#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوششم
" از زبان هدیه "
مامان:
-هدیه آماده شدی؟!
-الان لیلا اینا میرسنهااااا..
_اومدم مامان..
"یه عبای طوسیرنگ بلند پوشیدم،با روسری آبی کمرنگ
مژههام رو فِر کردم و یه رژ ملیح هم زدم
چادرم رو انداختم رو سرم"
آیفون زنگ خورد؛
"واااااای خدااااا اومدن"
سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت در پذیرایی
اول از همه لیلاخانوم وارد شد؛
_سلام خاله خوبی؟!
من رو گرفت تو بغلش و گفت:
--سلام به رووی ماهت،
تو عروسم باشی معلومه که خووبم..
_قربون شما..
بعدش مهدیه؛
_بَه سلام زشتوگخانوم
مهدیه:
--هنوز عقد نیستینهاااا
--یه کاری نکن بهم بزنم..!!
_برووو
بعدش مهدیار؛
"وااااااای خدااااا این از همون اول جذاب بود یا من جذاب میبینمش!"
"یه پیرهن چهارخونه سفید و سورمهایرنگ؛
با شلوار سورمهای و کفش مشکی"
_سلام..
مهدیار:
--سلام،خوبید؟!
_خیلی ممنون،بفرمائید..
اومدن و نشستن رو مبل؛
رفتم و پیشدستیها رو گذاشتم جلوشون..
چاییها رو هم ریختم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam