eitaa logo
پرسپولیس لاو|PERESLOVE🚩 هواداران پرسپولیس ❤️🚩 داستان هـاے کوتـاه فوتبال برتر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
10 فایل
𝖲𝘁ᗩ𝗿𝖳: 1402 .2 .21"🫂❤ ت‍‌و پ‍‌ادش‍‌اه س‍‌رزم‍‌ی‍‌ن ق‍‌ل‍‌ب ک‍‌وچ‍‌ک م‍‌ن‍‌ی؛) 𝖯𝗿Տ𝗉𝗼ᒪ𝘀ᗩ𝗺♥️🧶...! م‍‌ی‍‌ری ب‍‌ر‍و ای‍‌ن‍‌ج‍‌ا ج‍‌ای ه‍‌وادار ف‍‌ی‍‌ک ن‍‌ی‍‌س‍‌ت👋🏻. جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. شبی است که در عرصه آن انسان، ره صد ساله را یک شبه طی می کند ... التماس دعا .
🌷 رازِ خوشبختے ما داشتن عشق علیست ما که باعشق علے ڪسب‌ سعادٺ ڪردیم لحظاتے ڪه به لب زمزمه داریم علے به خدا ، طبقِ روایاٺ عبادٺ ڪردیم 💚 (ع)💔 🥀🏴
شب قدر... شب جمعه... شب شهادت... کاش... کاش... ظهور مولا (عج) هم امشب‌ رقم بخوره... بالحجة... بالحجة...😔
🍂بنال ای دل ،دل عالم غمین است 🌴شب قتل امیر المومنین است 🍂پیمبر میزند بر سینه گویا 🌴در این غم نوحه خوان روح الامین است (ع)💔 🥀🏴
📚حڪایت خواب پادشاه و زن بسیار زیبا روزی، روزگاری در ولایت غربت پادشاهی بود که هر شب یک خواب می‌دید. این پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدام‌شان اهل یک ولایتی بودند و می‌توانستند هر خوابی را تعبیر کنند. یک شب پادشاه در خواب دید که در دشت خرمی نشسته و سفره‌ای پیش‌رویش گسترده است. ناگهان یک دختر زیبا پیدا شد و تمام غذا‌های سفره را خورد و پس از آن سر یک سفره دیگر رفت و از آن سفره هم خورد. در این وقت پادشاه از خواب پرید. تمام خوابگزاران دربار جمع شدند ولی هیچ‌کدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبیر کنند. در نهایت، خوابگزار اعظم دربار گفت: «ای پادشاه، من پیر‌مردی را می‌شناسم که استاد من است و در یک ولایت دیگر زندگی می‌کند. اگر او را احضار بفرمایید، حتماً خواب شما را تعبیر می‌کند.» پادشاه فی‌الفور دستور داد تا خوابگزار اعظم، هیأتی را ترتیب بدهد و در معیت آنها برود و پیر‌مرد را بیاورد. خوابگزار اعظم با هیأتی مرکب از وزیر دست چپ، وزیر دست راست، فرمانده‌هان قشون، چهارصد و چهل و نه خوابگزار دیگر، رسته آشپزان، گروه خیاطان، یازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانواده‌های هیأت همراه، خبرنگاران، عکاسان و... حرکت کرد به طرف ولایت موردنظر. این هیأت در یک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر آخر پیر‌مرد را پیدا کردند و با خودشان آوردند به ولایت غربت. پادشاه که بی‌صبرانه منتظر ورود پیر‌مرد بود، خوابش را برای پیر‌مرد تعریف کرد. پیر‌مرد برای تعبیر خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به دربار آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: «ای پادشاه، من در این سه روز، خیلی فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبیر کنم. با این حال جای امیدواری باقی است، چون من استادی دارم در ولایت جابلقا، اگر بودجه در اختیارم بگذارید، می‌روم او را به اینجا می‌آورم.» پادشاه به خزانه‌دار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختیار پیر‌مرد بگذارید.» پیر‌مرد لیست مایحتاج و مخارج سفر و هیأت همراه را تحویل خزانه‌دار داد و خزانه‌دار، هرچه در خزانه باقی مانده بود، بار شتر کرد و تحویل پیر‌مرد داد. پیرمرد هیأت همراه ولایت غربت را همراه خودش برد به ولایت خودش و از آنجا زن و فرزند و فامیل و آشنای خودش را هم برداشت و همگی با هم رفتند به ولایت جابلقا. سه ماه طول کشید تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولایت غربت، در طول این مدت، علاوه بر دارایی خزانه، یک مبلغ سنگینی هم از پادشاه ولایت جابلقا و بانک جهانی، وام گرفتند و خرج کردند. وقتی قافله خوابگزاران و هیأت همراه به دروازه ولایت غربت رسید، پادشاه امر کرد فی‌الفور به حضور او بروند. پادشاه با بی‌قراری خواب خودش را برای استاد جابلقایی نقل کرد و خواست که هرچه زودتر خوابش را تعبیر کند. استاد جابلقایی پرسید: «شما کی این خواب را دیده‌ای؟» پادشاه گفت: «حدود پنج ماه پیش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پیش کشید و قدری حساب و کتاب کرد و در نهایت، پس کله‌اش را خاراند و گفت: «ای پادشاه، این‌طور که بروج فلکی و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان می‌دهد، این خواب تا حالا دیگر تعبیر شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبیر خواب من چه بوده؟» استاد جابلقایی گفت: «آن دختر زیبا، خواب و رؤیای شما بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبیر خواب شما این است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خیال خودتان می‌کنید.» پادشاه گفت: «آن سفره دیگر چی؟» استاد گفت: «آن سفره دیگر خزانه دیگران است.» پادشاه از شنیدن این تعبیر و دیدن صورت حساب مخارج دو هیأت اعزامی و اسناد استقراض خارجی، از حال رفت و از آن روز به بعد تصمیم گرفت که دیگر اصلاً خواب نبیند 📚برگرفته از کتاب «غلاغه به خونه‌اش نرسید»/ابوالفضل زرویی نصرآباد/کتاب نیستان داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
📚 حکایت کوتاه از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم. داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا. جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود. 📚 داستانهای بحار الانوار ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
📚نذر سه روز روزه جهت شفاى امام حسن ع  و حسين ع روايت شده است: وقتى حسن و حسين ع بيمار شدند، پيامبر ص  جدّ آنها و گروهى ديگر از افراد، از آنان عيادت كردند، و به على ع گفتند: چرا براى بهبودى فرزندان خويش نذرى نكرده اى؟ على ع گفت: اگر فرزندان من از اين بيمارى بهبودى يابند، به پاس شفا يافتن آنها، براى خداوند متعال مدت سه روز، من روزه خواهم گرفت، سپس فاطمه س مادر كودكان و فضّه نوبيه خدمتگزار فاطمه سهم اين نذر را به عهده گرفتند.(1) كودكان شفا يافتند، اما هيچگونه موادّ خوراكى كم يا زياد نزد آل محمد ص يافت نمى شد تا با آن افطار كنند، ناچار على ع پيش "شمعون خيبرى" رفت، و سه صاع، يعنى حدود سه من جو از او قرض گرفت و به خانه آورد، و فاطمه3 يك من آن را آرد كرد و با آن نان تهيه نمود، على ع در مسجد نماز خود را به جماعت با رسول خدا خواند و به خانه آمد، براى افطار غذا را روى سفره گذاشتند و دور آن نشستند، كه مسكينى از بيرون در فرياد برداشت: سلام بر شما اى اهل بيت محمد ص، من تهيدستى از تهيدستان مسلمان هستم غذا به من بدهيد، خدا نيز از غذاهاى بهشتى خود به شما بدهد. وقتى على ع اين درخواست را شنيد، دستور داد آنان نان خود را به آن تهيدست دادند، و ناچار همگان، و حتى افرادى كه بدلخواه غذاى خود را به مسكين داده بودند، با آب افطار كردند! روز دوم هم فاطمه س به همان ترتيب قسمت ديگر جوها را آسياب كرد، و با آرد آن مقدارى نان تهيه نمود، و با على ع بعد از نماز بر سر سفره، افطار نشستند كه، كودك يتيمى از پشت در ناله برداشت: سلام بر شما اى اهل بيت محمد ص يتيمى از كودكان مهاجرين كه پدر خود را در ميدان جنگ از دست داده، اكنون بيرون در خانه شماست و در حال گرسنگى به سر مى برد، او را غذا بدهيد. آن روز هم اهل بيت  كه فضّه نيز در جمع آنان حضور داشت، غذاى خود را به كودك يتيم دادند، و خود براى دوّمين روز با آب افطار كردند، و روز سوم هم را همه روزه شدند! روز سوم نيز فاطمه س  يك من جو باقيمانده را آسياب كرد و با آرد آن مقدارى نان تهيه نمود تا با آن روزه سوّم خود را افطار كنند، اما همينكه على ع نماز جماعت خود را با رسول خدا  در مسجد به جاى آورد، و در خانه كنار سفره به انتظار افطار نشستند، شخصى كه تازه از اسارت آزاد شده بود، و جز خانه اهل بيت جاى ديگرى را براى مساعدت سراغ نداشت، جلو درب خانه ايستاد و فرياد برداشت كه، سلام بر شما اى اهل بيت نبوّت، ما را اسير مى كنيد، و به بند مى آوريد، و به ما غذا نمى دهيد؟ به من غذا بدهيد؟ كه من اسيرم. آنان ناچار غذاى خود را به او دادند، و خود سه شبانه روز را بدون اين كه جز آب قوت ديگرى داشته باشند سپرى كردند. آنگاه رسول خدا  آمد و وضع آنان را از نظر گرسنگى و بيحالى مشاهده كرد، خداوند هم اين آيات را نازل فرمود: آيا بر انسان روزگارانى نگذشت كه، چرا قابل ذكرى نبود... و آنان بخاطر عشق به خداوند غذاى خود را به مسكين و يتيم و اسير دادند، و مى گفتند: ما به شما بخاطر خداوند غذاى خود را مى دهيم، و از شما هم هيچ سپاس و پاداشى نمى خواهيم؟(2) در اين داشتان مشاهده مى كنيم، رفتار اهل بيت كه زمينه نزول اين آيات قرآن كريم است، و آنان به چنين مقام رفيعى دست يافته اند، با توجه به اينكه "فضّه" نيز در جمع اهل بيت قرار داشته، وى نيز مشمول خطاب آيات قرآن كريم قرار گرفته، و در آن جمع به عظمت درخشانى دست يافته است، و اين سرگذشت را هم عموم مورّخين و مفسّرين مسلمان در كتابهاى خود آورده اند. به هر حال "فضّه نوبيّه" كه راوى حديث حضرت فاطمه س بوده، داراى چنين شخصيّت بلند معنوى و عرفانى نيز بروده است. 📚پاورقى (1) الاصابه، ج 4، ص 387. (2) سوره دهر، آيات 1 ـ 9، الاصابه، ج 4، ص 387، تفسير الدّرالمنشور، ج 6، اعلام النساء المؤمنات، ص 596، زنان دانشمند راوى حديث ص 266.   داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
📚مى خواهم در حال روزه از دنيا بروم نفيسه همسر اسحاق بن جعفر الصادق محدّث قمى"ره" در سفينة البحار مى نويسد: "هِىَ السَّيِّدَةُ الْجَليلَةُ الَّتى وَرَدْت رِواياتٌ فى مَدْحِها". او زنى صاحب جلالت و فضيلت است كه در مدحش روايات زيادى وارد شده است، او دختر حسن بن زيد بن الحسن المجتبى عليهم السلام است، وقتى كه اين عليا مخدّره در مصر وفات نمود، همسرش اسحاق مؤتمن فرزند حضرت صادق ع تصميم گرفت او را به مدينه برده تا در قبرستان بقيع دفن نمايد، مردم مصر با اصرار زياد خواهش كردند و مال زيادى به اسحاق دادند كه نفيسه خاتون را در مصر دفن كن، تا مردم مصر به وجود نفيسه تبّرك جويند و كسب رحمت و بركت نمايند، جناب اسحاق راضى نشد و قبول نكرد، آن شب در خواب پيامبر  را ديد كه حضرت فرمود: "يا اسحاق لا تعارض اهل مصر فى نفيسة فانّ الرّحمة تتنزّل عليهم ببركتها" "اى اسحاق معارض اهل مصر نشو، در حق نفيسه، (يعنى بپذير خواسته هاى مردم مصر را) به حقيقت به بركت وجود نفيسه رحمت در مردم مصر نازل مى گردد." مرحوم محدّث قمى(قدس سره) به دنباله جريان مى نويسد: حكايت شده از شعرانى، به اينكه شيخ ابوالمواهب شاذلى "كه از بزرگان علم و عمل بود" خواب ديد پيامبر را، كه حضرت فرمود: يا محمّد "شاذلى": "اذا كان لك الى الله حاجة فانذر لنفيسة الطّاهرة و لو بدرهم يقضى الله تعالى حاجتك". حضرت فرمود: اى محمد "ابوالمواهب شاذلى" اگر براى تو حاجتى بوده باشد، سپس نذر كن براى نفيسه طاهره، اگر چه با يك درهم باشد، خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود. سپس محدث قمى مى نويسد: در كتاب اسعاف الراغبين است، كه جناب نفيسه خاتون قبرش را با دست مباركش حفر نمود، و در ميان قبر وارد مى شد، مى خواند، و در داخل قبر شش هزار ختم قرآن كرد، و اين عليا مخدّره در مصر در ماه مبارك رمضان سنه 208 هجرى، از دنيا رفت. وقتى محتضر شد و حالت مرگ او فرا رسيد، روزه بود، او را الزام كردند و گفتند روزه خود را افطار كنيد، فرمود: "واعجبا! انّى منذ ثلثين سنة اسأل الله تعالى ان القاه و انا صائمة افطر الان، هذا لا يكون، ثمّ فرئت سورة الانعام فلمّا وصلت الى قوله تعالى (لهم دار السّلام عند ربّهم) ماتت". يعنى: من سى سال است از خداوند مى خواهم كه او را با روزه ملاقات نمايم، كه شما مى گوئيد الان افطار كنم، خير، اين كار شدنى نيست، خداوند دعايم را مستجاب نموده. سپس مشغول به قرائت سوره مباركه انعام شد، تا وقتى رسيد به آيه شريفه "لهم دارالسلام" براى آنان در نزد پروردگارشان دارالسلام "بهشت" اتس. اين موقع روحش از قفس عاريت سينه به روح و ريحان بهشت و فردوس برين پرواز نمود.(1) 📚 سفينة البحار، ج 2، ص 604. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
📚داستان عجیب بهشت خاکستر (اصحاب الجنه) در بنی اسرائیل مردی نیکوکار زندگی می کرد و دارای باغی بود که در آن انواع درختان و محصولات دیگر وجود داشت. صاحب باغ به فقرا توجهی کامل داشت؛ از این رو به هنگام برداشت محصول ، مستمندان را دعوت می کرد و از هر نوع محصولی که داشت سهم آنها را می داد و فقرا هم او را دعا می کردند و این سبب برکت بیشتر اموال او می گردید. سال ها بر این منوال گذشت تا این که مرد نیکوکار در گذشت و بوستان او به سه فرزندش به ارث رسید… بهشت خاکسترپسران راهی غیر از راه پدر را در پیش گرفتند و با خود گفتند: پدر ما مردی کم خرج بود و می توانست به فقرا کمک کند، اما خرج ما بسیاری است و از چنین کمکی معذوریم. وقتی زمان برداشت محصول فرارسید، برای آن که فقرا به سراغ ان ها نیایند، صبح تاریکی را انتخاب کردند تا به دور از چشم آنها غلات را جمع آوری کنند. صبح زود برخاستند و به اتفاق یکدیگر به باغ رفتند و مشاهده کردند آتش، باغ و غلات آن را سوزانده است. ناگاه متوجه شدند که نیت بد آنها در پرداختن حقّ مستمندان سبب عذاب آنها گردیده است. برادر میان سال گفت: ای برادران! چرا در حق بینوایان نیت بدی داشتید؟ چرا تسبیح خدا را نگفتید؟ می گفتند: پروردگار ما از هر عیبی منزه است و ما از ستمکارانیم. و بعضی یکدیگر را ملامت می کردند و می گفتند: وای بر ما! ما طغیان کردیم، اما باشد که خداود توبه ما را بپذیرد و بهتر از آنچه داشتیم به ما عطا فرماید، ما به رحمت او امیدواریم. از آن جایی که توبه کردند و نیت آنها این بود که اگر برخوردار گردند به فقرا کمک کنند، خداوند بوستانی بهتر از آنچه که داشتند به انها عطا فرمود که انگور آن شهرت یافت. 📚منبع:javanparsi.com ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah