#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوهشتم
صبح زود برا نماز بلند شدم،یه دعای عهد هم خوندم
"اصلا نماز صبح بدون دعای عهد میشه؟!"
بعد از نماز صبح رفتم حموم..
برگشتم یه صبحوونه مَشتی میل کردم
به ساعت نگاه کردم؛
"تازه ساعت شش هست هنوز؟!"
"یعنی آدم منتظر یه چیز نباشه زمان آنقدر زوود میگذره!"
"حالا اگر منتظر یه چیز باشه ساعت انگار باطریش تموم شده!"
"آسِه،آسِه،والا.."
رفتم که تیپ بزنم برا آقا..
"یه عبای بلند و گشاد که آستینش پرنسسی بود مشکی با روسری آبینفتی پوشیدم"
"کلا عبا دوست دارم؛وقتی عبا میپوشم دیگه اگه چادرم هم جلوش باز بشه راحتم"
"قد بلند و چهارشونه هم که هستم عبا بهم میاد"
"تف تو ریا"
نشستم پای گوشی؛
اصلا تنها کاری که زمان زوود میگذره گوشی هست
همینجوری پیجهای انقلابی و خبرهای سیاسی رو میخوندم که گوشیم زنگ خورد..!
"مهدیار بود" جواب دادم؛
_سلام
-سلام،خوبید!
_خیلی ممنون،شما خوبید!
-الحمدالله به خوبی شما؛
-جلوی دَرِ خونتون هستم،تشریف بیارید
_چشم
"وااای دیدی چه زوود گذشت"
رفتم کفشهام رو پوشیدم و اومدم بیرون..
"بله،آقا تو ماشین منتظرن!"
رفتم سمت ماشین که به احترامَم از ماشین پیاده شد و دوباره سلام کرد..
جواب سلامش دادم و نشستم جلوو
"پرو هم نیستم"
مهدیار:
-خوبید انشاءلله؟!
_خداروشکر،شما خوبید؟!
-الحمدالله عالیتر از همیشه
ماشین رو راه انداخت و گفت:
-خب حالا کجا باید بریم..؟!
_نمیدونم،
برا حلقه بریم پاساژ تارا اونجا بهتره..!!
-چشـــم...
مداحی تو فضای ماشین پخش شد؛
ـــــ
میدونی کربلاتو من
از تـــــــه دلم دوست دارم
خواب میبینم سرم رویِ
ضریح تو میزاارم
سپرده مادرم منو دست مادرت
ای جوونم
ـــــ
یهو مسیر رو دور زد؛
_اشتباه میریدهاا..!!
-چند دقیقه اجازه بدید..!
رفت جلو یه محضر وایساد و بهم نگاه کرد:
-میشه همین دو روز هم..!
-آخه میخوام راحت باشیم..!
گرفتم چی میخواد بگه؛
_باشه،اتفاقا خوب هم هست..
پیاده شدیم و رفتیم داخل محضر؛
بعد از سلام و احوالپرسی،مهدیار رو به حاجآقایی که رفیقش هم بود گفت:
-حاجی اگه میشه ما رو دو روز بهم محرم کنید که انشاءلله دو روز دیگه بیائیم برا دائم..!!
حاجی:
--مبـــــــــــــــارکه..
--کار خیلی خوبیه اتفاقا؛
آخه هر چی باشه باز نامحرم هستید!
--خیلیها حتی مذهبیها فکر میکنن تو دوران نامزدی چون نامزد هستن دیگه هیچی ولی اینجوری نیست؛
--دخترم بشین رو مبل،
مهدیار تو هم برو کنارش تا صیغه رو بخونم..
رفتم نشستم،
حال الآنم رو با زمانی که با فردین محرم میشدم رو مقایسه کردم...
تنها فرقش این بود الآن هم قلبم راضی بود
حاجی شروع کرد..
چیزهایی میگفت که ما باید تکرار میکردیم..
حاجی:
--خب مبارکه،پاشید
پاشدم،یه نگاه به مهدیار کردم؛
_یعنی تموم شد؟!
یه چشمک انداخت و گفت:
-معلومه،برو تو ماشین تا بیام..
یه لحظه احساس کردم
تو اون دنیا هستم؛
"وااااای خدا چه دلبر شد وقتی چشمک انداخت!"
"انگار پسره فقط منتظر محرم شدن بود"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam