eitaa logo
پرسپولیس لاو|PERESLOVE🚩 هواداران پرسپولیس ❤️🚩 داستان هـاے کوتـاه فوتبال برتر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
10 فایل
𝖲𝘁ᗩ𝗿𝖳: 1402 .2 .21"🫂❤ ت‍‌و پ‍‌ادش‍‌اه س‍‌رزم‍‌ی‍‌ن ق‍‌ل‍‌ب ک‍‌وچ‍‌ک م‍‌ن‍‌ی؛) 𝖯𝗿Տ𝗉𝗼ᒪ𝘀ᗩ𝗺♥️🧶...! م‍‌ی‍‌ری ب‍‌ر‍و ای‍‌ن‍‌ج‍‌ا ج‍‌ای ه‍‌وادار ف‍‌ی‍‌ک ن‍‌ی‍‌س‍‌ت👋🏻. جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌غربت . !! 🍁هنگام ورود به شام،در بدو ورود پیرمردی که تحت حکومت نسبت به اسرا بدبین بود، به (علیه السلام) دشنام داد وگفت: 👈خدارا شکر که شمارا کشت و امیر را برشما مسلط ساخت.!! حضرت فرمود: 🍁آیا به ذوی القربی را خوانده ای؟ گفت: آری. فرمود: را چطور؟ گفت: آری خوانده ام. فرمود: 🍁ما همان هستیم.همان خاندانیم که درباره ما نازل شده است. 🍁پیرمرد و شد وخودرا به پای امام افکند و اشک ریزان گفت: 👈 میجویم ازکسانی که شمارا کشتند...! 📚زیبایی های عاشورا،رحمتی،ص۱۳۷ 🌸🍃⛔🍃🌸 😔😔😔😔😔😔
📚 👈 برخویشتن بدی نکن! شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری. مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟ اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای. 📗 ، ج 22، ص 402 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى @Dastanhaykotah
👌👌 پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. 🌿🌸خوشبختی در سه جمله است: تجربه از دیروز ، استفاده از امروز، امید به فردا. @Dastanhaykotah
» : ✍روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، 🌾شگفت زده شدم ! خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند.... @Dastanhaykotah
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌌 🍁پس ازکشته شدن ، (ع) حبیب بن شجب را که ازطرف عثمان بربعضی ازنواحی ولایت داشت، کرد و اورا به نیکوکاری،عدالت وتقوا توصیه فرمود. 🍁آن بعداز گرفتن ازمردم برای امیرمؤمنان(ع) #۱۰۰نفر رااز میان مردم برگزید،ازبین آنها #۷۰نفر، و ازمیان آنها #۳۰نفر، و ازمیان آن سی نفر #۱۰نفر را برگزید که و سران قوم خودبودند. وی آنها را (برای ) به نزد حضرت فرستاد و درکوفه نزدحضرت رسیدند. 🍁یکی ازآنها باعباراتی و شیوا از علی(ع) وتجلیل به عمل آورد.حضرت آنهارا گرامی داشت و به هریک ای ارزنده اهدا کرد. همان شخص دوباره ازجای بلندشد و درفضیلت حضرت سرود وباز ازامام(ع) تمجیدکرد. 🍁حضرت سخنانش را نیکوشمرد و پرسید: اسمت چیست؟ گفت: . فرمود: پسر کی؟گفت: مرادی. فرمود:آیا تو واقعا هستی؟گفت: آری. 🍁فرمود: انالله و انا الیه راجعون. ولاحول ولاقوةالا بالله العلی العظیم. مرتب به او میکرد، دست روی دست میزد و میفرمود(انا لله میگفت) 🍁سپس برای چندمین بارپرسید آیا تو هستی؟ گفت: آری. فرمود: تودر آینده مرتکب خواهی شد و حرکتت به سوی است.! 🍁گفت:به خدا من شمارا از هرکس بیشتر دارم.! فرمود: من نمیگویم و به من هم نگفته اند... تو من هستی و این را به رنگین خواهی کرد....!! 📚شرح نهج البلاغه، آیةالله خوئی(ره)،ج۵،ص۱۲۹ 🌸🍃🌸⛔🌸🍃🌸.
🍃🍁حكايت🍁🍃 🌠 : 🍁شخصى آمد خدمت رسول اكرم(صلى اللّه عليه وآله) و مدعى شد كه من از شما و الان در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى . 🍁پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم و پول براى شما بياورم. زيرا پولى همراه من نيست. 🍁يهودى گفت : هم نمیگذارم ازاينجا برداريد. 🍁هرچه پيامبر با او نشان دادند، او بيشتر نشان داد با آنجمله كه و رداى پيامبر صلى اللّه عليه وآله را گرفت و به دور حضرت پيچيده و آنقدركشيد كه اثر قرمزى درگردن مبارك پيامبر به جاى ماند.! 🍁حضرت که قبل ازاين عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت، آمدند مشاهده كردند كه يك نفر جلوى رسول خدا(صلى اللّه عليه وآله) را گرفته است و آن حضرت را مى كند. 🍁مسلمين خواستند يهودى را كناربزنند و يا احتمالا كنند.حضرت فرمود: نه من خودم میدانم با چه بكنم شما كارى نداشته باشيد.! ❄آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : 👈اشهد ان لااله الااللّه و اشهد انك رسول اللّه .! 🍁شما با چنين كه داريد اين همه مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب مبعوث شده ايد. 📚حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری، بنقل از: سيره نبوى ،ص۱۳۹ 🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌠 !! 🍁روزى [به تقلیداز امیرالمؤمنین(ع)]بر روى منبر گفت: سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي (هرچه مى‌خواهيد ازمن سؤال كنيد، قبل از آنكه مرا از دست بدهيد).!! 🔹زنى از او سؤال كرد از اين روايت كه (عليه السلام) شبانه (از مدينه به مدائن) پيش آمد،‌ او را تجهيز ( ) كرد و سپس برگشت. 🔸ابن جوزى گفت: بلى، اين روايت نقل شده است. 🔹آن زن سؤال كرد: آيا سه روز در ماند؛ در حالیكه على (عليه السلام) در آن جا بود؟ 🔸ابن جوزى گفت: بلى. 🔹آن زن گفت: پس لازم مى‌آيد كه على در يكى از اين دو مورد اشتباه كرده باشد. 🔸ابن جوزى گفت: اگر تو شوهرت (ازخانه ات) خارج شدي؛ پس بر تو لعنت و اگر شوهرت خارج شدی؛ پس بر او لعنت.!! 🔹آن زن گفت:👈 آيا براى عليه السلام با صلى الله عليه وآله خارج شد يا آن حضرت؟ 🔸ابن جوزى شد و جوابى نداشت. 📚الصراط المستقيم، ج۱، ص۲۱۸.،العاملی النباطی 📚بحارالأنوار،ج۲۹، ص۶۴۷و۶۴۸. 🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌠 بوسه بر .!! 🎵آیت الله اصطهباناتی : 🍁از مرحوم راجع به عتبه ی مقدسه ی ها پرسیدند، آن مرحوم درجواب گفتند: 👈"أنا اقبّل مشهد أبی الفضل العباس، فضلاً عن أعتاب مشاهد الائمه صلوات الله علیهم، بل بما أنه موطئ أقدام زواره" 🍁من عتبه ی آستانه ی حرم حضرت العباس علیه السلام را می بوسم، چه رسد به عتبه ی مقدسه ی أئمه علیهم السلام! 👈و بوسه ی من بر عتبه حضرت عباس (سلام الله علیه) نه به این عنوان است که عتبه ی حرم است ، بلکه ازاین جهت است که آن آقاست.!! 📚 نورالعین فی المشی الی زیارة الحسین، ص۲۹۲ 🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃 🎵جرج جرداق(نویسندۀ مسیحی) : 🍁هنگامیکه این حکایت را مینوشتم از (علیه السلام)و وی به کودکان و بی سرپرستان، بر روی کاغذ میریخت و نوشته ام را خیس میکرد و آن حکایت اینست: 🍁علی(علیه السلام) شبی برای خانوادۀ بی سرپرستی انبانی از غذا بُرد ولی دید نا آرام است،از علّت گریه اش پرسید:گفت:بچه ها در کوچه به من میگویند: .! 👈امام فرمود:به آنها بگو: « (علیه السلام)خلیفۀ مسلمین پدر من است». 🍁بچه آرام نگرفت وگفت:بچه ها در کوچه دارند و من ندارم،علی علیه السلام چوبی فراهم کرد و به وی داد شاید خوشحال شده،آرام گیرد؛اما کودک یتیم که از و نوازشهای پدرانه توان خویش را ازدست داده بود و یاد سیمای پدر وی را بی تاب کرده بود و پی در پی بهانه میگرفت ،گفت:من اسبی میخواهم که بر او سوار شوم و مرا حرکت دهد و راه برد. 👈امام و در دل شب را بر پشت خود سوار کرد و آنقدر به شکل گرداند تا کودک در پشتش به رفت و او با دلی شاد به بستر رفت. 📚حکایات برگزیده ، صفحه۱۳۰. 🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌌 .!! 🍁حضرت (ع) با اصحاب خود نشسته بودند که از کنار آنها گذشت. حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن . 🍁پس ازمدتی،هیزم‌شکن با كوله‌بارى از برگشت. اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را مى‌بينيم. 🍁حضرت عيسى(ع) به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار. 🍁وقتی را باز كردند، ناگهان كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند. 🍁حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز انجام دادی که این از تو دفع شد؟ هیزم‌شکن پاسخ داد: 👈دو عدد داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به دادم. 📚عده الداعی و نجاح الساعی، ص ۸۴. 🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌌 🍁دوهفته بعداز خواب دیدم آمده پیشم.مثل زمانی که هنوز زنده بود وبه من سر میزد و میآمد پیشم. گفتم:جهاد! عزیز دلم! چرا اینقدر دیر آمدی؟خیلی منتظرت بودم. 👈جهاد گفت: ها طول کشید برا همین دیر آمدم. 🍁درعالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کروم بازرسی های را میگوید،گفتم: مگر تو از بازرسی رد میشوی؟ گفت: آره،بیشتر از همه سر ایستادیم. 🍁باتعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد؛ 👈بیشتر از همه چیز از سؤال میشود. نمازصبح. تازه یادم آمد جهادم شده. 🍁پرسیدم چی؟! گفت:شهدا حساب قبر ندارند،حسابی در کار نیست، ماهم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم. 📢منبع:گفتگو با مادربزرگ ؛خبرگزاری صداوسیما،کدخبر:۱۷۲۹۲۱۲ www.iribnews.ir/007FqW 🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حكايت🍁🍃 🌠 : 🍁شخصى آمد خدمت رسول اكرم(صلى اللّه عليه وآله) و مدعى شد كه من از شما و الان در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى . 🍁پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم و پول براى شما بياورم. زيرا پولى همراه من نيست. 🍁يهودى گفت : هم نمیگذارم ازاينجا برداريد. 🍁هرچه پيامبر با او نشان دادند، او بيشتر نشان داد با آنجمله كه و رداى پيامبر صلى اللّه عليه وآله را گرفت و به دور حضرت پيچيده و آنقدركشيد كه اثر قرمزى درگردن مبارك پيامبر به جاى ماند.! 🍁حضرت که قبل ازاين عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت، آمدند مشاهده كردند كه يك نفر جلوى رسول خدا(صلى اللّه عليه وآله) را گرفته است و آن حضرت را مى كند. 🍁مسلمين خواستند يهودى را كناربزنند و يا احتمالا كنند.حضرت فرمود: نه من خودم میدانم با چه بكنم شما كارى نداشته باشيد.! ❄آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : 👈اشهد ان لااله الااللّه و اشهد انك رسول اللّه .! 🍁شما با چنين كه داريد اين همه مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب مبعوث شده ايد. 📚حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری، بنقل از: سيره نبوى ،ص۱۳۹ 🌸🍃⛔🍃🌸
✨💠✨ شـخصی رســـید محـضر عـــــلامه طــباطبایی (ره)ســوال ڪرد راه رسیدن به امام زمان عج چیست؟؟ علامـه پاسخ دادند خود امام زمان عــج فرموده است: شما خــــوب باشــید ما خــودمان شــما را پـیدا میڪنیـــــم. 📚 آداب انتــظار عارفــان 🔺ڪانال تخصصی سوختہ حق
تا محـــــــــــــــرم نشده .. گربه صلاح است بـــــــــــــــــــــیا.. ♡
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌌 .!! 🍁حضرت (ع) با اصحاب خود نشسته بودند که از کنار آنها گذشت. حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن . 🍁پس ازمدتی،هیزم‌شکن با كوله‌بارى از برگشت. اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را مى‌بينيم. 🍁حضرت عيسى(ع) به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار. 🍁وقتی را باز كردند، ناگهان كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند. 🍁حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز انجام دادی که این از تو دفع شد؟ هیزم‌شکن پاسخ داد: 👈دو عدد داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به دادم. 📚عده الداعی و نجاح الساعی، ص ۸۴. 🌸🍃⛔🍃🌸
📚 👈 رسم دنیا انس بن مالک که از اصحاب رسول الله (ص) است، گوید: رسول (ص) را شتری بود که آن را عضبا می گفتند. از همه شتران تندتر و تیزتر می دوید و در همه مسابقه ها، از همه شتران، پیش می افتاد. روزی، عربی بیامد و شتر خویش را با عضبا در یک راه، دوانید. شتر اعرابی، پیش افتاد و مسابقه را برد. مسلمانان، اندوهگین شدند. رسول (ص) فرمود: اندوه مدارید! حق است بر خدای - تعالی - که هیچ چیز را در دنیا بالا نبرد، مگر آن که روزی وی را به زیر آورد. 🍂چنین است رسم سرای درشت 🍂گهی پشت زین و گهی زین به پشت 📗 ✍ ابوحامد محمد غزالی @Dastanhaykotah
📚 👈 وصيت مولا امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان علی عليه السلام در واپسين لحظات زندگی، همه پسرانش را کنار بستر خويش فراخواند... حضرت به همه آن ها سفارشاتی را بيان نمود و در آخر گفتارش فرمود: « يا بنيَّ! عاشروا النّاس عشرة إن غبتم حنّوا إليکم و إن فقدتم بکوا عليکم ... » ای فرزندان من! با مردم چنان رفتار کنيد که اگر غايب شديد، با اشتياق دنبال شما باشند و اگر مرديد بر شما بگريند... 📗 ✍ شيخ طوسی @Dastanhaykotah
🔅امام على عليه السلام: 🔺تعجّب است از كسى كه دعا مى كند واجابتِ آن را كُند مى شمارد، درحالى كه راه اجابت را با گناهان، بسته است!
جان عباس فراموش نکن نام مرا بخدا که کربلایی شدنم دست شماست #محـــــــــــرم #پروفـایـل‌مذهـبے @SarbazehKhoda
📚 حضرت رسول (ص)فرمودند: بر هرمسلمانی است که هر روز صدقه بدهد عرض شد :کسیکه مال ندارد چکارکند ؟ فرمودند : برداشتن چیزهای آسیب رسان ازسر راه مردم صدقه است. نشان دادن راه به کسی صدقه است عیادت مریض صدقه است دعوت به کار خیر صدقه است جواب سلام مردم را دادن صدقه است آموختن چیزی که بلدی به دیگران صدقه است @Dastanhaykotah
📚 هزارویک‌حکایت اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ.. ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ، ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ... ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ... ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ.. اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ . @Dastanhaykotah
✨آیت الله اراکی (ره) فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه 🔹با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است! گفتم چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. 🌷 به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم! 🔸 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست. جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود. منبع 📚 آخرین گفتار @Dastanhaykotah
👈 تا شب گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! 📗 ✍️ عطار نیشابوری
📚 👈 توبه نصوح نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در استقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، «توبه نصوح» گویند. 📗 ✍ محمدحسین شهرابی‌ اردستانی @Dastanhaykotah