eitaa logo
پرسپولیس لاو|PERESLOVE🚩 هواداران پرسپولیس ❤️🚩 داستان هـاے کوتـاه فوتبال برتر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
10 فایل
𝖲𝘁ᗩ𝗿𝖳: 1402 .2 .21"🫂❤ ت‍‌و پ‍‌ادش‍‌اه س‍‌رزم‍‌ی‍‌ن ق‍‌ل‍‌ب ک‍‌وچ‍‌ک م‍‌ن‍‌ی؛) 𝖯𝗿Տ𝗉𝗼ᒪ𝘀ᗩ𝗺♥️🧶...! م‍‌ی‍‌ری ب‍‌ر‍و ای‍‌ن‍‌ج‍‌ا ج‍‌ای ه‍‌وادار ف‍‌ی‍‌ک ن‍‌ی‍‌س‍‌ت👋🏻. جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091 .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 عبادت بی زحمت (ثمره نیت صادقانه) قحطی، همه جا را گرفته بود. قرصی نان یافت نمی شد. در آن حال، مردی از بنی اسرائیل به کوهی از ریگ در بیابان رسید. پیش خود اندیشید که کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم می بردم و آنان را از رنج گرسنگی می رهاندم.  به شهر بازگشت. پیامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بیرون شهر چه دیدی و چه خواستی؟ گفت: کوهی دیدم که از سنگ های خرد (ریگ) انباشته بود. در دلم گذشت که اگر این همه، گندم می بود، همه را صدقه می دادم و قحطی را بر می انداختم. پیامبر قوم گفت: بر تو بشارت باد که ساعتی پیش، فرشته وحی بر من نازل شد و گفت که خدای تعالی صدقه تو پذیرفت و تو را چندان ثواب داد که اگر تو آن همه گندم می داشتی و به صدقه می دادی، ثواب می داد. 📗 ✍ ابو حامد محمد غزالی @Dastanhaykotah
📚 👈 پند سوم حکایت کرده اند که مردی در بازار دمشق، گنجشکی رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازی کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده ای، برای تو نیست. اگر مرا آزاد کنی، تو را سه نصیحت می گویم که هر یک، همچون گنجی است. دو نصیحت را وقتی در دست تو اسیرم می گویم و پند سوم را، وقتی آزادم کردی و بر شاخ درختی نشستم، می گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده ای که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم می ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.  گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتی را از کف دادی، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمی شد. دیگر آن که اگر کسی با تو سخن محال و ناممکن گفت، به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر. مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک برکشید و بر درختی نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده ای کرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: نصیحت چیست!؟ ای مرد نادان، زیان کردی. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر می دانستی که چه گوهرهایی نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمی کردی. مرد، از خشم و حسرت، نمی دانست که چه کند. دست بر دست می مالید و گنجشک را ناسزا می گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایی محروم کردی، دست کم، آخرین پندت را بگو. گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتی را از کف دادی، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینی که چرا مرا از دست داده ای. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتی که در شکم من گوهرهایی است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودی و پند سوم را نیز با تو نمی گویم که قدر آن نخواهی دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد. 🍂پند گفتن با جهول خوابناک 🍂تخم افکندن بود در شوره خاک 📗 ✍ رضا بابایی @Dastanhaykotah
📚 👈 جوان پرهیزگار در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه درباره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.   یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.   دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»   از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.»   در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» جوان گفت: «نه!». پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟» جوان گفت: «اختیار با شماست.» پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود: «برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!» 📗 ✍ شیخ حسین انصاریان @Dastanhaykotah
📚 👈 جوان قهرمان جوانان مسلمان، سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه‌برداری بودند. سنگی بزرگ آن‌جا بود که مقیاس نیرومندی و مردانگی جوانان به شمار می‌رفت و هر کس آن را به اندازه توانایی‌اش حرکت می‌‌‌داد. در این هنگام رسول اکرم صلی الله علیه وآله رسید و پرسید: «چه می‌کنید؟» جوانان گفتند: «داریم زورآزمایی می‌کنیم. می‌خواهیم ببینیم کدام یک از ما نیرومند‌تر و زورمند‌تر است.» رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: «می‌خواهید من بگویم چه کسی از همه نیرومندتر است؟» جوانان پاسخ دادند: «البتّه، چه از این بهتر که پیامبرصلی الله علیه وآله داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.» همه منتظر بودند که رسول اکرم صلی الله علیه وآله کدام یک را به عنوان قهرمان معرّفی می‌کند. هر کس پیش خود گمان می‌کرد اینک پیامبر صلی الله علیه وآله دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرّفی خواهد کرد. رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: «از همه نیرومندتر، کسی است که اگر از چیزی خوشش آید، علاقه به آن چیز، او را از دایره حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی نیالاید، و اگر در جایی خشمناک می‌شود بر خویشتن پیروز آید، جز حقیقت نگوید و کلمه‌ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد، و اگر صاحب قدرت و نفوذ گردد و در پیش راهش مانعی نماند، بیش از حقّش، دست پیش نیاورد! » 📗 ، ج1 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری @Dastanhaykotah
فقیری به در خانه بخیلی آمد گفت: شنیده ام که تو بخشی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده. بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: کور حقیقی من هستم، زیرا اگر بینا بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی چون تو نمی آمدم. @Dastanhaykotah
📚 👈 طلبه جوان و دختر فراری نقل کرده اند که: شبی در قصر شاه عباس، نزاعی زنانه روی داد و بین یکی از زنان شاه و دخترش کدورتی حاصل گردید. از این رو، دختر شاه قهر کرد و مخفیانه از حرمسرا بیرون رفت. همین که از قصر خارج شد به مدرسه ای که در همان نزدیکی ها بود، پناه برد و به اتاق یکی از دانشجویان علوم دینی، که چراغش روشن بود وارد شد. جوان صاحب اتاق، دانشجوی فقیری بود به نام محمد باقر که در آن موقع شام مختصری تهیه کرده و رختخواب مندرس خود را روی زیلویی در کنج اتاق پهن نموده و در کنار شمعی، مشغول مطالعه بود. همین که دختر وارد اتاق شد در را بست و به محمد باقر جوان اشاره کرد که ساکت باش! دانشجوی بیچاره چون یک مرتبه و بدون مقدمه، چنین شاهزاده زیبایی وارد اتاقش شده بود، سخت شگفت زده و در بهت و حیرت فرو رفته و اراده اش سلب و نتوانست چیزی بگوید. دخترک همین که نشست پرسید: شام چه داری؟ دانشجوی جوان، آنچه را حاضر کرده بود آورد و دختر شام را خورد و آنگاه پرسید: رختخواب کجاست؟ محمد باقر، کنج اتاق اشاره کرد. دختر به طرف رختخواب رفت و خوابید و گفت: نباید در را بازکنی و به کسی اطلاع دهی که من در اینجا هستم! محمد باقر اطاعت کرد و او خوابید و این جوان در بهت و حیرت مشغول مطالعه و تحقیق خود شد. از آن طرف، چون به شاه خبر دادند که شاهزاده خانم از حرمسرا خارج شده است، دستور داد تا ماموران و خدمه و فراشان، تمام گوشه و کنار شهر را جستجو کنند و او را بیابند، مبادا شب هنگام، شاهزاده خانم به جای نامناسبی رفته و حادثه غیر منتظره ای رخ دهد. ماموران هر چه جستجو کردند، اثری از دختر پادشاه نیافتند و به فکر هیچ کس هم خطور نمی کرد که ممکن است وی در مدرسه به اتاق دانشجویی پناه برده باشد. صبحگاهان، دختر از خواب برخاست و از اتاق خارج شد چون ماموران او را دیدند و فهمیدند که شاهزاده خانم تا صبح در اتاق این جوان بوده است پس او را دستگیر کرده به خدمت شاه آوردند. شاه عباسی که از شدت خشم رنگ چهره اش دگرگون شده بود پرسید: چرا شاهزاده خانم را تا صبح در اتاق نگه داشته ای و به ما خبر ندادی؟ جوان گفت: قربان! او مراتهدید کرد که اگر به کسی اطلاع دهم مرا به دست جلاد خواهد سپرد! شاه عباس، دستور داد تا دخترش را معاینه کردند و چون دیدند به او تجاوزی نشده و سالم است، از آن جوان پرسید: تو که مرد بی زنی هستی، چطور توانستی از این دختر ماهرویی که خود به اتاق تو آمده و در رختخواب تو خوابیده، چشم پوشی کنی؟ مگر تو شهوت نداری؟ محمد باقر در پاسخ او، دو دست خود را به شاه عباس نشان داد و شاه دید تمام انگشتانش سوخته و گوشتهایش ریخته. پرسید: این چیست؟ جوان گفت: چون شاهزاده خانم در رختخواب من خوابید، نفس اماره مرا وسوسه نمود که خانه خلوت و چنین فرشته ای نصیب تو شده، معطل چه هستی، چنین فرصتی کمتر به دست می آید. اما هر دفعه که نفس مرا وسوسه می نمود و تصمیم به گناه می گرفتم، یکی از انگشتانم را روی شمع می نهادم تا طعم عذاب جهنم را بچشد و گناه نکنم. از سر شب تا صبح با نفس خود در مبارزه بود و به لطف حق اسیر نفس و شیطان نشدم. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری آن جوان بسیار خوشحال شد و دستور داد تا همان دختر را به عقد آن جوان دانشجو درآورند. آنگاه او را به لقب میرداماد مفتخر نمود. 👌آری آن دانشجوی جوان به برکت مبارزه با نفس اماره، توانست یک شبه به مقام والایی نائل آید و شهره عام خاص شود. 📗 ✍ علی اصغر ظهیری @Dastanhaykotah
حضرت موسی علیه السلام به خداوند عرض کرد: خداوندا! آیا آنچه من در چنته گدایی خود دارم، در خزانه پادشاهی تو یافت می شود؟ خطاب آمد: ای موسی! در چنته تو چه چیز هست که در خزانه ما نیست؟ موسی گفت: خداوندا! من، خدایی چون تو دارم! @Dastanhaykotah
📚 👈 راه نجات پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله وسلم فرمود: سه نفر از بنی اسرائيل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سير و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان! سنگ بزرگی از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به كلّی بسته شد. و مرگ خود را حتمی دانستند. پس از گفتگو و چاره انديشی زياد به يكديگر گفتند: به خدا سوگند! از اين مرحله خطر راه رهايی نيست مگر اينكه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوييم. اكنون هر كدام از ما عملی را كه فقط برای رضای خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم، تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بخشد. يكی از آنها گفت: خدايا! تو خود می دانی كه من عاشق زنی شدم كه دارای جمال و زيبايی بود و در راه جلب رضای او مال زيادی خرج كردم، تا اينكه به وصال او رسيدم و چون با او خلوت كردم و خود را برای عمل خلاف آماده نمودم، ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم. از برابر آن زن برخواسته بيرون رفتم. خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت واقع شده، اين سنگ را از جلوی غار بردار! در اين وقت سنگ كمی كنار رفت به طوری كه روشنايی را ديدند. دومی گفت: خدايا! تو خود آگاهی كه من عده ای را اجير كردم كه برايم كار كنند و قرار بود هنگامی كه كار تمام شد. به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم، چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولی يكی از ايشان از گرفتن نيم درهم خودداری كرده و اظهار داشت: اجرت من بيشتر از اين مقدار است، زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام، به خدا قسم كمتر از يك درهم قبول نمی كنم در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد بر داشتم پس از مدتی همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جای نيم درهم، هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن! در آن لحظه سنگ تكان خورد، كمی كنار رفت به طوری كه در اثر روشنايی همديگر را می ديدند، ولی نمی توانستند بيرون بيايند. سومی گفت: خدايا! تو خود می دانی كه من پدر و مادری داشتم كه هر شب شير برايشان می آوردم تا بنوشند، يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم، ترسيدم جانوری در آن شير بيفتد، خواستم بيدارشان كنم، ترسيدم ناراحت شوند، بدين جهت بالای سر آنها نشستم تا بيدار شدند و من شير را به آنها دادم! بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضای تو انجام داده ام اين سنگ را از ما دور كن! ناگهان! سنگ حركت كرد و شكاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه» كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد رهايى و نجات مى يابد. 📗 ، ج 14، ص421 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
📚 👈 کتک خوردن یک فقیه برجسته از همسرش مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگ‌ترین فقیهان عالَم تشیع بوده است، در حدی که علمای بزرگ شیعه از قول او نقل کرده‌اند که فرموده بود: اگر تمام کتاب‌های فقهی شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینه‌ام دارم، همه را بیرون می‌دهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود. اهل علم و اصحاب سِرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقی می‌کند ولی خیلی هم خبر از داستان نداشتند. اینقدر در مقام جست‌وجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهی، این فقیه عالیقدر گاهی که به داخل خانه می‌رود، همسرش حسابی او را کتک می‌زند. یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند و گفتند: آقا ما داستانی شنیده‌ایم از خودتان باید بپرسیم. آیا همسر شما گاهی شما را می‌زند؟! فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد. گفتند: او را طلاق بدهید.گفت: نمی‌دهم. گفتند: اجازه بدهید ما زنها یمان را بفرستیم ادبش کنند. گفت: این کار را هم اجازه نمی‌دهم. گفتند: چرا؟ گفت: این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‌های خداست چون وقتی بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد. 📗 ✍ شیخ حسین انصاریان  @Dastanhaykotah
رسول اکرم (ص) فرمود: خدای را چنان پرست که گویی تو وی را پیش رو می بینی، و اگر این نتوانی، باری به حقیقت بدان که وی تو را می بیند؛ چنان که خود فرموده است: «إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا» همانا خدا شما را مراقب است و می نگرد. (نساء/1) 📗 #کیمیای_سعادت ✍ ابوحامد محمد غزالی @Dastanhaykotah
📚 👈 پسر ثروتمند و پدر فقیر از امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل شده که فرمود: «پیرمردی گریه کنان دست پسرش را گرفته نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدینه آورد و به ایشان گفت: ای رسول خدا! این پسر من است که در کوچکی او را غذا داده ام و با عزت و احترام، بزرگ کرده ام و تمام خواسته هایش را بر آورده ام و با مال و ثروتم به او کمک کرده ام تا این که قوی و ثروتمند و غنی گردید و من در راه پرورش وی جان و مالم را فدا کرده ام و از ضعف و پیری به جایی رسیده ام که مشاهده می فرمایی! در مقابل این همه زحمت، این پسر هیچ گونه کمک مالی به من نمی کند! رسول خدا صلی الله علیه و آله رو به جوان کرد و فرمود: چه می گویی؟ جوان گفت: من مالی بیشتر از خرج و مخارج خود و عیالم ندارم تا به او کمک کنم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به پیر مرد گفت: چه می گویی؟ گفت: دروغ می گوید، انبارهایی پر از گندم، جو، خرما، کشمش و کیسه های زیادی پر از طلا و نقره دارد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به پسر گفت: جوابت چیست؟ پسر گفت: ذرّه ای از آن چیزهایی را که او ادعا می کند من ندارم. در این جا پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: از خدا بترس ای جوان، و نسبت به پدر مهربانت که این همه به تو نیکی و احسان کرده، نیکی و احسان کن، تا خدا نیز به تو احسان کند! جوان گفت من چیزی ندارم. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ما خرج این ماه پدرت را می دهیم، امّا از ماه بعد خودت خرجش را بده. سپس به اسامه فرمودند: به این پیر مرد صد درهم برای خرج یک ماه خود و خانواده اش عطا کن. اسامه نیز داد. بعد از یک ماه پیرمرد همراه پسرش پیش پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و باز پسر گفت: چیزی ندارم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو ثروت زیادی داری و لیکن امروز را به شب می رسانی در حالی که فقیر و ذلیل شده ای به طوری که از پدرت فقیرتر خواهی شد و چیزی در بساطت نخواهد ماند. پسر برگشت و رفت. پس ناگهان دید همسایه های انبارهایش جمع شده اند و می گویند انبارهایت را هر چه زودتر خالی کن که از بوی گندش بسیار ناراحتیم. سپس به سراغ انبارهایش رفت و با کمال تعجب دید که همه گندم ها، جوها، خرماها و کشمش ها گندیده اند و فاسد و تباه گشته اند. همسایه ها او را تحت فشار قرار دادند تا هرچه زودتر آن ها را خالی کند. جوان نیز کارگران بسیاری را با مزد زیاد اجیر کرده و همه کالاهای فاسد شده را به منطقه ای دور از شهر منتقل کرد. به دنبال آن، جوان سراغ کیسه های طلا و نقره رفت تا مزد کارگران را بدهد، امّا ناگهان دید همه آنان مسخ شده و به سنگ هایی بی ارزش تبدیل شده اند. کارگران وقتی چنین دیدند دامنش را رها نکردند، تا این که مجبور شد تمام خانه و لوازمش را از قبیل فرش و لباس و... فروخت، و مزد کارگران را پرداخت و از آن همه دارایی، چیزی برایش باقی نماند و محتاج و فقیر گشت. و پس از اندک زمانی بر اثر ناراحتی های روحی و فکری لاغر و مریض شد. 👌بعد از این حادثه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای کسانی که عاق پدر و مادرانتان هستید، از این پیشامد درس عبرت بگیرید و بدانید که همان طور که در دنیا اموالش تباه گشت، همان طور هم، عوض آن چه که از درجات، در بهشت برایش فراهم بود، درجاتی در دوزخ برایش مقرر گردید. 📗 ✍ عبدالکریم پاک نیا @Dastanhaykotah
ابوتراب را گفتند: «یا علی ما فعلتَ حتّی تصیرَ علیاً؟» چه کردی که "علی" شدی؟ حضرت فرمودند: «إنّی کنتُ بوابّاً لقلبی.» نگهبان دلم بودم! @Dastanhaykotah
📚 👈 اموال مردم هنگامی که هارون از سفر حجّ مراجعت می کرد. بهلول سر راه او ایستاد و با صدای بلند سه مرتبه صدا زد: هارون، هارون پرسید: این صدا از آن کیست؟ گفتند: بهلول مجنون است، رو به بهلول کرد و گفت: می دانی من کیستم؟ بهلول گفت: تو همان کس هستی که اگر در مشرق به کسی ظلم کنند و تو در مغرب باشی مسئولیت آن ظلم به عهده توست و در قیامت باز خواست خواهی شد.  هارون گریه کرد و گفت: از من حاجتی بخواه، بهلول گفت: حاجت من این است که دستور دهی گناهان مرا ببخشند و مرا داخل بهشت نمایند.  هارون گفت: این کار از من ساخته نمی باشد ولی قرضهای تو را می پردازم، بهلول پاسخ داد که با اموال مردم قرض پرداخت نمی شود، شما اموال مردم را به خودشان برگردانید. هارون گفت: دستور می دهم برای تأمین معاش تو حقوقی دائمی (مادام العمر) بپردازند. بهلول گفت: ما همه بندگان خدا هستیم آیا ممکن است خداوند تو را در نظر گرفته باشد و مرا فراموش کند؟ 📗 ، ج1 ✍ موسی خسروی @Dastanhaykotah
📚 👈 غذای خلیفه روزی هارون الرّشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائی فرستاد، خادم غذا را برداشت و پیش بهلول آورد، بهلول گفت: من نمی خورم ببر پیش سگهای پشت حمّام بیانداز، غلام عصبانی شد و گفت: ای احمق این طعام، مخصوص خلیفه است اگر برای هر یک از اُمنا و وزرای دولت می بردم، به من جایزه هم می دادند، تو این حرف را می زنی و گستاخی به غذای خلیفه می کنی؟! بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند غذای خلیفه است نمی خورند. (چون پولش مال مردم است و حرام است) 📗 ، ج1 ✍ موسی خسروی @Dastanhaykotah
روزی شخصی بر «سهل بن عبدالله تستری» وارد شد و گفت: دزدی داخل خانه من شده و متاع مرا بدزدید و برد. سهل در جواب گفت: شکر خدای را بجای آور، چون اگر دزد (شیطان) داخل قلب تو می شد و توحید را از دل تو می برد آن وقت چه می کردی؟ @Dastanhaykotah
📚 👈 زورمندی مکن بر اهل زمین در زمان های قديم، حاکم ظالمی بود که هيزم کارگرهای فقير را به بهای اندک می خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان می فروخت. صاحبدلی از نزديک او عبور کرد و به او گفت: 🍂ماری تو که هر که بينی بزنی 🍂يا بوم که هر کجا نشينی بکنی 🍂زورت ار پيش می رود با ما 🍂با خداوند غيب دان نرود 🍂زورمندی مکن بر اهل زمين 🍂تا دعايی بر آسمان برود حاکم ظالم از نصيحت آن صاحبدل، رنجيده خاطر شد و چهره در هم کشيد و به او بی اعتنايی کرد، تا اينکه يک شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم افتاد و همه دارايی او سوخت و به خاکستر مبدل شد. از قضای روزگار، همان صاحبدل یک روز از نزد آن حاکم عبور می کرد، شنيد حاکم می گويد: نمی دانم اين آتش از کجا به سرای من افتاد؟ به او گفت: اين آتش از دل فقيران به سرای تو افتاد.(يعنی آه دل تهيدستان رنج ديده، خرمن هستی تو را بر باد داد.) 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی @Dastanhaykotah
«هشام بن عبد الملک» از عابدان شام، تقاضای پند و موعظه نمود. یکی از عابدان این آیه را خواند: «وَیل لِلمُطَفَّفینَ...» وای بحال کم فروشان.!  سپس گفت: «این تهدید برای کسی است که کیل و وزن را کم کند و کم بدهد. پس ببین چطور خواهد شد حال کسی که همه چیز مردم را غصب کند و از آن خود سازد»؟! هشام از کلام او به گریه افتاد. 📗 #داستانهایی_از_حق_الناس ✍ علی میرخلف زاده @Dastanhaykotah
📚 👈 چگونه دعا كنيم شخصی در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد: الهی! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما! امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايی مكن! زيرا كسی نيست كه محتاج ديگری نباشد و همه به يكديگر نيازمندند. بلكه هميشه هنگام دعا بگو: خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد، نيازمند مساز! 📗 ، ج 78، ص 135 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
📚 👈 نصیحت ذوالنون مصری یکی از وزرا، نزد ذوالنون مصری (عارف قرن سوم) رفت و از او دعایی خواست. ذوالنون گفت: وزیر را مسئله چیست. گفت: روز و شب در خدمت سلطان مشغولم. هر روز امید آن دارم که خیری از او به من رسد، و در همان حال ترسانم که مبادا خشم گیرد و مرا عقوبت دهد.  ذوالنون گریست. وزیر گفت: شیخ را چه شد که از شنیدن این سخن، گریه کردید. ذوالنون گفت: اگر من هم خدای عزوجل را چنان می پرستیدم که تو سلطان را، اکنون از شمار صدیقان بودم. 👌یعنی خدا را باید چنان پرستید که هماره از او در خوف و رجا بود. 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی @Dastanhaykotah
📚 👈 رعايت حجاب در نزد نابينا! امّ سلمه نقل می كند: در محضر پيامبر صلی الله عليه و آله بودم. يكی از همسرانش به نام ميمونه نيز آنجا بود. در اين هنگام، ابن امّ مكتوم كه نابينا بود به حضور رسول خدا صلی الله عليه و آله آمد. پيامبر صلی الله عليه و آله به من و ميمونه فرمود: حجاب خود را در برابر ابن مكتوم رعايت كنيد! پرسيدم: ای رسول خدا! آيا او نابينا نيست؟بنابراين حجاب ما چه معنی دارد؟ پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود: آيا شما نابينا هستيد؟ آيا شما او را نمی بينيد؟ زنان نيز بايد چشمانشان را از نامحرم ببندند. 📗 ، ج 104، ص37 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
حضرت روح الامین از نوح علیه السلام که دو هزار و پانصد سال عمر داشت، پرسید: ای دراز عمرترین پیامبر! دنیا را چگونه یافتی؟ نوح علیه السلام گفت: دنیا را همچون خانه ای یافتم که دو در دارد؛ از یک در، آمدم و از در دیگر، بیرون رفتم. 📗 #معراج_السعاده ✍ ملا احمد نراقی @Dastanhaykotah
📚 👈 پیک ناپیدا دلسوخته ای هر شب خدا را می خواند و ذکر اللّه از دهان او نمی افتاد. در همه حال لفظ اللّه بر زبان داشت و یک دم از این ذکر، نمی آسود. شبی شیطان به سراغش آمد و گفت: این همه الله را لبیک کو؟ چگونه او را این همه می خوانی و هیچ پاسخ نمی شنوی؟ اگر در این ذکر، سودی بود، باید ندایی می شنیدی و لبیکی می آمد. مرد، شکسته دل شد و به خواب رفت. در خواب حضرت خضر را دید که به او می گوید: چه شد که از ذکر بازماندی؟ گفت: همه عمر او را خواندم، هیچ پاسخ نشنیدم. اگر بر در کسی چند بار بکوبند، پاسخی شنوند. من سال ها است که الله می گویم و لبیک نمی شنوم. ترسم که مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبیک نباشم. خضر گفت: هرگاه که او را خواندی، او تو را پاسخ گفته است. گفت: چگونه؟ گفت: همین که او را می خوانی، او تو را حال و توفیق داده است که باز بیایی و الله بگویی. آن الله گفتن های تو، لبیک های خدا است. اگر رد باب بودی، آن توفیق نمی یافتی که باز آیی و باز او را بخوانی. بدان که اگر در دل تو سوز و دردی است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند که از جانب خدا تو را پاسخ می گویند و به درگاه او می کشانند. 🍂گفت آن الله تو لبیک ماست 🍂آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست  🍂ترس و عشق تو کمند لطف ماست 🍂زیر هر یا رب تو لبیک هاست  اگر دیدی که جاهلی و غافلی، خدا را نمی خواند، بدان که خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلی پیوسته خدا را خواند، آن از توفیق و اراده حق است که خواسته است بنده اش به درگاه آید و نالد. پس اگر چون گذشته ذکر بر لب داشتی، بدان که او تو را بدین کار گمارده است و اگر به ذکر و مناجات، رغبت نداشتی، پس همو تو را اجازت نفرموده است. 📗 ✍ جلال‌الدین محمد بلخی (مولانا) @Dastanhaykotah
📚 👈 شبلی و سگ از شبلی که از عارفان نامی است، پرسیدند: ای شیخ! از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی؟ او گفت: روزی از محله ای عبور می کردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان می خواست آب بخورد؛ اما با دیدن عکس خود در درون آب، به خیال اینکه سگی دیگر درون آب است، می ترسید و خود را عقب می کشید. این رو آوردن و گریز ساعتی ادامه پیدا کرد. سر انجام، سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست؛ بلکه خودش مانع رفع تشنگی اش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد. شبلی گفت: با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خود بینی خود من است و از آن پس، کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم! 📗 ✍ رضا شیرازی @Dastanhaykotah
📚 👈 چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود امیرالمؤمنین علی علیه السلام در کوفه سخنرانی زیبایی کرد، در پایان سخنرانی فرمود: ای مردم! هفت مصیبت بزرگ است که باید از آنها به خدا پناه ببریم: 1⃣ عالمی که بلغزد. 2⃣ عابدی که از عبادت خسته گردد. 3⃣ مؤمنی که فقیر شود. 4⃣ امینی که خیانت کند. 5⃣ توانگری که به فقر درافتد. 6⃣ عزیزی که خوار گردد. 7⃣ فقیری که بیمار شود. در این وقت مردی برخواست، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! خداوند در قرآن می فرماید: «ادعونی استجب لکم»: مرا بخوانید، دعا کنید، تا دعایتان را مستجاب کنم. اما دعای ما مستجاب نمی شود؟ حضرت فرمود: علتش آن است که دلهای شما در هشت مورد: 1⃣ این که خدا را شناختید، ولی حقش را آن طور که بر شما واجب بود بجا نیاوردید، از این رو آن شناخت به درد شما نخورد. 2⃣ به پیغمبر خدا ایمان آورید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت او را از بین بردید! پس نتیجه ایمان شما چه شد؟ 3⃣ قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید: قرآن را به گوش و دل می پذیریم اما به آن به مخالفت برخواستید. 4⃣ گفتید ما از آتش جهنم می ترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می روید. 5⃣ گفتید به بهشت علاقه مندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام می دهید که شما را از بهشت دور می سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت کجاست؟ 6⃣ نعمت خدا را خوردید، ولی سپاسگزاری نکردید. 7⃣ خداوند شما را به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: ان شیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا: شیطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بدارید! به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی با او برخاستید. 8⃣ عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی خبر ماندید (نادیده گرفتید) و در نتیجه کسی را سرزنش می کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید. با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه های آن را بسته اید پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف کنید و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند. 📗 ، ج 93، ص 277 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
📚 👈 عاقبت تکبر آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد. عابد او را گفت: آنچه از من دیدی، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد. 📗 ✍ شیخ بهایی @Dastanhaykotah