📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آفتاب و مهتاب
پیری، از مریدان خود پرسید: هیچ کاری و اثری از شما سر زده است که سودی برای دیگری داشته باشد؟
یکی گفت: من امیر بودم. گدایی به در خانه من آمد. چیزی خواست. من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهی نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم.
دیگری گفت: از جایی می گذشتم. یکی را گرفته بودند و می خواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم.
پیر گفت: شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان می رسد و کسی از او بی نصیب نیست. آیا چنین منفعتی از شما به خلق خدا رسیده است؟
📗 #نور_العلوم
✍ شیخ ابوالحسن خرقانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هیچ مگو
لقمان حکیم، پسر را گفت امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس. شبانگاه، همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان؛ آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم. لقمان گفت پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
📗 #نور_العلوم
✍ شیخ ابوالحسن خرقانی
@Dastanhaykotah