💖التماس دعا ادمین میشم:
مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
"رهایی چیست؟"
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستونهای زیبایی بود، حلاج بیدرنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد: "به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمیدهد." مرد گفت: "تو دیوانه هستی، این تویی که به ستون چسبیدهای...، ستون تو را نگرفته است."
منصور گفت: "من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو، هیچکس تو را مقید (زندانی) نکرده است.
قید و بند تو کاذب است.
و این ساخته خودت است."
👤#دکترالهیقمشهای
✍گویند :صاحب دلى ، براى اقامه نماز
به مسجدى رفت.
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز ،
بر منبر رودو پند گوید....
پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود مرد
صاحب دل برخاست و بر پله
نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
✍مردم! هر کس از شما که مى داند
امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسى برنخاست گفت :حالا هر کس از شما
که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست.گفت :
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛
و براى رفتن نیز آماده
نیستید ‼️
🎙#دکترالهیقمشهای