🗒 #وصیت_نامه آسمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🥀
💖« #قسمت_پنجم »
🌴💫🌴💫🌴💫🌴
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم» عبور میکند، ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام..
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...
و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_سلیمانی
💠 از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود🤗. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا🏞 فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه🥺. آنقدر گریه میکردم😭 که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آنها گریه می کنم. 😒
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
💠 آن شب✨ از لابه لای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است🤔. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد🤫. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح🌤، بعد از این که کارهایش را انجام میداد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت:《 قدم هنوز بچه است وقت ازدواجش نیست.》😑
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند:《 ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!》⁉️‼⁉️
پدرم بهانه میآورد:《 دوره و زمانه عوض شده.》😶
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم🥰. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما اگر فامیل ها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.❗
💠 یک سال☝️ از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم که پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب✨ چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها🕠 در اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب🍎، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم👀. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش در آورد🗒 و روی آن چیزی نوشت🖊. شستم خبردار شد👌، با خودم گفتم:《 قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.》🤔
#دختر_شینا
#قسمت_پنجم
@xx1399
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهيم #قسمت_چهارم جوانان ما در پی خوبی و خوبان عالمند و صداقت و عشقش
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پنجم
چرا ابراهيم هادي؟
تابستان سال 1386بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم
اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
درست مثل اينكه مسجد، جزيره اي در ميان درياست!
امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه اي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق
شناس و حاج آقا مجتهدي.
من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم
با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها هستند.
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam