eitaa logo
پرسپولیس لاو|PERESLOVE🚩 هواداران پرسپولیس ❤️🚩 داستان هـاے کوتـاه فوتبال برتر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
10 فایل
𝖲𝘁ᗩ𝗿𝖳: 1402 .2 .21"🫂❤ ت‍‌و پ‍‌ادش‍‌اه س‍‌رزم‍‌ی‍‌ن ق‍‌ل‍‌ب ک‍‌وچ‍‌ک م‍‌ن‍‌ی؛) 𝖯𝗿Տ𝗉𝗼ᒪ𝘀ᗩ𝗺♥️🧶...! م‍‌ی‍‌ری ب‍‌ر‍و ای‍‌ن‍‌ج‍‌ا ج‍‌ای ه‍‌وادار ف‍‌ی‍‌ک ن‍‌ی‍‌س‍‌ت👋🏻. جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091 .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 اموال مردم هنگامی که هارون از سفر حجّ مراجعت می کرد. بهلول سر راه او ایستاد و با صدای بلند سه مرتبه صدا زد: هارون، هارون پرسید: این صدا از آن کیست؟ گفتند: بهلول مجنون است، رو به بهلول کرد و گفت: می دانی من کیستم؟ بهلول گفت: تو همان کس هستی که اگر در مشرق به کسی ظلم کنند و تو در مغرب باشی مسئولیت آن ظلم به عهده توست و در قیامت باز خواست خواهی شد.  هارون گریه کرد و گفت: از من حاجتی بخواه، بهلول گفت: حاجت من این است که دستور دهی گناهان مرا ببخشند و مرا داخل بهشت نمایند.  هارون گفت: این کار از من ساخته نمی باشد ولی قرضهای تو را می پردازم، بهلول پاسخ داد که با اموال مردم قرض پرداخت نمی شود، شما اموال مردم را به خودشان برگردانید. هارون گفت: دستور می دهم برای تأمین معاش تو حقوقی دائمی (مادام العمر) بپردازند. بهلول گفت: ما همه بندگان خدا هستیم آیا ممکن است خداوند تو را در نظر گرفته باشد و مرا فراموش کند؟ 📗 ، ج1 ✍ موسی خسروی @Dastanhaykotah
📚 👈 غذای خلیفه روزی هارون الرّشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائی فرستاد، خادم غذا را برداشت و پیش بهلول آورد، بهلول گفت: من نمی خورم ببر پیش سگهای پشت حمّام بیانداز، غلام عصبانی شد و گفت: ای احمق این طعام، مخصوص خلیفه است اگر برای هر یک از اُمنا و وزرای دولت می بردم، به من جایزه هم می دادند، تو این حرف را می زنی و گستاخی به غذای خلیفه می کنی؟! بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند غذای خلیفه است نمی خورند. (چون پولش مال مردم است و حرام است) 📗 ، ج1 ✍ موسی خسروی @Dastanhaykotah
روزی شخصی بر «سهل بن عبدالله تستری» وارد شد و گفت: دزدی داخل خانه من شده و متاع مرا بدزدید و برد. سهل در جواب گفت: شکر خدای را بجای آور، چون اگر دزد (شیطان) داخل قلب تو می شد و توحید را از دل تو می برد آن وقت چه می کردی؟ @Dastanhaykotah
📚 👈 زورمندی مکن بر اهل زمین در زمان های قديم، حاکم ظالمی بود که هيزم کارگرهای فقير را به بهای اندک می خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان می فروخت. صاحبدلی از نزديک او عبور کرد و به او گفت: 🍂ماری تو که هر که بينی بزنی 🍂يا بوم که هر کجا نشينی بکنی 🍂زورت ار پيش می رود با ما 🍂با خداوند غيب دان نرود 🍂زورمندی مکن بر اهل زمين 🍂تا دعايی بر آسمان برود حاکم ظالم از نصيحت آن صاحبدل، رنجيده خاطر شد و چهره در هم کشيد و به او بی اعتنايی کرد، تا اينکه يک شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم افتاد و همه دارايی او سوخت و به خاکستر مبدل شد. از قضای روزگار، همان صاحبدل یک روز از نزد آن حاکم عبور می کرد، شنيد حاکم می گويد: نمی دانم اين آتش از کجا به سرای من افتاد؟ به او گفت: اين آتش از دل فقيران به سرای تو افتاد.(يعنی آه دل تهيدستان رنج ديده، خرمن هستی تو را بر باد داد.) 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی @Dastanhaykotah
«هشام بن عبد الملک» از عابدان شام، تقاضای پند و موعظه نمود. یکی از عابدان این آیه را خواند: «وَیل لِلمُطَفَّفینَ...» وای بحال کم فروشان.!  سپس گفت: «این تهدید برای کسی است که کیل و وزن را کم کند و کم بدهد. پس ببین چطور خواهد شد حال کسی که همه چیز مردم را غصب کند و از آن خود سازد»؟! هشام از کلام او به گریه افتاد. 📗 #داستانهایی_از_حق_الناس ✍ علی میرخلف زاده @Dastanhaykotah
📚 👈 چگونه دعا كنيم شخصی در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد: الهی! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما! امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايی مكن! زيرا كسی نيست كه محتاج ديگری نباشد و همه به يكديگر نيازمندند. بلكه هميشه هنگام دعا بگو: خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد، نيازمند مساز! 📗 ، ج 78، ص 135 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
📚 👈 نصیحت ذوالنون مصری یکی از وزرا، نزد ذوالنون مصری (عارف قرن سوم) رفت و از او دعایی خواست. ذوالنون گفت: وزیر را مسئله چیست. گفت: روز و شب در خدمت سلطان مشغولم. هر روز امید آن دارم که خیری از او به من رسد، و در همان حال ترسانم که مبادا خشم گیرد و مرا عقوبت دهد.  ذوالنون گریست. وزیر گفت: شیخ را چه شد که از شنیدن این سخن، گریه کردید. ذوالنون گفت: اگر من هم خدای عزوجل را چنان می پرستیدم که تو سلطان را، اکنون از شمار صدیقان بودم. 👌یعنی خدا را باید چنان پرستید که هماره از او در خوف و رجا بود. 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی @Dastanhaykotah
📚 👈 رعايت حجاب در نزد نابينا! امّ سلمه نقل می كند: در محضر پيامبر صلی الله عليه و آله بودم. يكی از همسرانش به نام ميمونه نيز آنجا بود. در اين هنگام، ابن امّ مكتوم كه نابينا بود به حضور رسول خدا صلی الله عليه و آله آمد. پيامبر صلی الله عليه و آله به من و ميمونه فرمود: حجاب خود را در برابر ابن مكتوم رعايت كنيد! پرسيدم: ای رسول خدا! آيا او نابينا نيست؟بنابراين حجاب ما چه معنی دارد؟ پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود: آيا شما نابينا هستيد؟ آيا شما او را نمی بينيد؟ زنان نيز بايد چشمانشان را از نامحرم ببندند. 📗 ، ج 104، ص37 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
حضرت روح الامین از نوح علیه السلام که دو هزار و پانصد سال عمر داشت، پرسید: ای دراز عمرترین پیامبر! دنیا را چگونه یافتی؟ نوح علیه السلام گفت: دنیا را همچون خانه ای یافتم که دو در دارد؛ از یک در، آمدم و از در دیگر، بیرون رفتم. 📗 #معراج_السعاده ✍ ملا احمد نراقی @Dastanhaykotah
📚 👈 پیک ناپیدا دلسوخته ای هر شب خدا را می خواند و ذکر اللّه از دهان او نمی افتاد. در همه حال لفظ اللّه بر زبان داشت و یک دم از این ذکر، نمی آسود. شبی شیطان به سراغش آمد و گفت: این همه الله را لبیک کو؟ چگونه او را این همه می خوانی و هیچ پاسخ نمی شنوی؟ اگر در این ذکر، سودی بود، باید ندایی می شنیدی و لبیکی می آمد. مرد، شکسته دل شد و به خواب رفت. در خواب حضرت خضر را دید که به او می گوید: چه شد که از ذکر بازماندی؟ گفت: همه عمر او را خواندم، هیچ پاسخ نشنیدم. اگر بر در کسی چند بار بکوبند، پاسخی شنوند. من سال ها است که الله می گویم و لبیک نمی شنوم. ترسم که مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبیک نباشم. خضر گفت: هرگاه که او را خواندی، او تو را پاسخ گفته است. گفت: چگونه؟ گفت: همین که او را می خوانی، او تو را حال و توفیق داده است که باز بیایی و الله بگویی. آن الله گفتن های تو، لبیک های خدا است. اگر رد باب بودی، آن توفیق نمی یافتی که باز آیی و باز او را بخوانی. بدان که اگر در دل تو سوز و دردی است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند که از جانب خدا تو را پاسخ می گویند و به درگاه او می کشانند. 🍂گفت آن الله تو لبیک ماست 🍂آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست  🍂ترس و عشق تو کمند لطف ماست 🍂زیر هر یا رب تو لبیک هاست  اگر دیدی که جاهلی و غافلی، خدا را نمی خواند، بدان که خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلی پیوسته خدا را خواند، آن از توفیق و اراده حق است که خواسته است بنده اش به درگاه آید و نالد. پس اگر چون گذشته ذکر بر لب داشتی، بدان که او تو را بدین کار گمارده است و اگر به ذکر و مناجات، رغبت نداشتی، پس همو تو را اجازت نفرموده است. 📗 ✍ جلال‌الدین محمد بلخی (مولانا) @Dastanhaykotah
📚 👈 شبلی و سگ از شبلی که از عارفان نامی است، پرسیدند: ای شیخ! از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی؟ او گفت: روزی از محله ای عبور می کردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان می خواست آب بخورد؛ اما با دیدن عکس خود در درون آب، به خیال اینکه سگی دیگر درون آب است، می ترسید و خود را عقب می کشید. این رو آوردن و گریز ساعتی ادامه پیدا کرد. سر انجام، سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست؛ بلکه خودش مانع رفع تشنگی اش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد. شبلی گفت: با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خود بینی خود من است و از آن پس، کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم! 📗 ✍ رضا شیرازی @Dastanhaykotah
📚 👈 چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود امیرالمؤمنین علی علیه السلام در کوفه سخنرانی زیبایی کرد، در پایان سخنرانی فرمود: ای مردم! هفت مصیبت بزرگ است که باید از آنها به خدا پناه ببریم: 1⃣ عالمی که بلغزد. 2⃣ عابدی که از عبادت خسته گردد. 3⃣ مؤمنی که فقیر شود. 4⃣ امینی که خیانت کند. 5⃣ توانگری که به فقر درافتد. 6⃣ عزیزی که خوار گردد. 7⃣ فقیری که بیمار شود. در این وقت مردی برخواست، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! خداوند در قرآن می فرماید: «ادعونی استجب لکم»: مرا بخوانید، دعا کنید، تا دعایتان را مستجاب کنم. اما دعای ما مستجاب نمی شود؟ حضرت فرمود: علتش آن است که دلهای شما در هشت مورد: 1⃣ این که خدا را شناختید، ولی حقش را آن طور که بر شما واجب بود بجا نیاوردید، از این رو آن شناخت به درد شما نخورد. 2⃣ به پیغمبر خدا ایمان آورید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت او را از بین بردید! پس نتیجه ایمان شما چه شد؟ 3⃣ قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید: قرآن را به گوش و دل می پذیریم اما به آن به مخالفت برخواستید. 4⃣ گفتید ما از آتش جهنم می ترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می روید. 5⃣ گفتید به بهشت علاقه مندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام می دهید که شما را از بهشت دور می سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت کجاست؟ 6⃣ نعمت خدا را خوردید، ولی سپاسگزاری نکردید. 7⃣ خداوند شما را به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: ان شیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا: شیطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بدارید! به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی با او برخاستید. 8⃣ عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی خبر ماندید (نادیده گرفتید) و در نتیجه کسی را سرزنش می کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید. با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه های آن را بسته اید پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف کنید و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند. 📗 ، ج 93، ص 277 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
📚 👈 عاقبت تکبر آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد. عابد او را گفت: آنچه از من دیدی، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد. 📗 ✍ شیخ بهایی @Dastanhaykotah
📚 👈 اندرز لقمان به فرزندش لقمان حکیم به پسرش فرمود: فرزند عزیزم، دنیا دریایی عمیق و ژرف است؛ و افرادی بسیار زیادی در این دریا هلاک شده اند. پس به یاد داشته باش که: کشتی خود را در این دریای ژرف، ایمان به خدا قرار دهی. و بادبانش را، توکل به خدا نصب نمائی. و توشه خود را در آن، تقوای خدا عزوجل قرار دهی.  اگر از این دریا نجات یافتی، به کمک رحمت الهی رسته ای. و اگر هلاک شدی به سبب گناهان خودت به مهلکه افتاده ای. 📗 ✍ محمد حسین صفا خواه @Dastanhaykotah
از بزرگی پرسيدند:  خدا را در كجا طلب كنيم كه بيابيم؟ گفت: كجا جستی كه نيافتی؟ @Dastanhaykotah
📚 👈 کار شیطان زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»  وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟» زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.» @Dastanhaykotah
📚 👈 وصیت اسکندر اسکندر ذوالقرنین هنگام مرگ وصیت کرد وقتی که جنازه اش را بر می دارند، دو دستش را از تابوت بیرون بگذارند، تا مردم ببینند. بعد از وفات، به دستورش عمل نمودند و دو دستش را از تابوت بیرون نهادند. افرادی که دنبال تابوت می رفتند، از علت و سبب چنین وصیتی از هم سؤال می کردند. یکی از عرفا گفت: سبب این وصیت آن است که می خواست به ما بفهماند: اسکندر با دست های تهی از دنیا رفت و از خزائن و مال دنیا، چیزی با خود نبرد. 📗 ✍ مرتضی احمدیان @Dastanhaykotah
📚 👈 مادر دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم. استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون او زندگیش را برای آینده من تباه کرده است. @Dastanhaykotah
📚 👈 دریا باش مردی پیش بایزید بسطامی آمد و گفت: چرا هجرت نکنی و از شهری به شهری نروی تا خلق را فایده دهی و خود نیز پخته تر گردی که گفته اند:  🍂بسیار سفر باید تا پخته شود خامی 🍂صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی   بایزید گفت: در این شهر که هستم، دوستی دارم که ملازمت او را بر خود واجب کرده ام. به وی مشغولم و از او به دیگری نمی پردازم. آن مرد گفت: آب که در یک جا بماند و جاری نگردد، در جایگاه خود بگندد. بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندی. 📗 ✍ دکتر رضا انزابی نژاد @Dastanhaykotah
📚 👈 مهربانی دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند، یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. روزها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. 👌خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت ازبین نمی رود...از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما برای برگشتن بايد از اقيانوس گذشت. @Dastanhaykotah
📚 👈 سلام با طعم نفت یکی از بزرگان می گفت ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 👌یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد! @Dastanhaykotah
📚 👈 ارزش یک بار تسبیح جنیان برای حضرت سلیمان بساطی از طلا و ابریشم بافته و تخت او را در وسط آن گذارده بودند که روی آن می نشست و در اطرافش شش هزار تخت دیگر از طلا و نقره بود، که پیغمبران بر تختهای طلا و علماء بر تختهای نقره تکیه می داند، مردم نیز در اطراف آنها بودند و در اطراف مردم جنیان و پریان قرار می گرفتند، پرندگان نیز به وسیله بالهایشان بر آن بساط سایه می افکندند و باد طبق دستور سلیمان، بساط را سیر می داد... روزی حضرت سلیمان با آن بساط از کنار مردی کشاورز می گذشت، آن مرد گفت: «لقد اوتی ال داود ملکا عظیما»: به خاندان داود سلطنتی بزرگ داده شده. باد سخن او را به سلیمان رسانید. حضرت دستور داد بساط ایستاد، از آن پایین آمده به نزد کشاورز رفت و به او فرمود: من برای آن آمدم که به تو بگویم چیزی که به آن قدرت و دسترسی نداری آرزو مکن. سپس فرمود: «تسبیح واحده یقبلها الله تعالی خیر مما اوتی ال داود»: یک بار تسبیح گفتن که البته خدا آن را قبول کند بهتر از همه آن چیزی است که به خاندان داود داده شده است. زیرا ثواب تسبیح همیشه ماندنی است، ولی ملک سلیمان از بین می رود. 👌آری این است ارزش معنویات در مقابل مادیات. 📗 ، ج 14، ص81 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
📚 👈 بخشش دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی مارا آزار می دهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد. @Dastanhaykotah
📚 👈 قدرت خدا ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ. ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ می رفت. ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ. ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ خانه بازگشت. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺎﻟﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﯿﺪﯼ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺧﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻧﮑﺮد. ﺩﺭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﭻ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺳﭙﺮﯼ ﮔﺸﺖ. ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﯾﺎﺩ ﺩﺭﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﺘﺸﺎﺭﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﻠﻤﯽ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻧﺰﺩﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ؛ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ، مرد گفت: ﺁﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ. _ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ. _ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﺮﺩﻡ. پادشاه گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﺍﻭ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ ... @Dastanhaykotah
📚 👈 همسایه یکی از همسایگان امام صادق علیه السلام تصمیم گرفت که خانه مسکونی خود را بفروشد و به مشتری گفت: چهارهزار دینار اصل خانه و شش هزار دینار قیمت همسایگی. امام صادق علیه السلام از جریان اطلاع حاصل کرده وی را خواست و از علت استفسار فرمود. عرض کرد: یابن رسول اللّه، اگر محتاج نبودم به هیچ قیمتی دست از همسایگی شما بر نمی داشتم و این افتخار را از خود سلب نمی کردم. امام صادق علیه السلام ده هزار دینار به عنوان قیمت خانه به آن مرد داد و سپس خانه را به وی بخشید و فرمود: همسایه ای را که قدر همسایه بشناسد از دست نمی دهم و امیدوارم در بهشت نیز همسایه باشیم. 👌حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: پیش از راه، توجه داشته باش که با چه شخصیتی در راه همراه هستی و پیش از خانه، به همسایه متوجه باش که کیست؟ 📗 ✍ سید محمود اسدیان @Dastanhaykotah