eitaa logo
🌸﴿כڂٺࢪٵن نسݪ ڟہۅࢪ﴾🌸
246 دنبال‌کننده
4هزار عکس
739 ویدیو
57 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 امام زمانم 🌸 دنیا بدون تو معنایی نداره عشق روزگارم وقتی که تو باشی دنیامون بهاره💐🌱 تولد کانالمون ۱۳۹۹/۱۱/۲ کپی حلاتون دوستان🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
♨️ با تاکید گفت: -نمیشه، مثل اینکه یادتون رفته یک بار باهم بیرون رفتیم❓ عصبی شدم و برای اولین بار سرش داد زدم: -برای چی نمیشه؟! یک ماه از اون روزی که رفتیم بیرون میگذره! دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم، اصلا دوست دارم منو بکشن تا راحت بشم! آخه مگه من چقدر طاقت دارم؟! بـــابـــا گوسفندارو هم میبرن چَــرا...🐑 ساکت نگام میکرد که یهو با این حرفم قهقهش به هوا رفت: -مگه تو گوسفندی❓🐑 هعـــــی وای خدای من این چه سوتی بود که دادم، سرخ شدم!😱😮 📛https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569 💍👮🏻‍♂
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
♨️ با تاکید گفت: -نمیشه، مثل اینکه یادتون رفته یک بار باهم بیرون رفتیم❓ عصبی شدم و برای اولین بار سرش داد زدم: -برای چی نمیشه؟! یک ماه از اون روزی که رفتیم بیرون میگذره! دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم، اصلا دوست دارم منو بکشن تا راحت بشم! آخه مگه من چقدر طاقت دارم؟! بـــابـــا گوسفندارو هم میبرن چَــرا...🐑 ساکت نگام میکرد که یهو با این حرفم قهقهش به هوا رفت: -مگه تو گوسفندی❓🐑 هعـــــی وای خدای من این چه سوتی بود که دادم، سرخ شدم!😱😮 📛https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569 💍👮🏻‍♂
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄