📚 #داستان_آموزنده
👈 برخویشتن بدی نکن!
شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری.
مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 402
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#داستان_پندآموز 👌👌
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
🌿🌸خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
»
#لقمان_حکیم_گوید:
✍روزی در کنار کشتزاری از گندم
ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم،
🌾شگفت زده شدم !
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند....
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
🍃🍁حکایت🍁🍃
🌌 #عاقبت_بخیری
🍁پس ازکشته شدن #عثمان، #علی(ع) حبیب بن شجب را که ازطرف عثمان بربعضی ازنواحی #یمن ولایت داشت، #تثبیت کرد و اورا به نیکوکاری،عدالت وتقوا توصیه فرمود.
🍁آن #والی بعداز #بیعت گرفتن ازمردم برای امیرمؤمنان(ع) #۱۰۰نفر رااز میان مردم برگزید،ازبین آنها #۷۰نفر، و ازمیان آنها #۳۰نفر، و ازمیان آن سی نفر #۱۰نفر را برگزید که #شجاعان و سران قوم خودبودند.
وی آنها را (برای #تجدیدپیمان) به نزد حضرت فرستاد و درکوفه نزدحضرت رسیدند.
🍁یکی ازآنها باعباراتی #فصیح و شیوا از علی(ع) #تمجید وتجلیل به عمل آورد.حضرت آنهارا گرامی داشت و به هریک #هدیه ای ارزنده اهدا کرد.
همان شخص دوباره ازجای بلندشد و #اشعاری درفضیلت حضرت سرود وباز ازامام(ع) تمجیدکرد.
🍁حضرت سخنانش را نیکوشمرد و پرسید: اسمت چیست؟
گفت: #عبدالرحمن.
فرمود: پسر کی؟گفت: #پسر_ملجم مرادی.
فرمود:آیا تو واقعا #مرادی هستی؟گفت: آری.
🍁فرمود: انالله و انا الیه راجعون. ولاحول ولاقوةالا بالله العلی العظیم.
مرتب به او #نگاه میکرد، دست روی دست میزد و #استرجاع میفرمود(انا لله میگفت)
🍁سپس برای چندمین بارپرسید آیا تو #مرادی هستی؟
گفت: آری.
فرمود: تودر آینده #جنایتی_بزرگ مرتکب خواهی شد و حرکتت به سوی #آتش است.!
🍁گفت:به خدا من شمارا از هرکس بیشتر #دوست دارم.!
فرمود: من #دروغ نمیگویم و به من هم #دروغ نگفته اند...
تو #قاتل من هستی و این #محاسن را به #خون_سرم رنگین خواهی کرد....!!
📚شرح نهج البلاغه، آیةالله خوئی(ره)،ج۵،ص۱۲۹
🌸🍃🌸⛔🌸🍃🌸.
🍃🍁حكايت🍁🍃
🌠 #عفو_دروقت_قدرت:
🍁شخصى #يهودى آمد خدمت رسول اكرم(صلى اللّه عليه وآله) و مدعى شد كه من از شما #طلبكارم و الان در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى .
🍁پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من #طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم #منزل و پول براى شما بياورم. زيرا پولى همراه من نيست.
🍁يهودى گفت : #يك_قدم هم نمیگذارم ازاينجا برداريد.
🍁هرچه پيامبر با او #نرمش نشان دادند، او بيشتر #خشونت نشان داد با آنجمله كه #عبا و رداى پيامبر صلى اللّه عليه وآله را گرفت و به دور #گردن حضرت پيچيده و آنقدركشيد كه اثر قرمزى درگردن مبارك پيامبر به جاى ماند.!
🍁حضرت که قبل ازاين عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاخير كردند.
مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت، آمدند مشاهده كردند كه يك نفر #يهودى جلوى رسول خدا(صلى اللّه عليه وآله) را گرفته است و آن حضرت را #اذيّت مى كند.
🍁مسلمين خواستند يهودى را كناربزنند و يا احتمالا #كتك_كارى كنند.حضرت فرمود: نه من خودم میدانم با #رفيقم چه بكنم شما كارى نداشته باشيد.!
❄آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : 👈اشهد ان لااله الااللّه و اشهد انك رسول اللّه .!
🍁شما با چنين #قدرتى كه داريد اين همه #تحمل مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب #خداوند مبعوث شده ايد.
📚حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری،
بنقل از: سيره نبوى ،ص۱۳۹
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃
🌠 #ادعای_بزرگ !!
🍁روزى #ابن_جوزى [به تقلیداز امیرالمؤمنین(ع)]بر روى منبر گفت: سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي
(هرچه مىخواهيد ازمن سؤال كنيد، قبل از آنكه مرا از دست بدهيد).!!
🔹زنى از او سؤال كرد از اين روايت كه #على (عليه السلام) شبانه (از مدينه به مدائن) پيش #سلمان آمد، او را تجهيز ( #كفن_و_دفن ) كرد و سپس برگشت.
🔸ابن جوزى گفت: بلى، اين روايت نقل شده است.
🔹آن زن سؤال كرد: آيا #عثمان سه روز در #زبالهدانى #بقيع ماند؛ در حالیكه على (عليه السلام) در آن جا #حاضر بود؟
🔸ابن جوزى گفت: بلى.
🔹آن زن گفت: پس لازم مىآيد كه على در يكى از اين دو مورد اشتباه كرده باشد.
🔸ابن جوزى گفت: اگر تو #بدون_اجازه شوهرت (ازخانه ات) خارج شدي؛ پس بر تو لعنت و اگر #بااجازه شوهرت خارج شدی؛ پس بر او لعنت.!!
🔹آن زن گفت:👈 آيا #عایشه براى #جنگ_با_على عليه السلام با #اجازه_پيامبر صلى الله عليه وآله خارج شد يا #بدون_اجازه آن حضرت؟
🔸ابن جوزى #ساكت شد و جوابى نداشت.
📚الصراط المستقيم، ج۱، ص۲۱۸.،العاملی النباطی
📚بحارالأنوار،ج۲۹، ص۶۴۷و۶۴۸.
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃
🌠 بوسه بر #جای_پای_زائران .!!
🎵آیت الله اصطهباناتی :
🍁از مرحوم #شیخ_انصاری راجع به #بوسیدن عتبه ی مقدسه ی #حرم ها پرسیدند، آن مرحوم درجواب گفتند:
👈"أنا اقبّل مشهد أبی الفضل العباس، فضلاً عن أعتاب مشاهد الائمه صلوات الله علیهم، بل بما أنه موطئ أقدام زواره"
🍁من عتبه ی آستانه ی حرم حضرت #أباالفضل العباس علیه السلام را می بوسم، چه رسد به عتبه ی مقدسه ی أئمه علیهم السلام!
👈و بوسه ی من بر عتبه حضرت عباس (سلام الله علیه) نه به این عنوان است که عتبه ی حرم #قمر_بنی_هاشم است ، بلکه ازاین جهت است که #جای_پای_زائران آن آقاست.!!
📚 نورالعین فی المشی الی زیارة الحسین، ص۲۹۲
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃
🎵جرج جرداق(نویسندۀ مسیحی) :
🍁هنگامیکه این حکایت را مینوشتم از #شوق_علی (علیه السلام)و #محبّت وی به کودکان و بی سرپرستان، #اشکم بر روی کاغذ میریخت و نوشته ام را خیس میکرد و آن حکایت اینست:
🍁علی(علیه السلام) شبی برای خانوادۀ بی سرپرستی انبانی از غذا بُرد ولی دید #کودک_یتیم نا آرام است،از علّت گریه اش پرسید:گفت:بچه ها در کوچه به من میگویند: #تو_پدر_نداری.!
👈امام فرمود:به آنها بگو: « #امیرالمؤمنین (علیه السلام)خلیفۀ مسلمین پدر من است».
🍁بچه آرام نگرفت وگفت:بچه ها در کوچه #اسبی دارند و من ندارم،علی علیه السلام چوبی فراهم کرد و به وی داد شاید خوشحال شده،آرام گیرد؛اما کودک یتیم که از #فراق_پدر و نوازشهای پدرانه توان خویش را ازدست داده بود و یاد سیمای پدر وی را بی تاب کرده بود و پی در پی بهانه میگرفت ،گفت:من اسبی میخواهم که بر او سوار شوم و مرا حرکت دهد و راه برد.
👈امام و #رهبرمسلمانان در دل شب #کودک_یتیم را بر پشت خود سوار کرد و آنقدر به شکل #اسب گرداند تا کودک در پشتش به #خواب رفت و او با دلی شاد به بستر رفت.
📚حکایات برگزیده ، صفحه۱۳۰.
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃
🌌 #دو_عدد_نان .!!
🍁حضرت #عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که #هیزم_شکنی از کنار آنها گذشت.
حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند:
این هیزم شکن #بزودی_خواهد_مُرد.
🍁پس ازمدتی،هیزمشکن با كولهبارى از #هيزم برگشت.
اصحاب به حضرت عیسی گفتند:
شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مىميرد ولی او را #زنده مىبينيم.
🍁حضرت عيسى(ع) به آن هیزمشکن فرمودند:
هيزمت را زمین بگذار.
🍁وقتی #هيزم را باز كردند، ناگهان #مارى_سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.
🍁حضرت عيسى از هیزمشکن پرسيدند:
امروز #چه_عملی انجام دادی که این #بلا از تو دفع شد؟
هیزمشکن پاسخ داد:
👈دو عدد #نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نانها را به #فقیر دادم.
📚عده الداعی و نجاح الساعی، ص ۸۴.
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃
🌌 #ایستگاه_نماز
🍁دوهفته بعداز #شهادت_جهاد خواب دیدم آمده پیشم.مثل زمانی که هنوز زنده بود وبه من سر میزد و میآمد پیشم.
گفتم:جهاد! عزیز دلم! چرا اینقدر دیر آمدی؟خیلی منتظرت بودم.
👈جهاد گفت: #بازرسی ها طول کشید برا همین دیر آمدم.
🍁درعالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کروم بازرسی های #سوریه را میگوید،گفتم: مگر تو از بازرسی رد میشوی؟
گفت: آره،بیشتر از همه سر #بازرسی_نماز ایستادیم.
🍁باتعجب گفتم بازرسی چی؟
گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد؛ 👈بیشتر از همه چیز از #نماز_صبح سؤال میشود. نمازصبح.
تازه یادم آمد جهادم #شهید شده.
🍁پرسیدم #حساب_قبر چی؟!
گفت:شهدا حساب قبر ندارند،حسابی در کار نیست، ماهم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم.
📢منبع:گفتگو با مادربزرگ #شهیدجهادمغنیه ؛خبرگزاری صداوسیما،کدخبر:۱۷۲۹۲۱۲
www.iribnews.ir/007FqW
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حكايت🍁🍃
🌠 #عفو_دروقت_قدرت:
🍁شخصى #يهودى آمد خدمت رسول اكرم(صلى اللّه عليه وآله) و مدعى شد كه من از شما #طلبكارم و الان در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى .
🍁پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من #طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم #منزل و پول براى شما بياورم. زيرا پولى همراه من نيست.
🍁يهودى گفت : #يك_قدم هم نمیگذارم ازاينجا برداريد.
🍁هرچه پيامبر با او #نرمش نشان دادند، او بيشتر #خشونت نشان داد با آنجمله كه #عبا و رداى پيامبر صلى اللّه عليه وآله را گرفت و به دور #گردن حضرت پيچيده و آنقدركشيد كه اثر قرمزى درگردن مبارك پيامبر به جاى ماند.!
🍁حضرت که قبل ازاين عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاخير كردند.
مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت، آمدند مشاهده كردند كه يك نفر #يهودى جلوى رسول خدا(صلى اللّه عليه وآله) را گرفته است و آن حضرت را #اذيّت مى كند.
🍁مسلمين خواستند يهودى را كناربزنند و يا احتمالا #كتك_كارى كنند.حضرت فرمود: نه من خودم میدانم با #رفيقم چه بكنم شما كارى نداشته باشيد.!
❄آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : 👈اشهد ان لااله الااللّه و اشهد انك رسول اللّه .!
🍁شما با چنين #قدرتى كه داريد اين همه #تحمل مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب #خداوند مبعوث شده ايد.
📚حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری،
بنقل از: سيره نبوى ،ص۱۳۹
🌸🍃⛔🍃🌸
🍃🍁حکایت🍁🍃
🌌 #دو_عدد_نان .!!
🍁حضرت #عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که #هیزم_شکنی از کنار آنها گذشت.
حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند:
این هیزم شکن #بزودی_خواهد_مُرد.
🍁پس ازمدتی،هیزمشکن با كولهبارى از #هيزم برگشت.
اصحاب به حضرت عیسی گفتند:
شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مىميرد ولی او را #زنده مىبينيم.
🍁حضرت عيسى(ع) به آن هیزمشکن فرمودند:
هيزمت را زمین بگذار.
🍁وقتی #هيزم را باز كردند، ناگهان #مارى_سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.
🍁حضرت عيسى از هیزمشکن پرسيدند:
امروز #چه_عملی انجام دادی که این #بلا از تو دفع شد؟
هیزمشکن پاسخ داد:
👈دو عدد #نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نانها را به #فقیر دادم.
📚عده الداعی و نجاح الساعی، ص ۸۴.
🌸🍃⛔🍃🌸
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 رسم دنیا
انس بن مالک که از اصحاب رسول الله (ص) است، گوید: رسول (ص) را شتری بود که آن را عضبا می گفتند. از همه شتران تندتر و تیزتر می دوید و در همه مسابقه ها، از همه شتران، پیش می افتاد.
روزی، عربی بیامد و شتر خویش را با عضبا در یک راه، دوانید. شتر اعرابی، پیش افتاد و مسابقه را برد. مسلمانان، اندوهگین شدند.
رسول (ص) فرمود: اندوه مدارید! حق است بر خدای - تعالی - که هیچ چیز را در دنیا بالا نبرد، مگر آن که روزی وی را به زیر آورد.
🍂چنین است رسم سرای درشت
🍂گهی پشت زین و گهی زین به پشت
📗 #کیمیای_سعادت
✍ ابوحامد محمد غزالی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 وصيت مولا
امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان علی عليه السلام در واپسين لحظات زندگی، همه پسرانش را کنار بستر خويش فراخواند...
حضرت به همه آن ها سفارشاتی را بيان نمود و در آخر گفتارش فرمود:
« يا بنيَّ! عاشروا النّاس عشرة إن غبتم حنّوا إليکم و إن فقدتم بکوا عليکم ... »
ای فرزندان من! با مردم چنان رفتار کنيد که اگر غايب شديد، با اشتياق دنبال شما باشند و اگر مرديد بر شما بگريند...
📗 #امالی
✍ شيخ طوسی
@Dastanhaykotah
📚 #روایت
حضرت رسول (ص)فرمودند:
بر هرمسلمانی است که هر روز صدقه بدهد
عرض شد :کسیکه مال ندارد چکارکند ؟
فرمودند :
برداشتن چیزهای آسیب رسان
ازسر راه مردم صدقه است.
نشان دادن راه به کسی صدقه است
عیادت مریض صدقه است
دعوت به کار خیر صدقه است
جواب سلام مردم را دادن صدقه است
آموختن چیزی که بلدی به دیگران صدقه است
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
📚 هزارویکحکایت
اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ..
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ،
ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ،
ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ...
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ،
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ...
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ..
اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ..
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ .
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#داستان
✨آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
🔹با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
🌷 به خود گفتم میرزا تقی خان!
۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
🔸 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
منبع 📚 آخرین گفتار
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
👈 تا شب
گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
📗 #تذكرة_الاولياء
✍️ عطار نیشابوری
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 توبه نصوح
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در استقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، «توبه نصوح» گویند.
📗 #انوار_المجالس
✍ محمدحسین شهرابی اردستانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 اطاعت از دستور پدر
آیت الله قوچانی نقل می کنند: همان موقع که آقای بهجت در نجف مشغول تحصیل و تهذیب نفس هستند عده ای که مطالب عرفانی را قبول نداشتند نامه ای برای پدر آقای بهجت می فرستند و در مورد ایشان بدگویی می کنند و می گویند ممکن است فرزندت از درس و بحث، خارج شود. پدر بزرگوار ایشان نامه ای برای آقای بهجت می نویسد که من راضی نیستم جز واجبات، عمل دیگری انجام دهی، حتی راضی نیستم نماز شب بخوانی.
آقای بهجت می فرماید: وقتی نامه ی پدرم به دستم رسید، خدمت آقای قاضی (ره) رسیدم و نامه را به ایشان نشان دادم. ایشان فرمودند: شما مقلد چه کسی هستید؟ گفتم : من مقلد آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (ره) هستم. ایشان فرمودند: باید بروی از مرجع تقلیدتان بپرسید. آقای بهجت می فرماید: من نزد آقا سید ابوالحسن اصفهانی (ره) رفتم و از ایشان کسب تکلیف کردم، ایشان فرمودند: باید حرف پدرت را اطاعت کنی.
از آن موقع به بعد آقای بهجت سکوت می کنند و چیزی نمی گویند. در سکوت مطلق فرو می روند و حتی برای خرید، از خادم مدرسه تقاضا می کنند تا این کار را برای ایشان انجام دهد؛ چرا که سخن گفتن از واجبات نیست و کار و فعل مباحی می باشد.
ایشان گاهی اوقات اجناس مورد نیاز خود را روی کاغذ می نوشتند و به مغازه دار می دادند. ایشان خیلی کم در کوچه و خیابان رفت و آمد می کردند و تمام این کارها به خاطر این بود که می خواستند از یک دستور پدرشان اطاعت کنند؛ اما خداوند راه را کوتاه می کند چون برای خدا حرف پدر را اطاعت می کند.
دیگر بزرگان نیز نقل می کنند که آقای بهجت، بهجت نشد مگر این که عبا را سر می کشیدند و به درس می رفتند و بر می گشتند تا مبادا با کسی برخورد کنند و حرف بزنند؛ چون دستور پدرش این بود.
📗 #صاحب_دلان
✍ محمد محمدى اشتهاردى
@Dastanhaykotah