📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 درخواست انگشتر
حضرت فاطمه از پیامبر درخواست انگشتری کرد، پیامبر فرمود وقتی نماز صبح خواندی از خداوند تقاضای انگشتری کن، برآورده می شود.
حضرت زهرا(س) نیز چنین کردند و درخواست خود را ابراز نمودند صدایی شنیدند که آنچه از من خواستی در زیر جانماز است، بلند کرد دید انگشتری یاقوت و با ارزش است. آن را در انگشت کرد.
شب در خواب دید وارد بهشت شده سه قصر دید که در بهشت مانند نداشتند، پرسید این قصرها مال کیست؟ گفتند مال فاطمه دختر پیغمبر(ص) وارد یکی از قصرها شد دید که در آنجا تختی است که دارای سه پایه است پرسید چرا سه پایه دارد این تخت؟
گفتند: چون صاحب آن انگشتری از خداوند درخواست کرده یکی از پایه ها را برای او انگشتر ساخته اند. صبح جریان خواب خود را برای پیامبر نقل کرد: پیامبر فرمودند: دنیا مال شما نیست، آخرت متعلق به شماست.
📗 #دارالسلام، ج 1، ص 68
✍ مرحوم محدث نوری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مزاح پیامبر
پیرزنى به حضور پیامبر اکرم (ص) رسید و گفت علاقه من بود که اهل بهشت باشد. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود: پیرزن به بهشت نمى رود. پیرزن گریان از محضر پیامبر خارج شد.
بلال حبشى او را در حال گریه دید. پرسید: چرا گریه مىکنى؟ گفت: گریه ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود: پیرزن به بهشت نمى رود.
بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود. حضرت فرمود: سیاه نیز به بهشت نمى رود. بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند. عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید. پرسید: چرا گریه مى کنید؟ آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.
عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد. حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود: پیرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت.
سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست و فرمود: خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى که تاجى به سر دارند وارد بهشت مى کند، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه.
📗 #بحارالانوار، ج 103، ص 84
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛ سپس راهش را ادامه داد و رفت؛
پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است... جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود؛
پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آنرا نخواهی یافت!!!
👌زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد هیچ ارزشی ندارد.....
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است، صدا می کنی و می شنوی، پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد...
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 برای فرج دعا کنید
مرحوم فشندی تهرانی مي گويد: «در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده، به همراه همسرم بر می گشتم. در راه، آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده، قصد دارند به طرف مسجد بروند.
با خود گفتم: این سید در این هوای گرم تابستان تازه از راه رسیده و حتماً تشنه است. به طرف سید رفتم و ظرف آبی را به ایشان تعارف کردم. سید ظرف آب را گرفت و نوشید و ظرف آن را برگرداند.
در این حال عرضه داشتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرج ایشان نزدیک شود! آقا فرمودند :«شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند. اگر بخواهند، دعا می کنند و فرج ما می رسد».
این سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسی را ندیدم. فهمیدم که وجود اقدس امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) را زیارت کرده ام و حضرتش، امر به دعا کرده است.
📗 #شیفتگان_حضرت_مهدی_عج، ج1
✍ احمد قاضی زاهدی گلپایگانی
@Dastanhaykotah
#وخدایی_برای_تمامی_لحظه_ها
ای فرزند آدم
هر زمان که مرا بخوانی
و به من امید و ایمان داشته باشی
تو را می شنوم
و به تو پاسخ می دهم
زیرا که من "مجیب" و "سمیع" و "بصیر" هستم.
و هر زمان به من و درگاه من رو کنی
و گامی به سوی من برداری
من هزار گام به سوی تو بر خواهم داشت.
زیرا که من "لطیف" و "مجید" هستم.
و اگر تمام عمر گناه کرده باشی
و پشیمان و برای توبه سوی من آیی
تو را می بخشم و می آمرزم
زیرا که من "رحمان" و "غفور" و "تواب" هستم.
و اگر بر سر دو راهی بمانی
و نیاز به هدایت و راهنمایی داشته باشی
و سوال کنی و و هدایت بخواهی
تو را هدایت و راهنمایی می کنم
زیرا که من "هادی" و "نور" هستم.
و آنگاه که هیچ همدم و دوستی نداشته باشی
و از همه جا رانده شوی
و خود را غریب و بی یاور ببینی
من همواره با تو و دوست و همدم تو خواهم بود.
زیرا که من "ودود" و "ولی" هستم.
و اگر در زندگی کمبود و کاستی
یا نیاز و آرزویی داشته باشی
و نیازت را به من بگویی
و خواسته ات را از من بطلبی
آرزویت را اجابت می کنم
و از هر نیازی بی نیازت می سازم.
زیرا که من "غنی" و "مغنی" و "رزاق" هستم.
و اگر بر تو ظلم یا ستمی وارد شد
یا گرفتار مشکل و گرفتاری شدی
و درها را به روی خود بسته دیدی..
اگر بر من پناه بیاوری و بر من توکل کنی
سختی و ظلم را از تو دور می گردانم
و مشکلت را حل می سازم
زیرا که من "مهیمن" و "حفیظ" و "فتاح" هستم.
و زمانی که دردمند و بیمار گشتی
و ناخوش و ناتوان شدی
و از پزشکان و حکیمان ناامید شدی
و از دارو و درمان نتیجه ندیدی
اگر بر من پناه بیاوری و از من مدد بخواهی
درد را از تو دور می سازم
و به تو سلامتی و نیروی زندگی می بخشم،
زیرا که من "سلام" و "محیی" و "شافی" هستم.
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نصیحت پدر
صاحبدلی روزی به پسرش گفت: برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد.
گفت: پسرم می خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که رفع مشکلی اساسی از زندگی خود بکنی؟
پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من پند را بیاموز سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع یک مشکل است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای تمام عمر. پدرش گفت: سکه ها را بردار. پسر پرسید، پندی ندادی؟
پدر گفت: وقتی تو طالب پندی و سکه را گذاشتی و پند را برداشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی. و این بزرگترین پند من برای تو بود.
پسرم بدان خدا نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خودش به تو رو می کند. ولی اگر دنیا را بگیری یقین کن، علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد.
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 خدایا شما هستی...من تو باغ نیستم
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ما امام زمان داریم
دانشجویی مسلمان و ایرانی در آمریکا تحصیل می کرد. او مسلمان پاک و متعهدی بود. حسن اخلاق و برخورد اسلامی او موجب شد که یکی از دختران مسیحی آمریکایی به او محبت خاصی پیدا کند، در حدی که پیشنهاد ازدواج با او نمود. دانشجو به آن دختر گفت: اسلام اجازه نمی دهد که من مسلمان با توی مسیحی ازدواج کنم، مگر اینکه مسلمان شوی. دانشجو به دنبال این سخن کتابهای اسلامی را در اختیار او گذاشت. او در این باره تحقیقات و مطالعات فراوانی کرد و به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.
سفری پیش آمد و این زن و شوهر به ایران آمدند. زمانی بود که سخن از حج در میان بود. شوهر به همسرش گفت: ما در اسلام کنگره عظیمی به نام حج داریم، خوب است ثبت نام کنیم و در حج امسال شرکت نماییم. همسر موافقت کرد. در آن سال به حج رفتند، در مراسم حج و شلوغی روز عید قربان، زن در سرزمین منی گم شد. هر چه تلاش کرد و گشت شوهرش را نجست و خسته و کوفته و غمگین همچنان به دنبال شوهر می گشت.
تا این که در مکه کنار کعبه، به یادش آمد که شوهرش می گفت: ما امام زمان داریم که زنده و پنهان است توسل به امام زمان (عج) جست و عرض کرد: ای امام بزرگوار و پناه بی پناهان! مرا به همسرم برسان.
هنوز سخنش تمام نشده بود که دید شخصی به شکل و قیافه عربی نزد او آمد و به او گفت: چرا غمگینی؟ او جریان را عرض کرد. مرد عرب گفت: ناراحت مباش، با من بیا شوهرت همین جا است. او را چند قدم با خود برد، ناگهان او شوهرش را دید و اشک شوق ریخت و... ولی دیگر آن عرب را ندید. آن بانو جریان را از آغاز تا انجام شرح داد، معلوم شد حضرت ولی عصر (عج) او را به شوهرش رسانده است.
📗 #عاقبت_بخیران_عالم، ج 1
✍ علی محمد عبدالهی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 جای خدا نباشیم
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم،
جای خدا می بخشیم،
جای خدا...
اون خدایی که من می شناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمی کنه. شما جای خـدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی می کنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم...
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دهاتیِ دانشمند
میگویند: یک وقت یک خارجی آمده بود کرج. با یک دهاتی روبرو شد. این دهاتی خیلی جوابهای نغز و پختهای به او میداد. هر سؤالی که میکرد، خیلی عالی جواب می داد.
بعد او گفت که تو اینها را از کجا میدانی؟ گفت: «ما چون سواد نداریم فکر میکنیم.»
📗 #تعلیم_و_تربیت_در_اسلام
✍ علامه شهید مطهری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مرنج و مرنجان
جناب ملا على همدانى رفت مشهد خدمت آقاى نخودکى، و به ايشان گفت: مرا موعظه کن!!! ايشان گفت: مرنج و مرنجان.
گفت: خب،،، مرنجانش راحت است کسى را نمیرنجانم، اما... مرنج را چه کنم!؟
ایشان جواب داد: خودت را کسى ندان
عيب کار ما اين است که، ما خودمان را کسى میدانیم، تا کسى به ما میگويد بالاى چشمت ابروست، عصبانى میشویم.
حالا کسى اعصابش ناراحت است و تند صحبت کرده، نبايد شما ناراحت شوى. وقتى خودمان را کسى بدانيم، از همه میرنجيم.
@Dastanhaykotah
📚 #کوتاه_و_آموزنده
قرآن در چند جا می فرماید:
ڪُلوا یعنی بخورید، اما هر جا فرموده ڪلوا به دنبالش یڪ مسئولیتی به عهده ما گذاشته
جایی می فرماید: ڪلوا....
در ادامه می فرماید: واشڪروا
خوردی شڪر ڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا...
در ادامه می فرماید: اطعموا
خودت خوردی به دیگران هم بده.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: انفقوا
بخور و انفاق ڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
درادامه می فرماید: واعملوا صالحا
خوردی نیرو گرفتی، ڪار نیڪی انجام بده.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: ولا تسرفوا
خوردی اسراف نڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: لاتطغوا
خوردی بد مستی نڪن.
جایی می فرماید: ڪلوا…
در ادامه می فرماید: ولا تتبعوا خطوات الشیطان
از نعمت خدا خوردی دنبال شیطان نرو.
👌توجه ڪنید
فقـــــط بخور بخور نیست
بلڪه با هر خوردنی مسئولیتی هست
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عاقبت شوخی با نامحرم
یکی از علمای مشهد می فرمود: روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم، جوانی آمد و مسئله ای پرسید.
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند،
ایشان فرمود همان قسمت قبر را
که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت.
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد.
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت: وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم.
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد. با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
👌حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند.
📗 #داستانهایی_از_پوشش_و_حجاب
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 #فوق_العاده
#حتما_ببینید_و_از_دستش_ندید
⭕️داستان رهنمود آیت الله قاضی و گنده لاتی که مزاحم ناموس مردم می شد!
@Dastanhaykotah
آیت الله بهجت ره:
انسانی که نان خشکی او را سیر می کند
و یا با سبزی وماست وپنیر می تواند زندگی کند، این همه حرص و طمع به دنیا و مال دنیا برای چه؟
📗 #در_محضر_بهجت، ج1
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نجس ترين چيز دنيا !!!
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد.
چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دنيا خانه اجاره ای است
حاج آقا مصطفی خمينی زندگی بسيار ساده ای داشت. در تمام مدّت اقامت در نجف اشرف از خانه استيجاری استفاده می نمود.
در هوای گرم نجف فاقد برخی امكانات رفاهی نظير يخچال بود.نسبت به زيردستان پرعطوفت بود.تا خدمتكار خانه، ننه صغری بر سر سفره نمی نشست دست به غذا نمی برد.
روزی خدمتكار از او پرسيد: چرا خانه ای برای خود نمی خريد؟آقا مصطفی جواب داد: دنيا خود خانه ای اجاره ای است آنگاه تو می خواهی من در اين دنيا خانه بخرم؟!
📗 #داستانهایی_از_زندگی_علماء
✍ محمدتقی صرفی پور
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 فرصت ندادن به وسوسه شيطان
روزی يكی از بازرگانان متدين در صحن مقدس امام حسين عليه السلام در كربلا؛ جمعی نشسته بود و گفتگو می كرد.
در اين وقت يك نفر آمد و در وسط صحن به آنها گفت: فلان تاجر از دنيا رفت. بازرگان مذكور تا اين سخن را شنيد، به حاضران گفت: آقايان گواه باشيد كه اين تاجر، فلان مبلغ از من طلبكار است.
يكی از حاضران گفت: چه موجب شد كه اين سخن را در اين وقت بگويی؟
بازرگان گفت: من مبلغی را از اين تاجر فوت شده، قرض گرفتم، و هيچ گونه سندی به او نداده ام، و هيچ كس جز خودش اطلاع نداشت، ترسيدم شيطان با وسوسه خود مرا گول بزند، و اين مبلغ را به بهانه اينكه كسی اطلاع ندارد به ورثه او ندهم،
شما را گواه گرفتم، تا برای شيطان هيچ گونه فرصت و راه طمع به سوی من باقی نماند و توطئه شيطان را جلوتر نابود نمايم.
📗 #حکایتهای_شنیدنی
✍ محمد محمدیاشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #کوتاه_و_آموزنده
👈 بخشش
بزرگی می گفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند. شما اول برای کناریتان بر می دارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی می دهید...
دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمی دارید سبد مقابل شما می ماند...
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای خدا نیز اینطور است،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید!
زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود...
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سوگند دادن امام رضا به جان فاطمه
دو برادر، يكى نيكوكار و ديگرى بد رفتار بود كه مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر ديگرش شكايت مىكردند؛ تا اين كه برادر نيكوكار قصد زيارت حضرت رضا«عليه السلام» به همراه جماعتى داشت.
برادرى هم كه بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا«عليه السلام» قصد رفتن به مشهد را كرد. ولى طبق عادت هميشگى اش زوار امام رضا«عليه السلام» را اذيت مىكرد، تا در يكى از منزل هاى وسط راه مريض شد و از دنيا رفت.
همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غيرت برادرى، او را غسل و كفن كرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم«عليه السلام» طواف داد و دفن كرد.
شب شد در عالم رؤيا برادر را در باغى بسيار مجلل با لباس هاى استبرق در كمال شادى و نعمت ديد. پرسيد: چه شد كه به اين مرتبه و مقام رسيدى؟ تو كه داراى اعمال نيک نبودى؟
گفت: اى برادر وقتى قبض روح شدم، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل، آب براى من آتش، و كفن پاره اى از آتش حتى مركب من آتش و دو ملک هم با عمود آتشين مرا عذاب مىكردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا«عليه السلام» كه رسيديم، آن دو ملک دور شدند و عذاب از من برداشته شد.
همين كه مرا وارد حرم كردند، ديدم حضرت رضا«عليه السلام» بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت كردم. پوزش طلبيدم، به من عنايتى نفرمودند.
همين كه مرا بالاى سر حضرت بردند، پيرمرد نورانى ديدم، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت كن، و الا اگر تو را از اين حرم بيرون ببرند، همان عذاب است. گفتم: اى پيرمرد، من از امام رضا«عليه السلام» كمک طلبيدم، حضرت اعتنايى نكردند.
فرمود: او را به حق مادرش زهرا«سلام الله عليها» قسم بده كه هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. اين مرتبه كه امام رضا«عليه السلام» را به حق مادرش زهرا«سلام الله عليها» قسم دادم، آن دو ملايكه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، و مرا به اين مقام و نعمت رسانيدند.
📗 #سیصد_و_شصت_داستان_از #فضایل_و_کرامات_فاطمه_زهرا_س
✍ عباس عزیزی
@Dastanhaykotah
📚 #کوتاه_و_آموزنده
👈 نه مال جاوید ماند و نه فرزند
لقمان حکیم به فرزندش می گفت: فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها، و تو بنده مزدوری هستی. دستور داده اند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک می کنی که دیگر به سوی آن برنمی گردی...
بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل می شود:
1⃣ جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2⃣ عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3⃣ مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4⃣ در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن!
📗 #بحارالانوار، ج 13، ص 413
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 همنشین حضرت داود
حضرت داود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشینم را در بهشت به من معرفی کن و نشان بده کسی را که مانند من از زندگی بهشتی بهره مند خواهد شد؟ خداوند فرمود: همنشین تو در بهشت متّی پدر حضرت یونس است. داود اجازه خواست به دیدار متی برود خداوند هم اجازه داد. داود با فرزندش سلیمان به محل زندگی او آمدند.
خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده. پرسیدند: متی کجاست؟ در پاسخ گفتند: در بازار است. هر دو به بازار آمدند و از محل متی پرسیدند. در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. در بازار هیزم فروشان نیز سراغ او را گرفتند. عده ای گفتند. ما هم در انتظار او هستیم.
داود و سلیمان به انتظار دیدار او نشستند. ناگاه متی، در حالی که پشته ای از هیزم بر سر گذاشته بود آمد. مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته، بر زمین نهادند، متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟ یکی از حاضران هیزم را خرید.
در این وقت داود و سلیمان به او سلام دادند. متی آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد و آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود و آتش افروخت، مشغول پختن نان شد.
در آن حال با داود و سلیمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و بر آن کمی نمک پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند.
متی لقمه ای برداشت، خواست در دهان بگذارد، گفت: بسم الله و خواست ببلعد گفت: الحمدالله و این عمل را در لقمه دوم و سوم و... نیز انجام داد. آنگاه کمی از آب با نام خدا میل کرد.
هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد خدا را ستود، سپس چنین گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و درباره اش احسان نمودی؟ چشم بینا و گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم به نزد درختی که آن را نه، کاشته ام و نه، در حفظ آن کوشش نموده ام، بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن گندمی خریدم که آن نان پخته و با میل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا تو را سپاسگزارم.
پس از آن متی گریست. در این موقع داود به فرزندش سلیمان فرمود: فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده ای را مانند این شخص ندیده بودم که به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 402
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
👌حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛
که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از مردن هم، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ارزش کار
علی پسر ابی حمزه می گوید: امام موسی بن جعفر را دیدم در زمین خود کار می کرد، وجود مبارکش را عرق فرا گرفته بود. گفتم: فدایت شوم! کارگران کجا هستند؟
امام فرمود: ای علی! کسانی با دست کار کرده اند که از من و پدرم بهتر بودند. پرسیدم: آنها کیانند؟
فرمود: رسول الله و امیرالمؤمنین علیه السلام و اجداد من همه با دست کار می کردند، کار کردن روش پیامبران و فرستادگان خدا و بندگان صالح است.
📗 #بحارالانوار، ج 48، ص 115
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 این هم می گذرد
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گریست. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد،
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فروختم، ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد.
🍂گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
🍂گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
🍂اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
🍂گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
@Dastanhaykotah