🕊 به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به کشور،وباتوجه به درخواست تعدادزیادی ازدوستان خاطرات آزادی از اسارت وبه بهانه ورودآزادی اینجانب وبرادران معلم ونقی زاده در۱۶شهریورسال۶۹ برشی از خاطرات را برایتان یاداشت میکنم.
اینجانب که به هنگام اسارت، ۱۸ ساله بودم، ۲سال جبهه و حدود۳ سال از ایام جوانی خود را در اردوگاههای بعثی به سر بردم. خاطراتی تلخ و شیرین از این روزها دارم. یکی از بخشهای خواندنی خاطرات اینجانب، لحظات آزادی است؛ لحظاتی که راوی، غم و شادی و بهت و حیرت را توامان حس میکردم. بازخوانی این بخش از خاطرات، می تواند تا حدودی احساسات آزادگان در لحظه بازگشت به وطن را نمایان کند.
خبر رهایی!
یک روز صبح صدای رادیو عراق همه اسرا را پای بلندگوها میخکوب کرد. صدای آهنگهایی که زمان عملیاتها پخش میکردند و اطلاعیههایی که با شور و حرارت میخواندند دوباره به گوش میرسید. مدتها بود که پس از پایان جنگ، دیگر این نوع آهنگها را از رادیوی عراق نشنیده بودیم. ناخودآگاه با این صدا در دلم هیجان روزهای عملیات ایجاد شد و دوباره یاد ایامی افتادم که ایران عملیاتی را آغاز میکرد و با این مارشهای نظامی از رادیوی عراق همگی در انتظار دریافت خبری از جبههها میشدیم. خبرهایی که امیدوار بودیم به نفع رزمندگان ما باشد و شاید پیامد آن به آزادی ما هم ختم شود.!
#خاطره #آزادگان
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 خاطرات آزادگان
#آزادگان
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
🕊 به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به کشور،وباتوجه به درخواست تعدادزیادی ازدوستان خاطرات آزادی از اسار
دو سالی از پایان جنگ گذشته بود و دیگر کسی در انتظار این نوع خبرها از رادیوی عراق نبود. اما این بار خبر چیز دیگری بود «خبرحمله عراق به کویت!».
همه با تعجب به هم نگاه میکردیم. چرا به کویت؟ دولت کویت که در طول جنگِ عراق با ایران، همواره دوست صمیمی صدام بود و به بعثیها کمک فراوانی کرده بود. هنوز در بهت و حیرت این خبر بودیم که اطلاعیههای بعدی سخنگوی نظامی عراق خبر از تصمیم رئیسجمهوری برای آزادی قریبالوقوع اسرای ایرانی (از روز جمعه 26 مردادماه) را داد.
نمیتوانستیم این خبر را باور کنیم. اعتمادی به بعثیها نداشتیم. هنوز در حال تجزیه و تحلیلِ این خبر بودیم که فهمیدیم اولین گروه هزار نفری را از اردوگاه موصل یک خارج کرده و به سمت مرزهای ایران بردهاند. سربازان عراقی خبر را تأیید میکردند و میگفتند: «اردوگاه شما در نوبت بعدی قرار دارد، ما هر روز هزار نفر را برای تبادل به مرزهای ایران میفرستیم».
آن قدر همه چیز داشت سریع پیش میرفت که باورکردنی نبود. همه شواهد نشان میداد اتفاقات مهمی در راه است، اما به قدری در این دو سال بعد از قطعنامه آتشبس از این نوع خبرها شنیده بودیم و بهتدریج دروغبودنشان برایمان برملا شده بود که انگار نمیخواستیم بپذیریم. مبادا بازی بخوریم و روحیهی استقامتمان آسیب ببیند.
من مثل همیشه به خودم میگفتم: «نباید به هیچ خبری اعتماد کنم، آزادی رو وقتی باورمیکنم که پامو تو خاک ایران گذاشته باشم».
خلاصه (روز ۱۵شهریور شروع تبادل اردوگاه ما) بعد از صبحانه خبر رسید اردوگاه ما را روانه خواهند کرد.
آنچه بیشتر مشهود بود بُهت و ناباوری بود تا هیجان و شادمانی. در چهره کسی شعف و خوشحالی زیاد از حدی دیده نمیشد.
عکسی که یادآور اولین روزهای اسارت بود!
در افکار خودم غوطهور بودم !
۲
#خاطره #آزادگان
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
دو سالی از پایان جنگ گذشته بود و دیگر کسی در انتظار این نوع خبرها از رادیوی عراق نبود. اما این بار خ
آنچه از آن شب در ذهنم مانده این است که از تصور آخرین شب اردوگاه ذوقزده نبودم. نمیدانم چرا قلبم سنگینی میکرد. نمیدانستم در این چهاردیواری دلبسته چه چیز شدهام و این غمی که بر دلم سنگینی میکند از چیست.
به پدر و مادرم و به خواهران و برادرانم فکر میکردم... حتماً آنها هم خبر احتمال آزادی قریبالوقوع مرا شنیدهاند. گرچه در طول اسارت سعی میکردم زیاد به آنها فکر نکنم و ذهنم را از تجسم و تصور آنها خالی کنم، اما آن شب ناخودآگاه ذهنم پر شده بود از پدر و مادر و خواهران و برادرانم. چهرههای تکتکشان را در ذهنم مرور میکردم. با خودم فکر میکردم الان هرکدکامشان چه تغییراتی کردهاند. بهخصوص برادر کوچک ترم ، او که وقتی جبهه بودم بیمارشده بودو اسیر شدم حالا باید خوب شده باشد.!
۳
#خاطره #آزادگان
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
آنچه از آن شب در ذهنم مانده این است که از تصور آخرین شب اردوگاه ذوقزده نبودم. نمیدانم چرا قلبم سنگ
نخستین دیدار ما پس از سالها، کجا و چگونه خواهد بود؟ آنها انتظار دارند من چگونه باشم؟ و سؤالات بسیاری از این قبیل.
با دوستانم چگونه برخورد خواهم کرد؟ نمیتوانستم باور کنم که با آن همه سابقه رفاقت و صمیمیت آنها مرا فراموش کرده باشند. با خودم گفتم حتی اگر تمام وقت هم آنها در جبهه و جنگ بودند حداقل این دو سال بعد از پایان جنگ چرا برایم نامهای ننوشتند؟!
وداع با اسارتگاه!
آن شب گذشت. صبح فردا با همه روزهای اسارت فرق میکرد. ۱۴ شهریور. با بُغض سنگینی در گلو، درحالیکه اشکِ چشمانم را پنهان میکردم...
سوال عجیب نماینده صلیب سرخ از اسراء
عصر آن روز نام و شماره مرا هم خواندند. جلو رفتم، یک دست لباس و کفش دمپایی یک جلد قران مجید را گرفتم، لباسهایم را عوض کرده و رخت نو را پوشیدم. کمی آن طرفتر میزی بود که چند نماینده صلیب سرخ پشت آن نشسته بودند. اسیران قبل از خروج در مقابل آن میز لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود:
«آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق و یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟»
#آزادگان #خاطره ۴
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
نخستین دیدار ما پس از سالها، کجا و چگونه خواهد بود؟ آنها انتظار دارند من چگونه باشم؟ و سؤالات بسیار
سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم...وپس چند ساعت طول مسیر تکریت تا مرز خسروی
عبور از تونل استقبال کنندگان!
دوران اسارت با تمام فراز و نشیبهایش داشت به پایان میرسید...چندساعت بعد خود را در حلقه سربازان و پاسداران ایرانی لب مرز دیدم. آنها با لبخند و شادمانی مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند، اینجا هم باید از تونلی میگذشتیم، تونلی متشکل از صفِ استقبالکنندگان که در دو طرفِ مسیری منتهی به درِ اتوبوسی ایستاده بودند. اعتراف میکنم که هیچ اثری از شادمانی در چهره و رفتارم مشاهده نمیشد. بلکه با دیدن مرز و پرچم جمهوری اسلامی ایران و سنگرهای بهجامانده از زمان جنگ، که در خاک دو طرف دیده بودم، حال و هوایم به کلی منقلب شده و بهشدت ابری بود.
استقبال مردمی
اتوبوسها به راه افتادند. از کنار روستاهایی که در اثر جنگ به مخروبههایی تبدیل شده بودند، از کنار سنگرهای خالی و میادین مین، تانکها و نفربرهای سوخته، از کنار خاطرات جنگ، از کنار همه اینها گذشتیم. آن قدر در افکار خودم فرو رفته بودم که اصلاً به یاد نمیآورم دیگران در اتوبوس در چه حالی بودند. انگار خودم تنها در آن اتوبوس سوار بودهام. از کنار هر روستایی که میگذشتیم اهالی آنجا با چه شور و اشتیاقی برایمان دست تکان میدادند و شادی میکردند.
#آزادگان #خاطره ۵
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و
اشک شوق در چشمانشان و لبخند بر لبهایشان بود. دستههای گل بود که به سمت اتوبوس پرتاب میشد. گاهی اتوبوسها در ازدحام مردم از حرکت بازمیماندند، آن وقت بود که مردم از پنجرههای اتوبوس آویزان میشدند، سر و رو و دستانمان را غرق بوسه میکردند. بعضیهایشان با زبان کردی چیزهایی میگفتند و ابراز احساساتی میکردند که من نمیفهمیدم.
تلخترین لحظهی رهایی!
یکی از سختترین صحنهها لحظاتی بود که پدر یا مادری سالخورده عکس جوان یا نوجوانی را جلوی چشمانمان میگرفت و میخواست بداند صاحب آن عکس را میشناسیم یا نه، خبری از او داریم یا نه. وقتی به چهره و چشمان مضطربشان نگاه میکردم با خودم میگفتم ای کاش نبودم تا اینچنین شرمنده این نگاههای معصومانه نباشم...
#آزادگان #خاطره ۶
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
اشک شوق در چشمانشان و لبخند بر لبهایشان بود. دستههای گل بود که به سمت اتوبوس پرتاب میشد. گاهی اتو
درتاریخ ۱۶شهریور اولین برخورد من پس آزادی با برادر عشیقی که ازپرسنل سپاه بود وجهت تحویل آزادگان کاشان آمده بودندقرار گرفت وخیلی خوشحال وسراز پا نمی شناختم خلاصه درساعت ۲بعد ظهر به کاشان رسیدیم وبدرقه مردم کاشان قابل وصف نبود درنهایت مارا به هلال احمر برده وبا هم شهریان وخانواده اولین دیدار را داشتیم شب را درخانه یکی ازبستگان ماندیم وفردای آن روز بهمراه ۲نفراز هم قفس هایم بنام آقایان نقی زاده ومعلم قدم به خاک پاک زادگاهمان ازوار نهادم که واقعا مردم منطقه ما وخانواده هایمان راشرمنده کردند که همیشه مدیون هستیم وخواهیم بود
ازاینکه صبوری کردید ومطالعه کردید تشکر وقدردانی می نمایم.
#آزادگان #خاطره ۷
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
🖼📜 قاب تاریخ
🕊 با تشکر از آزاده گرامی جناب آقای رمضانعلی نادیان که با توصیفات زیبا از حال و هوای اسارت و خبر بازگشت به میهن ذره ای از رشادت ها و خاطرات تلخ و شیرین را به رشته تحریر در آوردند.
و تشکر از آقای معلم و نقی زاده و طول عمر تمامی آزادگان سرافراز هشت سال دفاع مقدس
🌷سلامتی افراد حاضر در این قاب های خاطره انگیز صلوات و شادی روح آنان که در این اسناد ماندگار نامشان در دل ها به یادگار باقیست فاتحه و صلوات
#گزارش_تصویری #آزادگان #خاطره
#خبرنامه_روستای_ازوار
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
سلام ودرود،درآستانه ۲۶ مرداد ورود آزادگان به میهن اسلامی و برای یادبود همهی اسرای ایرانی زنان ومرد
بعثیها با برنامههایی همچون برگزاری کلاسهای آموزشی، سعی داشتند اسرا را تحتتأثیر قرار دهند. برای این منظور، یک معلم زن را به اردوگاه آوردند تا به اسرای نوجوان درس بدهد. همچنین، با همکاری سازمان بینالمللی یونیسف، مدرسهای در اردوگاه راهاندازی کردند و میز، صندلی و تختهسیاه در اختیار اسرا گذاشتند. اما این نقشهها نتیجهای معکوس داشت و انسجام و آگاهی بالای اسرا باعث شد که اردوگاه به پایگاه مقاومت تبدیل شود.
🔻ناکامی دشمن در برابر اعتصاب و ایستادگی اسرا
اسرا نهتنها فریب تبلیغات دشمن را نخوردند، بلکه با برگزاری اعتصاب غذا، موفق شدند قلم و دفتر را از عراقیها بگیرند. آنها همچنین در اعتراض به رفتارهای خشن مأموران بعثی، از شرکت در برنامههای تبلیغاتی خودداری کردند. یکی از مهمترین اقدامات آنان، مقاومت در برابر دستور عراقیها برای انجام رژه نظامی بود که در نهایت، با اعتصاب غذا، این برنامه لغو شد.
در واکنش به این اعتراضها، بعثیها از ترفندهای دیگری استفاده کردند؛ ازجمله انتقال گروهی از جاسوسان و خبرچینان به اردوگاه برای ایجاد تفرقه میان اسرا. اما این ترفند نیز کارگر نیفتاد و انسجام اسرا همچنان حفظ شد......
#خاطره ۲ #ایثار #آزادگان
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
خبرنامه روستای ازوار📣🏴
بعثیها با برنامههایی همچون برگزاری کلاسهای آموزشی، سعی داشتند اسرا را تحتتأثیر قرار دهند. برای ا
رهایی از بند اسارت:
از روزی که خبر آزادی پخش شد تا پس از چند روزی که نوبت به اردوگاه ما رسید . اونقدر به ما سخت گذشت . که گویا سالها طول کشید . چراکه عهدشکنی رژیم بعث عراق هر لحظه امکان پذیر بود . مدام با خودمان می گفتیم . نکند پشیمان شوند . نکند نیمه کاره روند آزادسازی قطع شود . نکند . . .
اونقدر این شک و تردید در وجود ما تداعی می شد که تا مرز ایران و عراق دلواپس بودیم و . . .
قرار بود از روی شماره صلیب به نوبت آزادسازی صورت گیرد . ولی از آنجایی که اسرای اردوگاه ها را بدلایل امنیتی گاها به قول خودمون قاطی می کردن . این امکان از آنها صلب شده بود و ظاهرا به نوبت اردوگاه انجام شد .
لذا روز ۱۴ شهریورنوبت اردوگاه ما شده بود .
اعضای کمیته صلیب سرخ به اردوگاه آمده و اسامی ما را یادداشت و از همه سوال میکردند .
که آیا مایل هستند به ایران بازگردند ؟ یا کسی هست که بخواهد به کشورهای خارجی پناهنده شود ؟
هیچکس درخواست پناهندگی نکرد . همه ی ما را آماده ی حرکت کرده بودند .
لحظات خیلی سخت و دور می گذشت .
روایتی هست که اگر هنگام دفن هر انسانی . چهل نفر گواهی دهند ایشون انسان خوبی بوده . خداوند از گناهان او می گذرد و مورد شفاعت قرار می گیرد .
شب آخر اسارت این روایت در بین بچه ها رونق پیدا کرده بود .
حال و هوای جبهه بین بچه ها تداعی شده بود .
همه از همدیگر طلب حلالیت و شفاعت می کردند .
لذا ب یاد آخرین شب اسارت .
از دیگران طلب بخشش میکردیم،
خلاصه . بچه ها آرام و قراری نداشتند .
تا اینکه چند ساعتی از روز ۱۴ شهریورمیگذشت اتوبوسها درب ورودی اردوگاه مستقر شدند .
لحظه های انتظار فرا می رسید .
تقریبا ساعت ۸ صبح
تاریخ ۱۴/ ۶ / ۱۳۶۹ بیستمین روز آزادسازی بود که اسرای این اردوگاه برای نخستینبار بدون چشمبند و دستبند به بیرون از اردوگاه برده میشدند و میتوانستند اردوگاه را از بیرون مشاهده کنند . کاروان اسراء سوار بر اتوبوس های عراقی . از اردوگاه بهسمت بغداد و سپس بهسوی مرز خسروی به حرکت درآمدند .
طوری تنظیم و برنامه ریزی شده بود . که حتی از شهر بغداد رد می شدیم تمام راه های غیر از مسیر را مسدود کرده بودند تا وقفه ای در حرکت اتوبوس های حامل اسراء ایجاد نشود . و با سرعت حرکت ادامه داشت .
همیشه در بین بچه ها این شوخی رواج داشت . که اگر پشت گوشت را ببینی آزادی را خواهی دید .
اما گویا اکنون لحظه های فراق و رنج و مشقت به پایان می رسید و باورش برای ما سخت .
آیا واقعا بیداریم ؟
آیا خواب می بینیم ؟
از لحظه ی حرکت اتوبوس ها تا مرز خسروی حتی برای استراحت . خوردن . و یا . . . هیچ کجا توقف نکردند . چشمان راننده از خستگی کاسه ی خون بود . حتی نگهبان هایی که در اتوبوس ها قرار داشتند .
اما یک سری مسائل و مشکلات سیاسی و امنیتی در آن زمان برای رژیم بعث عراق وجود داشت که فعلا توضیح برای ذکر آن مناسب نیست .
به همین دلیل مسیری که باید نهایتا چهار پنج ساعت به پایان می رسید . چیزی حدود ۷ ساعت طول کشید .
در اتوبوس ها تعداد زیادی قرآن گذاشته بودند که در مسیر به هر نفر یک جلد قرآن هدیه کردند .
جالب بود . در اسارت التماس می کردیم که قرآن به ما بدهند . سخت گیری می کردند و نهایتا در هر سلولِ ۱۲۵ نفر یک جلد قرآن بیشتر نبود .
حالا هنگام آزادی که دیگر نیازی به آنها نبود . نفری یک جلد .
احتمالا برای تبلیغات بود .
لحظه های چشم انتظاری خیلی سخت می گذشت و نگرانی های متفاوت در وجود ما ادامه داشت .
تا اینکه لحظه ی موعود فرا رسید .
رسیدیم سرِ مرز خسروی . چشمان اسرایی که سال ها زجر کشیده و حسرت دیدار وطن داشتند . به خاک ایران و بر و بچه های سبز پوش سپاه افتاد .
یاد شهداء و امام شهداء و . . . برایمان تداعی و
بی اختیار اشک از چشمانمان جاری شده بود .
نمی دانم اشک دلتنگی بود یا اشک شوق .
از اتوبوس ها پیاده شده و سریع از بین نیروهای عراقی و نیروهای صلیب سرخ که همه را شمارش می کردند خودمان را به خاک وطن رسانده و بچه ها با گریه سر بر خاک ایران . سجده ی شکر بجا می آوردند همان خاکی که سرهایی به سجده رفته و دیگر سر از سجده بر نداشته بودند
اکنون جای خالی آنها بود که دلها را می سوزاند . روحشان شاد و یادشان گرامی
نیروهای سپاه هم با خوش آمدگویی ما را سریع سوار اتوبوس های ایران و آماده ی حرکت
همینکه سوار اتوبوس ها شدیم با عکس های امام و رهبری که جلوی شیشه های اتوبوس ها نصب شده بود مواجه شده و داغ دلهای ما تازه و گریه امانمان نمی داد نیروهای سپاه با یک پذیرائیِ جزئی پس از تحویل اسراء . اتوبوس ها را به طرف کرمانشاه حرکت دادند .
ادامه دارد...
#خاطره ۳ #ایثار #آزادگان
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
https://eitaa.com/Ozvariha
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅