📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ده برابر
آقای مجتهدی تهرانی نقل کرده است که آیت الله میرزا علی مشکینی فرمودند: در ایامی که تحصیل می کردم یک روز پنج ریال بیشتر پول نداشتم و در خیابان راه می رفتم که یکی از طلاب به من رسید و گفت: پنج ریال داری به من قرض بدهی؟ فکر کردم که اگر این پول را به او بدهم خودم بی پول می مانم ولی با خود گفتم که کار این بنده خدا را راه می اندازم خداوند کریم است، پول را به او دادم.
چند قدمی که رفتم یکی از همشهریهای من از اهالی مشکین شهر به من رسید با هم مصافحه کردیم. موقع خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت چون نگاه کردم دیدم پنج تومان (پنجاه ریال) است. بار دیگر یکی از طلاب به من رسید و از من پنج تومان (پنجاه ریال) قرض خواست این دفعه نیز با خود گفتم خدا کریم است اکنون که این آقا معطل است کار او را راه می اندازم پول را به او دادم.
چون مقداری جلوتر رفتم یکی دیگر از همشهریهای خود را دیدم پس از مصافحه و احوال پرسی موقعی خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت چند قدم جلوتر رفتم نگاه کردم دیدم پنجاه تومان ( پانصد ریال) است.
ناگاه به یاد آیه شریفه افتادم که من جاء بالحسنه فله عشر امثالها (انعام/ 160) یعنی: هر کس عملی نیک انجام دهد ده برابر به او پاداش می دهیم دیدم بار اول پنج ریال داشتم چون به یکی نیازمندی قرض دادم خدای کریم پنجاه ریال رساند و چون پنجاه ریال را قرض دادم خداوند کریم در عوض پنجاه تومان (پانصد ریال) یعنی درست ده برابر رسانید.
ایشان فرمودند: هر چه منتظر شدم ودعا کردم که کسی پیدا شود و این پنجاه تومان (پانصد ریال) را قرض بگیرد بلکه پانصد تومان (پنج هزار ریال) شود دعایم مستجاب نشد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج6
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سکاکی و شروع به کسب علم با سن زیاد و حافظه کم
یوسف ابن ابی بکر ملقب به سراج الدین سکاکی دوازده علم از علوم عرب را دارا بود، او در ابتدای امر آهنگر بود که با دست خود صندوق کوچکی درست کرد و قفل عجیبی به آن صندوق زد که وزن صندوق با آن قفل همه اش یک قیراط بیشتر نبود و آن را به عنوان هدیه نزد سلطان آورد.
برخلاف انتظار سکاکی، سلطان و اطرافیان او چندان عنایتی به سکاکی نکردند ولی سکاکی دید مردی وارد مجلس شد همه اهل مجلس به او زیاد احترام کردند سکاکی پرسید این آقا چه کاره است که این قدر مورد احترام ملک و سایرین است ؟ گفتند این آقا عالم و دانشمند است.
سکاکی در همانجا تصمیم گرفت که به دنبال تحصیل علم برود و علم را یاد بگیرد از آنجا حرکت کرد آمد به مدرسه برای درس خواندن در صورتی که سی سال از عمرش گذشته بود استاد هم به او گفت سن تو زیاد است مشکل است که بتوانی به جائی برسی.
اتفاقاً سکاکی بسیار کم حافظه بود استاد برای امتحان مساله ای از فتاوای شافعی به او درس داد و به او گفت بگو: پوست سگ با دباغی پاک میشود. سکاکی آن روز این عبارت را هزار بار تکرار کرد. فردا موقع تحویل درس، سکاکی گفت: سگ گفته پوست استاد با دباغی پاک میشود. همه حاضرین خندیدند استاد درس دیگری به او داد خلاصه ده سال با این حال درس خواند ولی چیزی یاد نگرفت.
سکاکی به کلی از خودش ناامید شد و حوصله اش تنگ شد و سر به بیابان گذاشت تا آن که روزی در دامنه کوهی می گشت دید در جائی از این کوه آبی قطره قطره بروی سنگی می ریزد و در اثر ریختن قطرات آب در مدت طولانی بر روی این تخته سنگ، سنگ سوارخ و گود شده از دیدن آن منظره به فکر افتاد.
به خود گفت مگر قلب تو از این سنگ سخت تر است پس اگر به تحصیل ادامه بدهی عاقبت به جائی می رسی دوباره تصمیم گرفت خواندنش را ادامه بدهد آمد با جدیت و کوشش تمام مشغول شد تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را
بروی باز کرد که عاقبت گوی سبقت از اقران و امثال خود ربود و به درجات عالیه از مراتب علوم گوناگون نائل شد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج1
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 شفای بیماری لاعلاج چشم آیة الله بروجردی بوسیله گِل عزاداری سیدالشهداءعلیه السلام
حضرت آیة الله بروجردی رضوان الله می فرمودند در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند.
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند نشسته بودم اشک می ریختم درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم، مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران گرفتم و به چشم خود مالیدم فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد و بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج2
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟
دانشمند نامی ابوریحان بیرونی در بستر بیماری بود و ساعات آخر عمر را می گذرانید، فقیه ابوالحسن علی بن عیسی به بالینش آمد در آن حال ابوریحان از فقیه پرسید: حساب جدات فاسده را که موقعی برای من گفتی اینک بازگوی که چگونه بود؟
فقیه گفت با این شدت بیماری اکنون چه جای این سوال است؟ ابوریحان گفت: ای مرد به من بگو کدام یک بهتر از این دو بهتر است این مسئله را بدانم و بمیرم یا نادانسته و جاهل در گذرم؟
فقیه می گوید مسئله را گفتم و او فرا گرفت از نزد وی بازگشتم هنوز قسمتی از راه نپیموده بودم که صدای شیون مرگ از خانه ابوریحان بلند شد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج2
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 خواجه نصیر الدین و سگ هواشناس
مشهور است که شبی خواجه نصیر طوسی در بیابانی مهمان آسیابانی شد موقع خواب آسیابان رختخواب خواجه را در اندرون آسیاب پهن کرد، خواجه فرمود: رختخواب مرا در بیرون و پشت بام آسیاب بینداز.
آسیابان گفت: امشب هوا بارانی است و صلاح نیست بیرون بخوابید خواجه به آسمان نگاه کرد و روی قاعده هواشناسی هر چه فکر کرد دید هیچگونه علائمی برای آمدن باران نیست گوش به حرف آسیابان نداد و دستور داد رختخوابش را بالای بام گستردند و موقع خواب رفت بالای پشت بام خوابید.
اتفاقاً پس از ساعتی هوا باریدن گرفت خواجه پس از خیس شدن ناچار از جا حرکت کرده به درون آسیاب پناه آورد و فهمید که علم و حسابش خطا بوده و حرف آسیابان درست درآمد. با تعجب سوال کرد شما از کجا فهمیدی که امشب باران می بارد و حال آنکه هیچ گونه ابری و علامتی در آسمان نبود؟
آسیابان گفت: من سگی دارم هر وقت ببنیم سر شب به درون آسیاب رفته و می خوابد می دانم که آن شب باران می بارد و چون امشب هم دیدم موقع غروب سگ وارد آسیاب شد دانستم که باران می بارد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج1
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آلوده شدن عالم به حب دنیا
(فضیلت علم)
امام صادق علیه السلام فرمود: حضرت موسی علیه السلام شاگردی داشت که از آن حضرت علم فراوانی یاد گرفته بود. یک روز از حضرت موسی اجازه خواست که به دیدن اقارب و فامیل های خود برود.
حضرت فرمود: اقوام و اقراب حق دارند ولی فقط رفتی در میان آنها، مواظب خودت باش که ظواهر دنیای آن محیط تو را اغفال نکرده و میل به دنیا نکنی خداوند به تو نعمت علم داده بواسطه مال دنیا این نعمت بزرگ را از دست مده.
آن مرد گفت: چنین نخواهد شد پس رفت نزد خویشان و آمدنش به طول انجامید، پس هر چه حضرت موسی احوال او را پرسید اطلاعی از او بدست نیاورد. از جبرئیل احوال او را پرسید جبرئیل گفت: من از حال او خبر دارم و همین الان دم در ایستاده اجازه ورود می خواهد ولی مسخ شده به صورت میمون در آمده است و در گردن او زنجیری است.
حضرت موسی از دیدن آن مرد با آن حال ناراحت شده رفت به مصلای خود نماز خواند و به درگاه خدا استغاثه کرد که بلکه خداوند او را بیامرزد خداوند وحی کرد که ای موسی اگر درباره این مرد آن قدر دعا کنی که حتی اعضای بدنت از هم جدا گردد هیچ فائده ای ندارد و دعای تو مستجاب نمی شود چون من به او نعمت علم را عطا کردم و او نعمت مرا ضایع کرد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج1
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عاشورا عاشورا عاشورا
در شرح احوال مرحوم شیخ مرتضی انصاری آورده اند که: از جمله عادات او خواندن زیارت عاشورا بوده که در هر روز دو بار، صبح و عصر آن را می خواند و بر آن بسیار مواظبت می نمود،
بعد از وفاتش کسی او را در خواب دید و از احوالش پرسید در جواب سه مرتبه فرمود: عاشورا عاشورا عاشورا.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج2
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 داستان خلیل بن احمد با مردی نادان
اصمعی نقل کرده است: مردی از طایفه «فزاره» بر خلیل بن احمد وارد شد و از او مسئله ای را سؤال کرد خلیل در جواب مسئله مقداری تأمل کرد، مرد که شخص نادان و کوتاه فکری بود خیال کرد که خلیل جواب مسئله را نمی داند از این جهت شروع کرد به خندیدن، خلیل رو کرد به اهل مجلس گفت:
مردم بر چهار قسمند یکی می داند و می داند که می داند قدر او را بدانید.
دوم کسی که می داند و نمی داند که می داند این آدم غافلی است او را بیدار کنید،
و سوم کسی که نمی داند و می داند که نمی داند این آدم جاهلی است که باید به او آموخت،
چهارمی کسی است که نمی داند و نمی داند که نمی داند او مرد احمقی است که از او باید پرهیز کرد.
امام فخر رازی سخنان خلیل را به فارسی چنین گفته:
🍂آن کس که بداند و بداند که بداند
🍂خود در صف دانش بسر صدر نشاند
🍂وان کس که بداند و نداند که بداند
🍂بیدار کُنش زود که در خواب نماند
🍂وان کس که نداند و بداند که نداند
🍂آخر خرک خویش به منزل برساند
🍂وان کس که نداند و نداند که نداند
🍂در جهل مرکب ابدالدهر بماند
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج2
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بیت المال مسلمین مانند آب چرکین است
مرحوم شیخ مرتضی انصاری برای هزینه منزل مبلغ ناچیزی اختصاص داده بود که کافی نبود، خانواده شیخ پیش یکی از علما که نزد شیخ محترم بود شکایت کرد و از او خواست تا در این باره با شیخ گفتگو کند که اندکی بر مقرری افزوده شود. آن عالم خدمت شیخ شرفیاب شده و جریان را گفت و خواسته خانواده را بیان کرد.
شیخ وقتی به منزل تشریف آورد به همسرش فرمود: لباسهای مرا شستشو ده و آب های چرکین آن را نگه دار و دور مزیز. همسر شیخ فرموده شیخ را انجام داد. شیخ فرمود: حالا این آب را بیاشام! عرض کرد: چگونه بیاشامم آبهای چرکین را و این چه امری است؟
شیخ فرمود: پس نیک بنگر و فکر کن این مالهائی که پیش من است در نظرم مانند همین آب چرکین است همان گونه که تو نمی توانی و نمی خواهی از این آب بخوری من هم حق ندارم و برایم جایز نیست به شما بیش از آنکه اکنون می دهم بپردازم زیرا این اموال حقوق فقرا است و شما با سایر مستمندان در نظرم یکسانید.
و این در ایامی بود که سیل حقوق شرعی از اطراف جهان تشیع به سوی شیخ سرازیر بود.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج 5
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ده برابر
آقای مجتهدی تهرانی نقل کرده است که آیت الله میرزا علی مشکینی فرمودند: در ایامی که تحصیل می کردم یک روز پنج ریال بیشتر پول نداشتم و در خیابان راه می رفتم که یکی از طلاب به من رسید و گفت: پنج ریال داری به من قرض بدهی؟ فکر کردم که اگر این پول را به او بدهم خودم بی پول می مانم ولی با خود گفتم که کار این بنده خدا را راه می اندازم خداوند کریم است، پول را به او دادم.
چند قدمی که رفتم یکی از همشهریهای من از اهالی مشکین شهر به من رسید با هم مصافحه کردیم. موقع خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت چون نگاه کردم دیدم پنج تومان (پنجاه ریال) است. بار دیگر یکی از طلاب به من رسید و از من پنج تومان (پنجاه ریال) قرض خواست این دفعه نیز با خود گفتم خدا کریم است اکنون که این آقا معطل است کار او را راه می اندازم پول را به او دادم.
چون مقداری جلوتر رفتم یکی دیگر از همشهریهای خود را دیدم پس از مصافحه و احوال پرسی موقعی خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت چند قدم جلوتر رفتم نگاه کردم دیدم پنجاه تومان ( پانصد ریال) است.
ناگاه به یاد آیه شریفه افتادم که من جاء بالحسنه فله عشر امثالها (انعام/ 160) یعنی: هر کس عملی نیک انجام دهد ده برابر به او پاداش می دهیم دیدم بار اول پنج ریال داشتم چون به یکی نیازمندی قرض دادم خدای کریم پنجاه ریال رساند و چون پنجاه ریال را قرض دادم خداوند کریم در عوض پنجاه تومان (پانصد ریال) یعنی درست ده برابر رسانید.
ایشان فرمودند: هر چه منتظر شدم ودعا کردم که کسی پیدا شود و این پنجاه تومان (پانصد ریال) را قرض بگیرد بلکه پانصد تومان (پنج هزار ریال) شود دعایم مستجاب نشد.
📗 #مردان_علم_در_میدان_عمل، ج6
✍ سید نعمت الله حسینی
@Dastanhaykotah