لحظه زندگی کنم،
و از کنارِ مهدیاربودن لذت ببرم{♡}
رسیدیم؛
وقتی وارد محضر شدیم از استرس احساس میکردم دارم میلَرزم ولی فقط حس بود..
حاجآقا:
-خب مهدیارجان..!
-زود بشینین که باید برم مراسم بعدی..
نگاهی به اطراف کردم؛
فقط خانوادههامون بودن
رفیق هم از طرف مهدیار فقط علی بود
و از طرف خودم نارنج و فاطمه
نشستم رو مبل،
تورِ بالاسری رو هم مهدیه و فاطمه گرفتن..
نارنج هم قند میسابید
مهدیار با فاصله از من نشست؛
حاج آقا:
-بسماللهالرَّحمنالرَّحیم،
-النِکاح سنتی....
قرآن رو گرفتم دستم؛
شروع کردم به خوندن سورهیالرحمن"عروسقرآن"
اولین بار نارنج اعلام کرد:
-عروس داره سورهالرحمن میخونه..
مهدیار آروم کنارِ گوشم گفت:
-الان هر چی بخوای از خدا بهت میده؛
اول ظهور رو بخواه،
بعد هم چیزهای خوب خوب واسه خودمون؛
مثل عاقبتبخیری..
شروع کردم زمزمهکردن دعای فرج{♡}🌱
برای بار دوم نارنج:
-عروس داره دعای فرج میخونه..
و برای بار سوم حاجآقا:
-خانم هدیهکیامرزی..!
-آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقایمهدیارفرخی با مهریهی "یک جلد قرآنکریم و یک آینه و شمعدان و چهارده سکه و ۳۱۳ شاخه گل نرگس" درآورم..؟!
یه نگاهی به مهدیار کردم؛
داره تموم میشه!
"بسمالله" آرومی گفتم:
_با توکل به خدا و اجازهی آقاامامزمان(عج) و حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) و خانواده [بله]
صدای دست و هلهله رفت بالا؛
حاج آقا:
-آقای مهدیارفرخی..!
-آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هدیهکیامرزی درآورم..؟!
مهدیار:
-بسماللهالرَّحمنالرَّحیم،
با توکل به خدا و اجازهی آقاصاحبالزمان(عج) و توسل به شهدا [بله]
باز هم صدای دست جمع؛
کمی جابهجا شد و بهم نزدیکتر نشست؛
دستهاش رو قفل کرد تو دستهام..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا