هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘
🖤☘
🖤
👮🏻♀نـــآمرمــان: #پلــیس16سالہ
🍃نویسنده: #فـاطمہسلطـانے
💙ژانـر: #پلیسے #معمایی #رمزآلود #طنز #هیجانے #مذهبے
^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•
(🍀خلاصہ ای از رمان🍀)
همہ چیز از همان #روزتاریڪ شروع شد!
همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود.
سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..!
حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات #بیاحساس و یخ زده می انداخت...
آن روز ،سرامیک شکسته شده ی #گوشهیاتاق هم بعد از مدتها به چشمم آمد.!
دقیقا یادم هست چه زمانی بود.
ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر.
اون هم 30 دی ماه سال 1385.
;نحس ترین تاریخ سال..!
و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و #برقسهمگین در آن هالہ ی مات چشمانش ...
او با همه فرق داشت...
و من به عنوان یک #پلیسشانزدهسالهی فربہ در کارش،اینبار برنده ی #تغییرافکار نشدم..! او من را تغییر داد...
_______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙
برای خوندن این رمان #پلیسیخفن و #رمزآلود وارد لینک زیر شو😎👇👇
#برایاولینبازدرایتا😱👇
به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️
┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄
👀✨https://eitaa.com/M_earaji
┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘
🖤☘
🖤
👮🏻♀نـــآمرمــان: #پلــیس16سالہ
🍃نویسنده: #فـاطمہسلطـانے
💙ژانـر: #پلیسے #معمایی #رمزآلود #طنز #هیجانے #مذهبے
^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•
(🍀خلاصہ ای از رمان🍀)
همہ چیز از همان #روزتاریڪ شروع شد!
همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود.
سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..!
حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات #بیاحساس و یخ زده می انداخت...
آن روز ،سرامیک شکسته شده ی #گوشهیاتاق هم بعد از مدتها به چشمم آمد.!
دقیقا یادم هست چه زمانی بود.
ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر.
اون هم 30 دی ماه سال 1385.
;نحس ترین تاریخ سال..!
و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و #برقسهمگین در آن هالہ ی مات چشمانش ...
او با همه فرق داشت...
و من به عنوان یک #پلیسشانزدهسالهی فربہ در کارش،اینبار برنده ی #تغییرافکار نشدم..! او من را تغییر داد...
_______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙
برای خوندن این رمان #پلیسیخفن و #رمزآلود وارد لینک زیر شو😎👇👇
#برایاولینبازدرایتا😱👇
به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️
┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄
👀✨https://eitaa.com/M_earaji
┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#پارت67♨️
با تاکید گفت:
-نمیشه، مثل اینکه یادتون رفته یک بار باهم بیرون رفتیم❓
عصبی شدم و برای اولین بار سرش داد زدم:
-برای چی نمیشه؟! یک ماه از اون روزی که رفتیم بیرون میگذره! دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم، اصلا دوست دارم منو بکشن تا راحت بشم! آخه مگه من چقدر طاقت دارم؟! بـــابـــا گوسفندارو هم میبرن چَــرا...🐑
ساکت نگام میکرد که یهو با این حرفم قهقهش به هوا رفت:
-مگه تو گوسفندی❓🐑
هعـــــی وای خدای من این چه سوتی بود که دادم، سرخ شدم!😱😮
📛https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569
#عاشقانہ💍#پلیسی👮🏻♂#مذهبی
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘
🖤☘
🖤
👮🏻♀نـــآمرمــان: #پلــیس16سالہ
🍃نویسنده: #فـاطمہسلطـانے
💙ژانـر: #پلیسے #معمایی #رمزآلود #طنز #هیجانے #مذهبے
^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•
(🍀خلاصہ ای از رمان🍀)
همہ چیز از همان #روزتاریڪ شروع شد!
همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود.
سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..!
حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات #بیاحساس و یخ زده می انداخت...
آن روز ،سرامیک شکسته شده ی #گوشهیاتاق هم بعد از مدتها به چشمم آمد.!
دقیقا یادم هست چه زمانی بود.
ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر.
اون هم 30 دی ماه سال 1385.
;نحس ترین تاریخ سال..!
و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و #برقسهمگین در آن هالہ ی مات چشمانش ...
او با همه فرق داشت...
و من به عنوان یک #پلیسشانزدهسالهی فربہ در کارش،اینبار برنده ی #تغییرافکار نشدم..! او من را تغییر داد...
_______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙
برای خوندن این رمان #پلیسیخفن و #رمزآلود وارد لینک زیر شو😎👇👇
#برایاولینبازدرایتا😱👇
به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️
┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄
👀✨https://eitaa.com/M_earaji
┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#پارت67♨️
با تاکید گفت:
-نمیشه، مثل اینکه یادتون رفته یک بار باهم بیرون رفتیم❓
عصبی شدم و برای اولین بار سرش داد زدم:
-برای چی نمیشه؟! یک ماه از اون روزی که رفتیم بیرون میگذره! دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم، اصلا دوست دارم منو بکشن تا راحت بشم! آخه مگه من چقدر طاقت دارم؟! بـــابـــا گوسفندارو هم میبرن چَــرا...🐑
ساکت نگام میکرد که یهو با این حرفم قهقهش به هوا رفت:
-مگه تو گوسفندی❓🐑
هعـــــی وای خدای من این چه سوتی بود که دادم، سرخ شدم!😱😮
📛https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569
#عاشقانہ💍#پلیسی👮🏻♂#مذهبی
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘
🖤☘
🖤
👮🏻♀نـــآمرمــان: #پلــیس16سالہ
🍃نویسنده: #فـاطمہسلطـانے
💙ژانـر: #پلیسے #معمایی #رمزآلود #طنز #هیجانے #مذهبے
^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•
(🍀خلاصہ ای از رمان🍀)
همہ چیز از همان #روزتاریڪ شروع شد!
همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود.
سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..!
حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات #بیاحساس و یخ زده می انداخت...
آن روز ،سرامیک شکسته شده ی #گوشهیاتاق هم بعد از مدتها به چشمم آمد.!
دقیقا یادم هست چه زمانی بود.
ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر.
اون هم 30 دی ماه سال 1385.
;نحس ترین تاریخ سال..!
و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و #برقسهمگین در آن هالہ ی مات چشمانش ...
او با همه فرق داشت...
و من به عنوان یک #پلیسشانزدهسالهی فربہ در کارش،اینبار برنده ی #تغییرافکار نشدم..! او من را تغییر داد...
_______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙
برای خوندن این رمان #پلیسیخفن و #رمزآلود وارد لینک زیر شو😎👇👇
#برایاولینبازدرایتا😱👇
به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️
┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄
👀✨https://eitaa.com/M_earaji
┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘🖤☘
🖤☘🖤☘
🖤☘
🖤
👮🏻♀نـــآمرمــان: #پلــیس16سالہ
🍃نویسنده: #فـاطمہسلطـانے
💙ژانـر: #پلیسے #معمایی #رمزآلود #طنز #هیجانے #مذهبے
^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•
(🍀خلاصہ ای از رمان🍀)
همہ چیز از همان #روزتاریڪ شروع شد!
همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود.
سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..!
حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات #بیاحساس و یخ زده می انداخت...
آن روز ،سرامیک شکسته شده ی #گوشهیاتاق هم بعد از مدتها به چشمم آمد.!
دقیقا یادم هست چه زمانی بود.
ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر.
اون هم 30 دی ماه سال 1385.
;نحس ترین تاریخ سال..!
و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و #برقسهمگین در آن هالہ ی مات چشمانش ...
او با همه فرق داشت...
و من به عنوان یک #پلیسشانزدهسالهی فربہ در کارش،اینبار برنده ی #تغییرافکار نشدم..! او من را تغییر داد...
_______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙
برای خوندن این رمان #پلیسیخفن و #رمزآلود وارد لینک زیر شو😎👇👇
#برایاولینبازدرایتا😱👇
به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️
┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄
👀✨https://eitaa.com/M_earaji
┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄