📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 چو من آیم او رود
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟» گفت: «عقل.» پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «مهر.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «حیا.» پرسید: «جایت کجاست؟» گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از اولی سؤال کرد: «تو کیستی؟» جواب داد: «تکبر.» پرسید: «محلت کجاست؟» گفت: «مغز.» گفت: «با عقل یک جایید؟» گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟» جواب داد: «حسد.» محلش را پرسید. گفت: «دل.» پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟» گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»گفت: «طمع.» پرسید: «مرکزت کجاست؟» گفت: «چشم.» گفت: «با حیا یک جا هستید؟» گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
📗 #داستانها_و_پندها جلد 4
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پاداش جوانمردی
عبدالله بن جعفر، در راه مسافرت، نيمه روزى به روستائى رسيد و باغ نخلى را سرسبز و خرم در نزديكى آن ديد. تصميم گرفت پياده شود و چند ساعت در آن باغ بياسايد. مالك باغ خود در روستا زندگى مي كرد ولى غلام سياهى را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانى و مراقبت كند. عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى را انتخاب نمود ظهر فرا رسيد،
عبدالله ديد كه غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرصه نان بود. هنوز لقمه اى نخورده بود كه سگى داخل باغ شد و نزديك غلام آمد، او يكى از قرصه هاى نان را بسويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آنرا بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون آنكه خود چيزى خورده باشد جمع كرد.
عبدالله كه ناظر جريان بود از غلام پرسيد جيره غذائى شما در روز چقدر است؟ جواب داد همين سه قرصه نان كه ديدى. گفت پس چرا اين سگ را برخود مقدم داشتى و تمام غذايت را به او خوراندى؟ غلام در پاسخ گفت: آبادى ما سگ ندارد، می دانستم اين حيوان از راه دور به اينجا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود.
عبدالله پرسيد پس تو خود چه خواهى كرد؟ جواب داد امروز را به گرسنگى می گذرانم. جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى و حيرت عبدالله شد و در وى اثر عميق گذارد. براى آنكه عملا او را در اين كرامت اخلاقى و رفتار انسانى تشويق كرده باشد آنروز جديت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خريدارى كرد. غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشيد.
📗 #داستانها_و_پندها
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سرمایه گدایی
حضرت موسی علیه السلام به خداوند عرض کرد: خداوندا! آیا آنچه من در چنته گدایی خود دارم، در خزانه پادشاهی تو یافت می شود؟
خطاب آمد: ای موسی! در چنته تو چه چیز هست که در خزانه ما نیست؟ موسی گفت: خداوندا! من، خدایی چون تو دارم!
📗 #داستانها_و_پندها، ج 3
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پشتوانه یوسف
برادران یوسف وقتی خواستند یوسف را به چاه بیفکنند، یوسف لبخندی زد! یهودا، یکی از برادران، پرسید: چرا خندیدی؟ این جا که جای خنده نیست!
یوسف گفت: روزی در فکر بودم چگونه کسی می تواند به من اظهار دشمنی کند، با این که برادران نیرومندی دارم! اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نباید به هیچ بنده ای به غیر خدا تکیه کنم.
📗 #داستانها_و_پندها
✍ مصطفی زمانی وجدانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 صدقه و انفاق باید از مال حلال باشد
حضرت صادق علیه السلام فرمود: شنیدم مردی را اهل سنت و جماعت بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقا روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند ولی او از آنها کناره می گرفت. با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود. پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود بالاخره راهی را انتخاب نموده و اطرافیان او را واگذاشتند.
من از پیش رفتم و کارهایش را زیر نظر داشتم. به دکان نانوائی رسید در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشته از آنجا گذشت. به انار فروشی برخورد از او نیز دو انار سرقت کرد.
در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند. بالاخره در بین راه به مریضی رسید همان دو نان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد. خواست در آنجا وارد خانه ای شود.
گفتم بنده خدا آوازه تو را شنیده بودم مایل بودم از نزدیک ببینمت ولی از تو چیزی دیدم که بی میل شدم. پرسید چه دیدی. گفتم از نانوا دو گرده نان و از انار فروش دو انار دزدیدی. مجال ادامه سخن نداده پرسید تو کیستی.
پاسخ دادم مردی از اهل بیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم. از وطنم سؤال کرد گفتم مدینه است. گفت شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن حسینی علیه السلام؟ جواب دادم آری. گفت این نسبت چه سود تو را، که جاهلی و علم جدت را واگذاشته ای.
پرسیدم از چه رو؟ گفت زیرا به قرآن اطلاع نداری که در این آیه خداوند می فرماید «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسیئة فلا یجزی الا مثلها» هر که کار نیکی کند ده برابر پاداش می گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر می بیند.
من دو نان با دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده ام ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل آیه چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه دیگر طلبکار می شوم.
گفتم مادرت به سوگواریت بنشیند. تو جاهل به کتاب خدائی. نشنیده ای خداوند می فرماید: «انما یتقبل الله من المتقین» همانا خداوند از پرهیزگاران قبول می کند. گفتم دو نان و دو انار دزدی چهار گناه کردی چون بدون اجازه صاحبش به دیگری دادی چهار گناه دیگر نیز اضافه شد. نگاهی دقیق به من کرد او را واگذاشتم و رد شدم.
📗 #داستانها_و_پندها، ج 4
✍ مصطفى زمانى وجدانى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عیب جویی
شخصی نزد عمر بن عبد العزیز آمد و در خلال سخنان خود از مردی نام برده، او را به بدی یاد کرد و عیبی از وی بر زبان آورد. عمر بن عبد العزیز گفت: اگر مایلی پیرامون سخنت بررسی و تحقیق می کنیم.
در صورتی که گفته ات دروغ باشد فاسق و گناهکاری و خبری که داده ای مشمول این آیه است: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا» ای کسانی که ایمان آورده اید اگر شخص فاسقی خبری برای شما بیاورد درباره آن تحقیق کنید.(حجرات/ 6)
و در صورتی که راست گفته باشی، عیبجو و سخن چین بوده و مشمول این آیه هستی: «هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ» کسی که بسیار عیب جوست و به سخن چینی آمد و شد می کند.(قلم /11)
اگر میل داری تو را می بخشم و مورد عفو قرار می دهم. مرد که از گفته خود سخت پشیمان شده بود با سرافکندگی و ذلت در خواست عفو کرد و تعهد نمود که دیگر از کسی عیبجویی نکرده و این عمل ناپسند را تکرار ننماید
🍂هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
🍂بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
📗 #داستانها_و_پندها، ج1
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عبادت ریایی
عابدی بود که هر کار می کرد نمی توانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکاری نکند، روزی چاره اندیشی کرد و با خود گفت: در گوشه شهر، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی کند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم، تا کسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم.
نیمه های شب تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب بارانی بود و رعد و برق شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد، کمی که گذشت، ناگهان صدای شنید، با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید و برکیفیت و کمیت نمازش افزود و همچنان با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد،
وقتی که هوا روشن شد، خواست از مسجد بیرون بیاید زیر چشمی نگاه کرد، آدم ندید بلکه مشاهده کرد سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و بارش نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده بود.
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و پیش خود شرمنده بود که ساعتها برای سگ ریایی عبادت می کرده است، خطاب به خود گفت: ای نفس! من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خدای را عبادت کنم اینک برای سگ سیاهی عبادت کردم، وای بر من چقدر مایه تأسف است!!!
📗 #داستانها_و_پندها
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 صبر بر همین زندگانی بهتر است
حضرت رسول (ص) فرمود: در میان بنی اسرائیل عابدی زیبا و خوش سیما بود، زندگی خود را به وسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما می گذرانید. روزی از در خانه پادشاه می گذشت، کنیز خانه پادشاه او را دید. وارد قصر شد و حکایتی از زیبایی و جمال عابد برای خانم تعریف کرد. خانم گفت: با نقشه ای او را داخل قصر کن. همین که عابد داخل شد، چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن جمالش در شگفت شد. در خواست نزدیکی کرد. عابد امتناع ورزید.
زن دستور داد درهای قصر را ببندند. به او گفت: غیر ممکن است، باید از تو کام گیرم و تو از من بهره. عابد چون راه چاره را مسدود دید، پرسید: بالای قصر شما محلی نیست که در آنجا وضو بگیرم؟ زن به کنیز گفت: ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد.
عابد بر فراز قصر شد و در آنجا با خود گفت: ای نفس! مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودی، به یک عمل ناچیز می خواهی تباه کنی؟ اکنون خود را از این بام به زیر انداز، بمیری بهتر از آن است که این کار را انجام دهی.
نزدیک بام رفت، دید قصر مرتفعی است و هیچ دستاویزی نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین برسد. همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فوراً به زمین برو که بنده ما از ترس معصیت می خواهد خود را به کشتن بدهد. او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود. جبرئیل عابد را در راه چون پدری مهربان گرفت و به زمین گذاشت. از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیلهایش در همان خانه ماند.
وقتی که به خانه آمد زنش از او پرسید: پول زنبیل ها را چه کردی؟ گفت: امروز چیزی عاید نشد. گفت: امشب با چه افطار کنیم؟ جواب داد: باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تو تنور را روشن کن تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم؛ زیرا آنها به فکر ما خواهند افتاد.
زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود. در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد. زن عابد به او گفت: خودت از تنور آتش بردار، آن زن به مقدار لازم آتش برداشت، در موقع رفتن گفت: شما گرم صحبت نشسته اید، نانهایتان در تنور نزدیک است که بسوزد.
زن نزدیک تنور آمد و دید نانهای بسیار خوب و مرتبی در اطراف تنور است. نانها را از تنور بیرون آورد و پیش شوهر برد و به او گفت: تو پیش خدا منزلتی داری که برایت نان آماده می شود از خداوند بخواه بقیه عمر، ما را از بدبختی و ذلت نجات دهد. عابد گفت: صبر بر همین زندگانی بهتر است.
📗 #داستانها_و_پندها، ص 164
✍ مصطفی زمانی وجدانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 چو من آیم او رود
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟» گفت: «عقل.» پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «مهر.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «حیا.» پرسید: «جایت کجاست؟» گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از اولی سؤال کرد: «تو کیستی؟» جواب داد: «تکبر.» پرسید: «محلت کجاست؟» گفت: «مغز.» گفت: «با عقل یک جایید؟» گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟» جواب داد: «حسد.» محلش را پرسید. گفت: «دل.» پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟» گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»گفت: «طمع.» پرسید: «مرکزت کجاست؟» گفت: «چشم.» گفت: «با حیا یک جا هستید؟» گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
📗 #داستانها_و_پندها جلد 4
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah