#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهونهم
رفتم نشستم تو ماشین؛
مهدیار هم بعد از خداحافظی اومد..
مهدیار:
-خب بریم بانو؟!
_بله بریم..
گوشیم رو درآوردم؛
یه پیام از طرف مهدیه:
--دوتایی رفتید هــــان؟!
--به مهدیار بگو فکر کردی نفهمیدم پیچوندی من رو تا تنهایی بری؟!
"ای خدا این دختر چقدر باحاله"
از لَجِش جواب دادم:
_علیک سلام،
_تا دلتم بخوااد؛
میخواستیم دوتایی بیایم مزاحم..
مهدیار:
-خب اون کیه که تونسته نیش هدیهخانم رو اونقدر باز کنه..!!
"چه زود پسر خاله شد لعنتی"
_هیچکی،یکی از دوستام هست
_شما هم حواسِت به رانندگیت باشه که خدای نکرده حَلقَمون رو از اطراف پل صراط نخریم..
-شما امر بفرمااا..
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل پاساژ؛
_خب سختپسندی یا زودپسند؟!
-من زودپسندم،تو چی؟!
_وااااای چه خووب؛
من هم زودپسندم پس اَلاف نمیشیم..
-بیا بریم طبقه بالا؛
رفیقم هست تخفیف میده..
_چشم..
همه جا هم رفیق داره؛
کلا پسر باید همینجوری باشه..
رفتیم طبقه بالا و وارد مغازه شدیم؛
یه پسر قدکوتاه با موهایبور که تیپش خیلی خفن بود بلند شد..
مهدیار:
-بـــــــــــــــــــــه سلام،چطوری داداش پوریا؟!
پوریا:
--بَه سلام برادر بسیجی،چطووووری؟!
-قربونت..
--خب چیشد یاد ما کردی نارفیق؟!
-نارفیق ترامپه بیتربیت
-با همسرم اومدیم برای خرید حلقه..
پوریا یه نگاه بهم کردم و گفت:
--سلام،مبارکه
_سلام،ممنون
--مهدیار خیلی شانس آوردی..!
-چراا؟!
--آخه کی به توی عقلِ کُل زن میده!!
زدیم زیر خنده و مهدیار گفت:
-باز خوبه به من یکی دادن،تو چی بدبخت؟!
-حالا حلقههات رو بیار ببینم..!
آقاپوریا از ویترین حلقههایی آورد؛
همشون نگیندار و شلوغ بودن..
کنار حلقهها یه حلقه کاااملاااااا ساده بود،
جوری که نه نگین و نه طرحی روش بود چشمم رو گرفت و رو به مهدیار گفتم:
_میگم میای دوتا از اینا بخریم..؟!
_بعد بدیم پشت حلقه اسمهای هم رو هَک کنیم؟!
پوریا:
--واقعا که سلیقتون تک هست!
--جدیدا هم این سادهها مُد شده ولی هککردن پشتش واقعا خلاقیته..!
مهدیار:
-میتونی هک کنی؟!
--آره حتما..
-کِی؟!چقدر طول میکشه؟!
--یکی دو روز؛
ولی چون برای معلولین ذهنی ارزش قائلم یه دور تو پاساژ بزنی آماده است!
-خب حله بیتربیت،
معلول هوای معلول رو داره..
-پس یه طلا برا خانم من هم نقره
--چرا نقره؟!
-آخه برای مردها طلا حرام هست!
--میبینید خدا بین زن و مرد فرق میگذاره..!
--بگو چرا مثلا طلا حرام هست؟!
-آخه آقای دانا طلا برای مردها ضرر داره؛
برو تو اینترنت بزن ببین چرا..!!
بعد از گرفتن سایز انگشتهامون خداحافظی کردیم
یه لحظه گرمایی رو تو دستم احساس کردم؛
نگاه کردم "دستهام رو گرفته"
"وای خدااا من جنبه ندارم الان میمیرم"
دستهام رو گرفت و از مغازه خارج شدیم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam