eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
827 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم برنامه رو لغو میکرد تا من وقتم خالی بشه . وقت هایی که داشتم سخنرانی می کردم ، نگاهم که بهش می خورد ، می دیدم با دقت داره گوش می کنه . من اون عشق و افتخار یه پسر به پدرش رو بارها و بارها تو چشم های بابک دیدم .... همیشه به خواهر و برادر هاش می گفت (باید خیلی هوای بابا رو داشته باشیم . اون خیلی برای ما زحمت کشیده . بهترین وضعیت رو برای پیشرفت ما فراهم کرده .) فقط برای خانواده مسئولیت پذیر نبود . در هر زمینه و حرفه ای که کاری از دستش بر می اومد ، دریغ نمی کرد و با جون و دل انجامش می داد . یادم می آد یه بار ، پدر یکی از دوستانش ، بهم زنگ زد و گفت (وضع و اوضاع پسرم ، بد جوری به هم ریخته ! به من و خونواده ش هم هیچی نمی گه !هر لحظه منتظرم خبر خود کشی ش رو بهم بدن .) من زنگ زدم به بابک و گفتم (از فلانی خبر داری ؟) گفت(والا کمی درگیر درس و کار شده ام ؛ ازش بی خبر مونده ام .) خلاصه ، موضوع رو بهش گفتم . بابک با عجله گفت (باشه، بابا! من الان می رم پیشش.) شب که اومد خونه ، ازش پرسیدم (چی شد؟) گفت ( قرار شده یه ده بیست روزی رو کلا با هم باشیم تا ببینم چی می شه . به گمونم از نظر اقتصادی خیلی تحت فشاره .) چند روز بعد اومد و گفت ( بابا اگه بتونیم برای این بنده خدا وامی جور کنیم تا یه ماشینی بخره و مشغول کار بشه ، از این وضعیت در می آد .می تونی براش کاری بکنی ؟) گفتم :(اره، وامش رو من جور می کنم .) خلاصه، خیلی از کارها و دوندگی های وام رو بابک انجام داد ، و تا وقتی مشکل دوستش حل نشد ، آروم نگرفت ‌. مادر ، گره روسری اش را محکم تر می کند و یک شکلات می دهد دستم . دهانمان پر از طعم چای لاهیجان می شور . خر دو در سکوت زل زده اند به در ودیوار خانه شان که عکس های بابک را با افتخار بر سینه شان چسبانده اند . مادر ، نگاه از دیوار بر می دارد : _این ها برای ستاد مغازه کرایه کرده بود ن . صاحب مغازه گفته بود فردای روزی که کار ستاد تموم می شه ، باید مغازه رو تحویل بدید . صبح بیدار شدم و دیدم تو حیاط ، رو ایوون ، پر از وسایله ؛ میز، صندلی، بلندگو ..... بابک ، هرچی رو برای دفتر ستادشون برده بودن ، شبونه تنهایی با پراید آورده بود خونه . تا اذان صبح ، هی می رفته و بار می زده و می آورده خونه و بی صدا خالی می کرده . دلش نیومده بود کسی رو هم بیدار کنه . بهش گفتم (خوب، می ذاشتی صبح میاوردی !) گفت(نه ، به صاحب مغازه قول داده بودیم .) پدر ، سرش را چندین بار به نشانه ی تاکید تکان می دهد : _محال بود حرفی بزنه و قولی بده و بهش عمل نکنه . دوباره سکوت می شود . دوباره چای می خوریم . حس می کنم چای می رود توی دهانمان ، و بعد که سرازیر می شود ، محکم می خورد به ...... 🦋به کانال عشاق الشهدا بپیوندید 🦋 🕊@Oshagh_shohadam 🕊