📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 خدای گنهکاران
روزی حضرت موسی علیه السلام در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد: ای پروردگار جهانیان! جواب آمد: لبیک! سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد: لبیک! سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران! موسی علیه السلام شنید: لبیک، لبیک، لبیک!
حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟
خداوند فرمود: ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند.
📗 #قصص_التوابین، ص 198
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 زن آلوده وعابد
مرحوم شهید محراب حضرت آیة اللّه دستغیب رضوان اللّه تعالى علیه در كتاب شریفش فرموده در میان بنى اسرائیل زنى آلوده و زانیه و ناپاك و به قدرى هم زیبا روى بوده كه هركس او را مى دید فریفته او مى گشته، در خانه اش همیشه باز بوده و خودش بر روى تختى روبروى در خانه مى نشست تا آلودگان را دور خود جلب كند، هركس كه مى خواست بر او وارد شود و با او آمیزش كند مى بایست قبلا ده دینار بپردازد.
روزى عابدى وارسته، از كنار درخانه او عبور مى كند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى افتد، شیفته او شده و بى اختیار وارد آن خانه مى گردد، پول نداشت، قماش داشت، آن را فروخت و ده دینار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست. همین كه دست به سوى زن دراز كرد، در همین لحظه با خود گفت: بدبخت خداى بزرگ تو را در این حال مى نگرد، در حالى كه غرق در كام حرامى اگر هم اكنون عزرائیل بیاید و جانت را بگیرد جواب حق را چه خواهى داد و فكر كرد كه با انجام یك زنا همه عباداتش حَبط و پوچ مى گردد، ناراحت شد و رنگش تغییر كرد و رنگ به رنگ شد و در خود فرو رفت.
زن آلوده به او گفت: چه شده؟ چرا رنگت پریده؟! عابد گفت: من ازخدا مى ترسم، اجازه بده از خانه ات بیرون روم. زن گفت: واى بر تو مردم حسرت مى برند كه كنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند تو كه به این آرزو رسیده اى مى خواهى از وسط راه، آن را رها كنى؟! عابد گفت: من از خدا مى ترسم پولى را كه به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بیرون روم، او سر انجام اجازه داد. عابد با حالى پریشان در حالى كه از خوف خدا فریاد واى بر من خاك بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گردید.
همین حالت عابد، باعث شد كه خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت: این مرد عابد اولین گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسید كه پریشان گردید، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده است و غرق در گناه، همان خدائى كه عابد از او ترسید خداى من هم هست و من باید بیش از او از خدایم بترسم.
همان دم توبه حقیقى كرد و در خانه را به روى خود بست و لباس كهنه پوشید و مشغول عبادت خدا گردید و بعد از مدتى با خود گفت: اگر من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگویم شاید با من ازدواج كند و در حضور او آموزش دینى ببینم و او یاور خوبى در عبادت و پاكسازى من گردد و جبران گذشته ام را بنمایم.
اموال و خادمان و اثاثیه خود را برداشت وارد روستائى شد كه عابد مذكور در آنجا بود و از محل آن عابد جویا گردید، به عابد خبر دادند كه زنى در جستجوى تو است، عابد از خانه اش بیرون آمد تا چشمش به زن افتاد دریافت كه همان زن آلوده است به یاد آن گناهش افتاد از خوف خدا نعره اى كشید و افتاد و جان سپرد. (گفته اند آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در كنار عابد جان سپرد.)
📗 #قصص_التوابین
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 رحمت واسعه
خداوند، فرمان می دهد مردی را به سوی آتش جهنم ببرند. وقتی یک سوم از راه را می رود، باز می گردد و نگاهی به پشت سر می کند. چون نصف راه را می رود باز نگاهی به عقب می کند. وقتی دو سوم راه را طی می کند، بر می گردد و نگاهی دیگر به پشت سر می نماید.
خداوند می فرماید: او را باز گردانید! خداوند از او می پرسد: چرا به عقب نگاه می کردی؟ مرد در جواب می گوید: وقتی یک سوم راه را رفتم به یاد آوردم که تو فرمودی: «وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ: و خدای تو بسیار آمرزنده و بینهایت دارای کرم و رحمت است» و با خود گفتم شاید تو مرا بیامرزی!
چون نصف راه را رفتم، به یاد سخن تو افتادم که فرمودی: «وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ: و چه کسی جز خدا گناهان را می آمرزد؟» و گمان کردم که مرا می آمرزی!
وقتی دو سوم راه را پشت سر گذاشتم، به یاد قول تو افتادم که فرمودی: «قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ: بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد» و طمع من در آمرزش تو زیاد شد. در این هنگام خداوند می فرماید: برو که تو را آمرزیدم.
📗 #قصص_التوابین
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah