بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهلوهشتم
_چرا میخواهید ازدواج کنید؟!
مهدیار:
--راستش تو فاز ازدواج نبودم؛
یعنی میگفتم وضعم بهتر بشه بعد..
--ولی،ولی وقتی شما رو دیدم دیگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم
"منظورش اینه منو دوست داره؟!"
_هدفتون برای آینده چیه؟!
مهدیار:
--نوکری آقاامامزمان(عج) و شهادت انشاءالله
"قلبم ریخت"
"حتی تصورش هم سخته"
_نه،منظورم اینکه برای موفقیت و ...!
مهدیار:
--باز هم نوکری آقاامامزمان(عج) و مزد شهادت
--مگه موفقیت بالاتر از شهادت هم هست..؟!
"نمیخواستم این حرفها رو بشنوم؛
واسه همین بحث رو عوض کردم..."
_نگاه کنید،
من خانوادم خیلی غیرمذهبی هستن..
_شاید با من ازدواجکردن خیلی سخت بشه براتون آخه از مذهبیها بدشون میاد..
مهدیار:
--نگاه کنید،
من همه چی رو درمورد شما میدونم..
--اگر من وااقعااا یه پسر مذهبی باشم باید جوری رفتار کنم که خانوادههای شما نظرشون درباره مذهبیها تغیر کنه..
--اصلا شاید این امتحان خداست برای من...
"چقدر قشنگ حرف میزد"
"دوست داشتم ساعتها حرف بزنه و من گوش بدم ولی حیف نمیشه"
_من یه دختر متحولیم،
یعنی گذشتهی من زیاد گذشتهی خوبی نبـ...
نزاشت حرفم رو ادامه بدم...
مهدیار:
--گذشتهی هر آدمی به خودش مربوطه..
--گذشته زمانی بد هست که شما از آن درس نگرفته باشی..
--من شما رو میشناسم و میدونم هیچوقت به گذشته برنمیگردید و الان ایمانتون شاید از خیلیهایی که از بچگی مذهبی بودن بیشتره..
_ممنون
_چرا من رو انتخاب کردید برا ازدواج؟!
یکم سکوت کرد و به فرش خیره شد؛
لبخند زد و سرش رو آورد بالا...
تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
--چون بهتون دل دادم
"قلبم هزارتا داشت میزد"
"پاهام شل شده بودم"
"نفسهام سخت میومد"
"واقعا داره من رو میگه؟!"
"یا خدااا"
تو همین افکار چشمم خورد به جیبش؛
یه سوسک در جیبش بود...
_واااااای سوسک
مهدیار بلند شد:
--کوووو کجااااست؟!
_در جیبیتونه!
یهو یه نگاه کرد و زد زیر خنده
_چرا میخندینــ؟!
_خب بزنینِش..
مهدیار:
--این سوسک پلاستیکیه،یادم رفته بزارم خونه
نفسم رو دادم بیرون؛
_پس مردم آزار هم هستین..؟!
مهدیار:
نه،قضیهاَش مُفَصَله..
_آهان،که اینطور..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam