📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 حضرتِ موسی(ع) و شب قدر!
در حدیثی طولانی از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله میخوانیم که حضرت موسی علیه السلام به خدا عرض کرد: خدایا مقام قربت را خواهانم. پاسخ آمد: «قُرْبی لِمَن اسْتَیْقَظَ لَیْلَةَ الْقَدْر»، قرب من، در بیداری شب قدر است.
عرضه داشت: پروردگارا، رحمتت را خواستارم. پاسخ آمد: «رَحْمَتی لِمَنْ رَحمَ الْمَساکینَ لَیلةَ الْقَدر»، رحمت من در ترحّم بر مساکین در شب قدر است.
گفت: خدایا، جواز عبور از صراط میخواهم. پاسخ آمد: «ذلِک لِمَنْ تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ لَیْلَةَ الْقَدْر»، رمز عبور از صراط، صدقه در شب قدر است.
عرض کرد: خدایا بهشت و نعمتهای آن را میطلبم. پاسخ آمد: «ذلک لِمَنْ سَبَّحَ تَسْبیحَة فی لیلةِ القدر»، دستیابی به آن، در گرو تسبیح گفتن در شب قدر است.
عرضه داشت: پروردگارا، خواهان نجات از آتش دوزخم. پاسخ آمد: «ذلک لِمَنْ اسْتَغْفَرَ فِی لَیلةِ الْقَدْر»، رمز نجات از دوزخ، استغفار در شب قدر است.
در پایان گفت: خدایا رضای تو را میطلبم. پاسخ آمد: «رِضای لِمَنْ صَلّی رَکعَتَینِ فِی لَیلةِ الْقَدْر»، کسی مشمول رضای من است که در شب قدر، نماز بگذارد.
📗 #وسائل_الشیعه، ج 8، ص 20
✍ شیخ محمد بن حسن حر عاملی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سفره افطار
ام كلثوم دختر امير المؤمنين عليه السلام می گويد: در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقداری نمك در يك ظرف برای افطار خدمت پدر آوردم.
وقتی نمازش را به اتمام رساند. برای افطار آماده شد. هنگامی كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت. آنگاه سرش را تكان داد و با صدای بلند گريست و فرمود: عزيزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك)، آن هم در يك ظرف آماده ساخته ای؟
تو با اين عمل می خواهی فردای قيامت برای حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم؟ من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويم رسول خدا صلی الله عليه و آله باشم. هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در يك ظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست.
دختر عزيزم! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها، و لباسهايش از راه حلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهی بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه در حلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است.
📗 #بحارالانوار، ج 42، ص 276
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 امام سجاد و جذامیها
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری می کردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسما از بیماری خود رنج می بردند، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج می کشیدند. و چون می دیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می کردند.
یک روز هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا می خوردند، علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) از آنجا عبور کرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود: من روزه دارم، اگر روزه نمی داشتم پایین می آمدم، از شما تقاضا می کنم فلان روز مهمان من باشید. این را گفت و رفت.
امام در خانه دستور داد، غذای بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند. سفره ای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد.
📗 #وسائل_الشیعه، ج 2، ص 457
✍ شیخ محمد بن حسن حر عاملی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 از علی علیه السلام بیاموزید
صاحب در المطالب می نویسد که علی علیه السلام در بین راه متوجه زن فقیری شد که بچه های او از گرسنگی گریه می کردند و او آنها را به وسائلی مشغول می کرد و از گریه بازمی داشت.
برای آسوده کردن آنها دیگی که جز آب چیز دیگری نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش می افروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه می کند. به این وسیله آنها را خوابانید.
علی علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب به همراهی قنبر به منزل رفت. ظرف خرمائی با انبانی آرد و مقداری روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت. قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولی حضرت راضی نشدند.
وقتی که به خانه آن زن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد. مقداری از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذای مطبوعی تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا به آنها داد تا سیر شدند.
علی علیه السلام برای سرگرمی آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صدای مخصوص گوسفندان را تقلید نمود. بچه ها نیز یاد گرفتند و از پی آنجناب همین کار را کرده و می خندیدند. مدتی آنها را سرگرم داشت تا ناراحتی قبلی را فراموش کردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت ای مولای من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکی را می دانم سبب دومی بر من آشکار نیست. اینکه توشه بچه های یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل به ثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم برای چه کردید؟
فرمود وقتی که وارد بر این بچه های یتیم شدم از گرسنگی گریه می کردند خواستم وقتی خارج می شوم هم سیر شده باشند و هم بخندند.
📗 #شجره_طوبی
✍ شيخ محمد مهدی حائری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 میهمان ارجمندتر است یا میزبان؟
حسین ابن نعیم می گوید: حضرت صادق علیه السلام به من فرمود آیا برادران خود را دوست داری. عرض کردم بلی. به فقراء و تنگدستانشان نفع می رسانی؟ جواب دادم آری. فرمود متوجه باش که لازم است ایشان را دوست بداری.
سپس فرمود آیا آنها را به منزل خود دعوت می کنی. گفتم هیچگاه غذا نمی خورم مگر اینکه دو یا سه نفر از برادرانم مهمان منند. فرمود فضیلت آنها بر تو بیشتر از فضیلت تو است بر آنها.
عرض کردم فدایت شوم من آنها را میهمانی می کنم و در منزل خود از ایشان پذیرائی می نمایم، باز فضیلت آنها بیشتر است؟!.
فرمود آری هنگامی که وارد منزل تو می شوند با آمرزش تو و خانواده ات وارد می شوند و در بیرون رفتن گناهان تو و خانواده ات را بیرون می برند.
📗 #کلمه_طیبه، ص 245
✍ علامه حاج حسین طبرسى نورى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مخارج مهمانی را ولی عصر(عج) داد
چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هر یک به نوبت دیگران را مهمانی کنند. بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید. چون برای مهمانی دوستان خود وسیله ای در اختیار نداشت بسیار اندوهگین شد و از افسردگی از شهر خارج شده روی به صحرا آورد تا شاید کمی اندوهش برطرف شود.
در این بین شخصی پیش او آمد، گفت در شهر به فلان تاجر بگو محمدبن الحسن می گوید آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده. پول را از او می گیری و صرف مهمانی خود می کنی.
آن مرد پیش تاجر رفت و پیغام را رساند. تاجر گفت این حرف را به تو محمد ابن الحسن شخصا گفت. جواب داد آری. پرسید او را شناختی. پاسخ داد نه. گفت او صاحب الزمان (عج) بود. من این مبلغ را برای آن جناب نذر کرده بودم.
سپس مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت. خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذر مرا پذیرفته نصف از این اشرفیها را به من بده معادل آن از پولهای دیگر می دهم تا به عنوان تبرک داشته باشم. بحرینی بدین وسیله از عهده مهمانی دوستان خود برآمد.
📗 #نجم_الثاقب، ص 306
✍ علامه حاج حسین طبرسى نورى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نشان پیروان حضرت علی علیه السلام
گروهی به دنبال امیرالمومنین علی علیه السلام حرکت می کردند. حضرت از آنها پرسید: شما کیستید؟
گفتند: یا امیرالمومنین! ما پیروان تو هستیم. حضرت فرمود: پس چرا نشان پیروی را در شما نمی بینم. گفتند: نشان پیروان شما چیست؟
فرمود: پیروان من کسانی هستند که چهره شان از بسیاری عبادت و شب زنده داری زرد است و اندامشان از روزه داری لاغر. همیشه ذکر حق بر لب دارند و لبانشان از بسیاری ذکر خشکیده است و بر آنها گرد ترس خدا نشسته است.
📗 #صفات_شیعه
✍ شیخ صدوق
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 علت شهادت حضرت علی سلام الله علیه
پس از جریان جنگ صفّین و تحمیل ابو موسی أشعری برای حَکَمیّت؛ و بعد از به وقوع پیوستن جنگ نهروان با خوارج، سه نفر از بزرگان خوارج که حضرت علیّ علیه السلام را تکفیر کرده بودند تصمیم گرفتند تا به عنوان خونخواهی، سه نفر از والیان و سران حکومتی را ترور نمایند.
یکی عبدالرّحمن بن ملجم مرادی بود که ترور امیرالمؤمنین، امام علیّ علیه السلام را در کوفه؛ و دیگری بَرک بن عبدالله که او ترور معاویه را در شام؛ و سوّمین نفر عمر بن بکر، ترور عمرو بن عاص را در مدینه به عهده گرفت.
و بعد از آن که هر سه منافق هم قسم شدند که یا کشته شوند یا هدف شوم خود را به اجراء درآورند، هر کدام به سوی هدف مورد نظر خود رهسپار شدند. و عبدالرّحمن پس از آن وارد کوفه شد،
روزی در یکی از کوچه های کوفه زنی را به نام قُطّام که پدرش در جنگ نهروان کشته شده بود ملاقات کرد. و چون قطّام زنی بسیار زیباروی و خوش اندام بود؛ و عبدالرّحمن نیز از قبل مذاکراتی با او برای خواستگاری کرده بود، پس شیفته جمال او گردید و نسبت به آن اظهار عشق و علاقه نمود؛ و سپس پیشنهاد ازدواج به قطّام داد.
قطّام در پاسخ گفت: در صورتی با پیشنهاد تو موافقت می کنم که سه هزار درهم و یک غلام مهریه ام قرار دهی، مشروط بر آن که علیّ ابن ابی طالب را نیز به قتل برسانی. عبدالرّحمن برای امتحان قطّام گفت: دو شرط اوّل را می پذیرم؛ لیکن مرا از قتل علیّ معاف دار.
قطّام گفت: خیر، چون شرط سوّم از همه مهم تر است؛ و اگر می خواهی به کام و عشق خود برسی، بایستی حتماً انجام پذیرد. عبدالرّحمن وقتی چنین شنید، گفت: من به کوفه نیامده ام، مگر به همین منظور.
پس از آن، قطّام هر ساعت خود را به شکلی آرایش و زینت می کرد و در مقابل عبدالرّحمن به طنّازی و عشوه گری می پرداخت تا آن که او را بیش از پیش دلباخته خود نماید.
و چون آتش عشق و شهوت عبدالرّحمن شعله ور گشته و فزونی یافت؛ و نیز زمان موعود با هم پیمانانش فرا رسید، آن ملعون شمشیری مسموم همراه خود برداشت؛ و سحرگاه به مسجد کوفه وارد گشت.
و هنگامی که نماز صبح به امامت حضرت علیّ علیه السلام شروع شد، عبدالرحمن پشت سر امام ایستاد؛ و هنگامی که سر از سجده برمی داشت ناگهان عبدالرّحمن فریادی کشید و با شمشیر بر فرق مقدّس آن امام مظلوم فرود آورد و گریخت.
در همین لحظه امام علیه السلام اظهار داشت: «فُزْتُ وَرَبِّ الْکَعْبَةِ» یعنی؛ قَسَم به پروردگار کعبه، رستگار و سعادتمند شدم.
بعد از آن، حضرت را با فرق شکافته و بدن خونین به منزل آوردند؛ و پزشکان بسیاری جهت معالجه آن حضرت آمدند، یکی از آنان پزشکی بود به نام أثیر بن عمرو سکونی، که بر بالین حضرت وارد شد؛ و شروع به مداوا گردید.
اطرافیان و اعضاء خانواده حضرت، اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده بودند و با حالتی نگران چشم به پزشک دوخته که آیا چه می گوید؛ و نتیجه چه خواهد شد.
پس از آن که پزشک نگاهی به جراحت آن حضرت کرد، گفت: گوسفندی را ذبح نمائید و سفیدی جگر ریه آن را تا سرد نشده، سریع بیاورید. وقتی آن را آوردند، پزشک رگ میان سفیدی را بیرون آورد و میان شکاف سر آن حضرت قرار داد؛ و لحظه ای درنگ نمود، در حالتی که تمامی افراد در انتظار نتیجه، لحظه شماری می کردند.
سپس شکاف سر را باز کرد و رگ را خارج نمود؛ با نگاهی به آن خطاب به حضرت کرد و عرضه داشت: ای امیرالمؤمنین! اگر وصیّتی داری بفرما، چون متأسّفانه زخم شمشیر و زهر آن به مغز سر اصابت و سرایت کرده؛ و راهی برای معالجه آن نیست.(داستان بسیار مفصّل است، مشروح آن را از کتب مربوطه بهره مند شوید.)
بدین گونه پیشوایی شایسته، امامی عادل، خلیفه ای حق جو، حاكمی دلسوز و یتیم نواز، كامل ترین انسان برگزیده خدا و جانشین بر حق محمد مصطفی(ص)، به دست شقی ترین و تیره بخت ترین انسان روی زمین، یعنی ابن ملجم مرادی ملعون، از پای درآمد و به سوی ابدیت و لقاء الله و هم نشینی با پیامبران الهی و رسول خدا(ص) رهسپار گردید و امت را از وجود شریف خویش محروم نمود.
📗 #أعیان_الشّیعة، ج 1، ص531
✍ سید محسن امین عاملی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گريه كنندگان در تاريخ
پنج كس بسيار گريسته اند: آدم، يعقوب، يوسف، فاطمه زهرا و على بن حسين عليه السلام.
1⃣ آدم براى بهشت به اندازه اى گريست كه رد اشك بر گونه اش افتاد.
2⃣ يعقوب به اندازه اى بر يوسف خود گريست كه نور ديده اش را از دست داد. به او گفتند: يعقوب ! تو هميشه به ياد يوسف هستى يا در اين راه از گريه، آب يا هلاك مى شوى.
3⃣ يوسف از دورى پدرش يعقوب آن قدر گريه كرد كه زندانيان ناراحت شدند و به او گفتند: يا شب گريه كن روز آرام باش ! يا روز گريه كن شب آرام باش ! با زندانيان به توافق رسيد، در يكى از آنها گريه كند.
4⃣ فاطمه زهرا آن قدر گريست، اهل مدينه به تنگ آمدند و عرض كردند: ما را از گريه ات به تنگ آوردى، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدينه بيرون مى رفت و در كنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گريست و سپس به خانه برمى گشت.
5⃣ على بن حسين (امام چهارم) بيست تا چهل سال بر پدرش حسين گريه كرد. هر گاه خوراكى را جلويش مى گذاشتند گريه مى كرد. غلامش عرض كرد: سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گريه هلاك كنى. حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مى كنم ، من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به ياد مى آورم گريه گلويم را مى فشارد.
📗 #بحارالانوار، ج 12، ص 264
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گريه پيامبر صلی الله عليه و آله
رسول خدا صلی الله عليه و آله شبی در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكی مشغول دعا و گريه زاری شد.امّ سلمه كه جای رسول خدا صلی الله عليه و آله را در رختخوابش خالی ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلی الله عليه و آله در گوشه خانه، جای تاريكی ايستاده و دست به سوی آسمان بلند كرده اند. در حال گريه می فرمود:
خدايا! آن نعمت هايی كه به من مرحمت نموده ای از من نگير!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدايا! مرا به سوی آن بديها و مكروه هايی كه از آنها نجاتم داده ای برنگردان!
خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنی به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتی نگهدار!
در اين هنگام، امّ سلمه در حالی كه به شدت می گريست به جای خود برگشت. پيامبر صلی الله عليه و آله كه صدای گريه ايشان را شنيدند به طرف وی رفتند و علت گريه را جويا شدند.
امّ سلمه گفت: يا رسول الله! گريه شما مرا گريان نموده است، چرا می گرييد؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا می ترسيد و از خدا می خواهيد لحظه ای حتی به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس وای بر احوال ما!
رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی كه حضرت يونس عليه السلام را خداوند لحظه ای به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی بايست!
📗 #بحارالانوار، ج 16، ص 217
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مسجد ساختن فضل بن ربیع
آورده اند که فضل بن ربیع در شهر بغداد مسجدی بنا نمود و روزی که سر در مسجد را بنا بود کتیبه کنند، از فضل سوال نمو دند تا دستور دهد عناوین کتیبه را به چه قسم انشاء نمایند.
بهلول که در آنجا حاضر بود از فضل پرسید، مسجد را برای که ساخته ای؟
فضل جواب داد برای خدا. بهلول گفت اگر برای خدا ساخته ای اسم خود را در کتیبه ذکر نکن !!!
فضل عصبانی شده و گفت برای چه اسم خود را در کتبیه ذکر ننمایم، مردم باید بفهمند بانی این مسجد کیست؟ بهلول گفت: پس در کتیبه ذکر کن بانی این مسجد بهلول است. فضل گفت: هرگز چنین کاری نمی کنم.
بهلول گفت اگر این مسجد را برای خود نمایی و شهرت ساخته ای، اجر خود را ضایع نموده ای. فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سکوت اختیار نمود و بعد گفت هرچه بهلول می گوید بنویسید. آن گاه بهلول امر نمود آیه ای از قرآن کریم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمایند.
📗 #بهلول_عاقل، ج 3
✍ محمود متدین
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 اثر تربیت در کودک
سهل شوشتری از بزرگان عرفاست که در سن هشتاد سالگی، به سال 283 ه. ق از دنیا رفت. او می گوید: من سه ساله بودم که نیمه های شبی دیدم دایی ام محمد بن سوار از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است. یک بار به من گفت: پسرم، آیا آن خداوندی که تو را آفریده یاد نمی کنی؟ گفتم: چگونه او را یاد می کنم؟
گفت: شب، هنگامی که برای خواب در بسترت می آرمی، سه بار از صمیم دل بگو: خدا با من است و مرا می نگرد و من در محضر او هستم. چند شب همین گفتار را از ته دل گفتم. سپس به من گفت: این جمله ها را هر شب هفت بار بگو. من چنین کردم. شیرینی این ذکر در دلم جای گرفت.
پس از یک سال به من گفت: آنچه گفتم در تمام عمر تا آن گاه که تو را در گور نهند از جان و دل بگو، که همین ذکر و معنویتش دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد. به این ترتیب نور ایمان به توحید، در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد.
📗 #داستان_دوستان، ج 5، ص 257
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بنده و مولا
فردی می گفت: در فصل زمستان غلامی را دیدم که لباس کمی برتن داشت، از او پرسیدم: چرا لباس کافی نپوشیده ای؟ گفت: لباسی در اختیار ندارم. گفتم: چرا از کسی طلب نمی کنی؟
غلام گفت: «بنده حق ندارد به غیر از مولایش از کسی چیزی بخواهد.» گفتم: راست گفتی، چرا از مولایت تقاضا نمی کنی؟ گفت: مولایم مرا در این حال می بیند، اگر می خواست به من می داد.
این صحبت با او بسیار در من اثر گذاشت.
«فهمیدم که راه و روش بندگی در پیشگاه مولای حقیقی (یعنی خداوند متعال) راه و روش این غلام است».
📗 #بندگی_راز_آفرینش
✍ شهید آیت الله دستغیب
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دلال بازار
حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدایا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور وملائکه و دیوها مسلّط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلّط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیرش بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا وجود این معلون برای چه خوبست؟! ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود...
عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم اللّه، او را بگیر. حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد. یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمتگذاران دیدند، بازارها بسته، خبر آوردند: آقا بازارها بسته است، حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟! گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند. باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند. خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟ حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد، دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند.
پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن هم جهت نظم امور استفاده کرده.
📗 #ثمرات_الحیوة، ج 3
✍ سید محمود امامی اصفهانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بندگی خدا
«ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت.
یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید.
فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند.
وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟!
وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.»
📗 #داستانهای_سوره_حمد
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دهاتی عارف در مسجد
نقل شده روزی سید هاشم امام جماعت مسجد سردوزک بعد از نماز منبر رفتند. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند، من هم جزء جماعت بودم، ناگاه مردی به هیأت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد. تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت.
مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در صف اول ایستاده، ناراحت شدند. او اعتنائی نکرد، و در رکعت دوم نماز در حالت قنوت قصد فرادی کرد و نمازش را به تنهائی به اتمام رساند، همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد. چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض می کردند.او جواب نمی داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟
گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسأله آمد صف اول، و پشت سر شما اقتداء کرد آن گاه وسط نماز، قصد فرادی کرده و نشسته ناگه غذا خورد. پدرم گفت: چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم، یا در این جمع بگویم؟
پدرم گفت: در حضور جمع بگو! گفت: من وارد مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم چون اقتداء کردم، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید، و در این حال واقع شدید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام، الاغی لازم دارم، پس به میدان الاغ فروشان رفتید، و خری را انتخاب کردید.
دو رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید.من عاجز شدم، و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را تمام کردم این را بگفت و رفت. پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است او را بیاورید! من با او کار دارم. مردم رفتند که او را بیاورند، ناپدید گردید. و دیگر دیده نشد.
📗 #داستانهای_شگفت، ص77
✍ شهید آیت الله دستغیب
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 شیخ انصاری و خرید خانه پایدار یا مسجد!
یکی از مراجع بزرگ تقلید، استاد اعظم، شیخ مرتضی انصاری قدس سره شریف بود که به سال 1281 هجری قمری در نجف اشرف از دنیا رفت و مرقد شریفش در همان جاست، و دو کتاب معروف درسی حوزه های علمیه به نام مکاسب و رسائل از تألیفات اوست.
روزی یکی از مقلدین او که از تجار محترم و متدین بود، در مسیر راه خود به مکه برای انجام حج، به نجف اشرف به حضور شیخ انصاری آمد و مبلغی تقدیم کرد، و گفت: این مبلغ، از مال خالص (و خمس داده) من است، آن را بردارید و برای خود خانه ای بخرید و از مستأجری راحت شوید.
شیخ، آن پول را پذیرفت، و آن تاجر به مکه رفت، شیخ با آن پول مسجد خوبی در محله خویش صغیر در نجف اشرف بنا کرد، تا اکنون به مسجد ترک معروف است، و از زمان تأسیس تاکنون، همواره محل درس و بحث علماء مراجع تقلید بوده و مکانی بسیار پر برکت شده است.
آن تاجر در مراجعت از مکه، به نجف اشرف آمد و به حضور شیخ انصاری قدس سره شریف شرفیاب شد، و پس از احوالپرسی، عرض کرد: آیا خانه خریدید؟.
شیخ گفت: آری خریدم، سپس آن تاجر را با خود کنار آن مسجد برد و آن را به او نشان داد و فرمود: این مسجد را با آن پولی که دادی بودی بنا کردم.
تاجر گفت: من این مسجد را برای خانه داده بودم، نه برای مسجد! شیخ گفت: چه خانه ای بهتر از این مکان مقدس؟ که عبادت خدا در آن می شود، ما به زودی از این دنیا کوچ می کنیم ، اگر با آن پول، خانه می خریدم بعد از من به ورثه منتقل می شد، ولی این خانه (مسجد) باقی و ثابت است و به کسی منتقل یا بخشیده نمی شود، و خرید و فروش نمی گردد.
تاجر، از این عمل نیک انسانی و اجتماعی شیخ، شاد گردید، و علاقه اش به شیخ انصاری قدس سره شریف بیشتر شد.
📗 #شرح_مکاسب، ج1، ص130
✍ سید محمد کلانتری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 از حرف تا عمل
در زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، طفلی بسیار خرما می خورد. هر چه او را نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد، فایده نداشت.
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بیاورد تا او را نصیحت کند. وقتی او را به حضور پیغمبر آورد. از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد، اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او را فردا دوباره بیاورید.
روز دیگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم حاضر شد. حضرت به کودک فرمود که خرما نخورد. در این هنگام زن، که نتوانست کنجکاوی و تعجب خود را مخفی کند، از ایشان سوال کرد: یا رسول الله، چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
حضرت فرمود: دیروز وقتی این کودک را حاضر کردید، خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت می کردم، تاثیری نداشت.
امام صادق علیه السلام فرمود: به راستی هنگامی که عالم به علم خود عمل نکرد، موعظه او در دل های مردم اثر نمی کند، همان طور که باران از روی سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند.
📗 #راهنمای_سعادت، ص 107
✍ ملا محسن فيض كاشانى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 راهزن در اثر توبه محبوب خدا می شود
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام منقول است که فرمود: مردی با خانواده خویش از راه دریا مسافرت کرده و سوار کشتی شدند و در اثر نامساعد بودن دریا کشتی آنان شکسته و خرد شد جمعیتی که در کشتی بودند همه آنها هلاک و غرق آب شدند جز همسر آن مرد که روی تخته پاره کشتی قرار گرفته و امواج پیکر او را به لب دریا انداخت.
زن به جزیره ای از جزایر دریا پناهنده شد و در جزیره با مردی که راهزن بود مصادف گردید که شغل او همیشه ناراحت کردن مردم بود. و در آن جزیره خود را مخفی می ساخت برای اذیت کردن.
ناگهان چشم گشود و زنی را دید بالای سرش ایستاده است گفت: آیا تو انسانی یا جن هستی زن جواب داد از انس هستم راهزن بدون اینکه با او حرفی بزند جلو او نشست و خواست با او عمل خلاف عفت مرتکب بشود.
زن که خود را در چنگال یک مرد بی ایمان و از خدا بی خبر گرفتار دید مضطرب گردید راهزن گفت: چرا ناراحتی. آن بانوی با ایمان گفت: از خدا ترس دارم، دزد گفت: از این عمل و از این کار تا حال انجام داده اید، زن جواب داد نه بخدا قسم.
آن مرد گفت: تو اینقدر از خدا ترس داری در حالیکه تا این موقع همچو عمل زشت را به جا نیاوردی و الان نیز نفرت داری پس بخدا قسم من از تو اولی ترم که از خدای خود ترس داشته باشم. پس از این از بانو کناره گرفت و بجانب اهل عیال مراجعت نمود و در اثناء راه نفس خود را مورد مذمت قرار داد و توبه کرد و واقعا پشیمان شد از عمل سابق خود.
اتفاقا با راهب نصارا در راه تصادف و برخورد نمود که آفتاب سوزان بر سر آنان می تابید آن مرد دیر نشین به آن جوان گفت: از خدایت بخواه که تکه ابری بفرستد و بر سر ما سایه افکند تا از شدت حرارت خورشید راحت شویم. جوان در جواب گفت: من پیش خدا آبرو ندارم زیرا تا حال کار نیک بجا نیاوردم و جرات ندارم از خدا چیزی در خواست نمایم.
عابد دیر نشین گفت: پس من دعا کنم و تو آمین بگو جوان جواب داد قبول کردم راهب رو بطرف خدا نمود درخواست حاجت خویش کرد جوان نیز آمین گفت فورا به امر پروردگار لکه ابری در آسمان پیدا شد و روی سر آنان سایه افکند و مدتی زیر همان ابر راه رفتند و پس از زمانی به سر دوراهی رسیدند و از یکدیگر جدا و مفارقت نمودند و هر کدام راه خود را پیش گرفت.
ناگهان راهب دید تکه ابر بالای سر آن جوان به حرکت در آمد. عابد گفت: ای جوان تو خوبتر از من بوده ای و برای احترام و مقام تو بوده است که خداوند این قطعه ابر فرستاده بود خواهش دارم از قصه و سرگذشت خود مرا مطلع ساز.
جوان داستان خود را با آن زن به عابد شرح داد راهب گفت: ای جوان بدان در اثر خوف و ترس که بخود راه داده ای خداوند از سر تقصیرات تو گذشته و ترا آمرزیده و متوجه باش که دیگر پس از این به طرف معصیت نروی.
اینکه حضرت امام صادق علیه السلام فرموده است کسی که از گناه توبه کند مثل اینکه گناه نکرده است همین روایت بود که ذکر شد آن جوان توبه واقعی کرد خداوند تبارک و تعالی هم او را پاک کرد و دعایش مستجاب کرد.
📗 #اصول_کافی ج 2 ص 69
✍ ثقةالاسلام کلینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 وجوه برادرش را زیاد نکرد
شیخ مرتضی انصاری رضوان اللّه تعالی علیه برادری داشت به نام شیخ منصور که از دانشمندان بزرگ و جلیل القدر بوده است، ولی بسیار تنگدست و فقیر.
یک روز مادرش دلش بحال او می سوزد و به برادر بزرگش شیخ مرتضی انصاری که در آن وقت، مرجع وحید و یگانه شیعه بود، گله کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: تو می دانی که برادرت منصور با این عائله سنگین، با شدّت فقر بسر می برد، و ماهانه ای که به او می دهی، سدّ احتیاجات او را نمی کند، در صورتی که اینهمه اموال، تحت تصرّف توست، و می توانی به او بیش از دیگران کمک کنی.
شیخ خوب به حرفهای مادرش گوش می دهد و بعد از تمام شدن سخنان مادرش کلید اتاقی را که وجوهات شرعی در آن بود تحویل مادر می دهد و با لحنی مؤدبانه و خاضعانه می گوید: «مادر بیا این کلید را بگیر و هر چه پول برای منصور می خواهی بردار، به شرط اینکه مسئولیتش را قبول کنی، وبال آن به دوش خودت باشد و عواقب دردناک قیامت را تحمل کنی.
این اموالی که نزد من است، حقوق یک مشت فقیر و بدبخت و بیچاره و مستمند است که باید بطور مساوی بین آنها تقسیم شود و همه تهیدستان و تنگدستان در این باب یکسان هستند و مثل داندانهای شانه در یک سطح می باشند و هیچ کدام بر دیگری برتری ندارند.
مادرم اگر جوابی برای فردای قیامت، در قبال این مبلغ اضافی داری که برای منصور بر می داری، داری!، هر چه می خواهی انجام بده ولی بدان، حسابی در پیش است که خیلی دقیق و سخت و هولناک و مشکل.
مادر شیخ که خود عنصر تقوا و فضیلت و خدا ترسی بود، وقتی این جملات را شنید، از خوف خدا لرزه بر اندامش افتاد و از گفته خویش توبه کرد و در حالی که کلید را به فرزندش تقدیم می کرد، از او پوزش طلبید و مستمندی منصور را فراموش کرد.
📗 #سیمای_فرزانگان، ج 3
✍ حجت الاسلام رضا مختاری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 زن مؤمنه و نماز اول وقت
آورده اند که روزی زن صالحه ای به مجلس و اعظی رفت و آن واعظ می گفت: « هر مومن و هر مومنه ای که در اول وقت نماز کند و کارهای دنیا نکرده به نماز مشغول شود، حق تعالی به نور خود دل او را روشن گرداند و مهمات دنیا و آخرت او را بسازد و او را از شرّ نگاه دارد ».
آن زن چون حدیت را بشنید همیشه در اول وقت نماز می گذارد. روزی تنور تافته تا نان بپزد، بانک اذان شنید و کودکی داشت، بگریستن و خمیرش نیز ترش گردیده بود، چنانکه از کنار ظرف بیرون آمده بود. آن زن با خود گفت: « مرا سه کارِ ضروری پیش آمده، هیچ به از آن نیست که همه را بگذارم و اول، نماز را بجای آورم، که رضای خدا در آنست، پس بنماز ایستاد.»
شیطان که آن حال را بدید فریاد برآورد. یاران او حاضر شده، دور او را گرفته و گفتند: « ای مهربان، ترا چه واقع شده؟» آن ملعون گفت: « مرا دردسر گرفته از کردار این زن که سجده می کند.» گفتند: « ای مهمتر، چون بنماز ایستاد کودکِ او را در میان تنور انداز».
پس آن ملعون، کودک او را در تنور انداخت، او در میان تنور آواز کشید و آواز بگوش مادر رسید، غم در دلش پیچید، خواست که نماز را قطع کند، باز در دل گفت: «روی از خدا گردانیدن از وسوسه شیطان است، با خاطر جمع، نماز را تمام کرده، برخاست و به سر تنور رفت و دید بقدرت حق تعالی، کودک، در میانِ آتش، بازی می کند. پس سجده شکر بجای آورده، او را از میان آتش به سلامت بیرون آورد و بعد به پختن نان مشغول شد.
اینچنین است با خدا معامله کردن، اگر یقینِ انسان به خدا زیاد باشد، صددرصد در تمام شئون زندگی مثل این نماز خواندن خواهد بود. و خداوند بندگانش را یاری می کند، همانطوری که حضرت ابراهیم علیه السلام را در آتشِ نمرود نگهداشت.
📗 #کلیات_جامع_التمثیل، ص 222
✍ محمدعلی حبلهرودی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دور اندیش
یک نفر یهودی، انگشتر گرانقیمت خود را گم کرد، اتفاقاً یک نفر مسلمان تهیدست آن را پیدا کرد، پس از آنکه برای مسلمان ثابت شد که انگشتر مال آن یهودی است، نزد او رفته و انگشتر را به او داد. یهودی با شگفتی پرسید: آیا قیمت انگشتر را می دانستی؟ مسلمان: آری.
یهودی: آن گونه که پیداست، تو فقیر هم هستی. مسلمان: آری. یهودی: فکر نکردی که این انگشتر را بفروشی و زندگی خود را تأمین نمایی، به ویژه اینکه یهودی بودن من بهانه خوبی بود که این انگشتر را تصاحب کنی! مسلمان: چرا همین فکر را کردم! یهودی: پس چرا انگشتر را به من دادی، من که نمی دانستم تو پیدا کرده ای؟
مسلمان: ما به روز معاد معتقدیم، با خود گفتم اگر امروز این انگشتر را به صاحبش ندهم، فردای قیامت هنگام حساب و کتاب، ممکن است وقتی که پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله همراه پیامبر شما حضرت موسی علیه السلام با هم نشسته باشند، تو شکایت مرا به پیامبر خود موسی علیه السلام کنی، و حضرت موسی علیه السلام این شکایت را به پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله کرده و بگوید این شخص که از امت تو است، چنین کاری کرده است، آنگاه پیامبر ما جواب پیامبر شما را نداشته باشد. من امروز برای اینکه آبروی پیامبرمان در روز قیامت را خریده باشم، انگشتر را آوردم و تحویل دادم!
📗 #سرگذشتهای_عبرت_انگیز
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تلخ و شیرین
خواجه ای غلامش را میوه ای داد. غلام میوه را گرفت و با رغبت تمام می خورد. خواجه، خوردن غلام را می دید و پیش خود گفت: کاشکی نیمه ای از آن میوه را خود می خوردم. بدین رغبت و خوشی که غلام، میوه را می خورد، باید که شیرین و مرغوب باشد.
پس به غلام گفت: یک نیمه از آن به من ده که بس خوش می خوری. غلام نیمه ای از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدری از آن میوه خورد، آن را بسیار تلخ یافت. روی در هم کشید و غلام را عتاب کرد که چنین میوه ای را بدین تلخی، چون خوش می خوری.
غلام گفت: ای خواجه! بس میوه شیرین که از دست تو گرفته ام و خورده ام. اکنون که میوه ای تلخ از دست تو به من رسیده است، چگونه روی در هم کشم و باز پس دهم که شرط جوانمردی و بندگی این نیست. صبر بر این تلخی اندک، سپاس شیرینی های بسیاری است که از تو دیده ام و خواهم دید.
📗 #مآخذ_قصص_و_تمثیلات_مثنوی
✍ بدیعالزمان فروزانفر
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 الله کیست؟
شخصی محضر مقدّس «آقا حضرت امام صادق (ع)» آمد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا مرا دلالت و راهنمایی و ارشاد فرمائید به اینکه «الله» چیست؟ چون خیلی از مردم درباره «خدا» با من مجادله و بحث و گفتگو می کنند و مرا به حیرت و تعجب می اندازند.
آقا حضرت امام صادق (ع) فرمود: ای بنده خدا، آیا تا بحال سوار کشتی شده ای؟ گفت: بله فدایت شوم. حضرت فرمود: آیا تا بحال شده که وسط دریا کشتی شما بشکند و کشتی دیگری برای نجات شما نباشد که بفریاد شما برسد و شما را نجات دهد، و شما هم شنا بلد نباشید که بتوانید شنا کنید و خودتان را به ساحل برسانید؟!
گفت: بله یابن رسول اللّه برایم پیش آمده!
حضرت فرمود: آیا در چنین حال و موقعیّتی دلت بجائی متوجّه شده و تصوّر کرده ای که ممکن است چیزی یا موجودی توانا تو را بدون هیچ اسبابی از غرق شدن نجاتت دهد؟! گفت: بله یابن رسول اللّه، تمام اینهایی که فرمودید: برایم پیش آمده.
حضرت فرمود: «همان موجودی که دلت متوجّه آن شده که می تواند تو را از بیچارگی نجات دهد و به فریادت برسد، همان خداست، همان الله است».
📗 #تفسیر_جامع، ج1، ص91
✍ حاج سید ابراهیم بروجردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تاجر ورشکسته
مرد تاجری در شهر کوفه ورشکست شد و مقدار زیادی بدهکار گردید، به طوری که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان شد، و از خانه بیرون نیامد، تا اینکه شبی از ماندن در خانه دلتنگ گردید.
بنابر این نیمه شب از خانه خارج شد و برای مناجات به مسجد رفت، و مشغول نماز و راز و نیاز به درگاه خداوند بی نیاز شد و در «دعاهایش از ارحم الّراحمین خواست که فرجی بفرستد و قرض هایش را ادا فرماید، و صدای ضجه و یا الرحمن الراحمین اش تمام فضای مسجد را پُر کرده بود».
در همان زمان بازرگان ثروتمندی در خانه اش خوابیده بود، در خواب به او گفتند: «اکنون مردی، خدای ارحم الراحمین را می خواند و از خدای مهربان و بخشنده ادای دین خود را می طلبد، برخیز و قرض او را ادا کن.»
بازرگان ثروتمند از خواب بیدار شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دوباره خوابید، باز در خواب همان ندا را شنید، تا اینکه در مرتبه سوّم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد، آنگاه مهار شتر را رها کرد و گفت: آن کسی که در خواب به من امر کرد که از خانه خارج شوم، خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانید.
شتر کوچه های شهر را یکی پس از دیگری پیمود و در برابر مسجدی توقّف کرد، تاجر پیاده شد و به طرف مسجد رفت، ناگهان متوجّه شد از درون مسجد صدای گریه و زاری می آید و کسی صدا می زند یا ارحم الرّاحمین... داخل مسجد شد، پیش تاجر ورشکسته رفت و گفت: ای بنده خدا، سر بردار، زیرا خدای ارحم الراحمین دعایت را مستجاب کرد.
آنگاه هزار دینار پول را به او داد و گفت: «با این قرض هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه هایت را تأمین کن و هر وقت این پول تمام شد و باز محتاج شدی، اسم من فلان، و محلّ کارم فلان جا است و خانه ام در فلان محلّه می باشد، به من مراجعه کن؛ تا دوباره به تو پول بدهم.»
تاجر ورشکسته گفت: «این پول را از تو می پذیرم، زیرا می دانم عطا و بخشش خدای ارحم الراحمین است، ولی اگر دوباره محتاج شدم پیش تو نمی آیم». بازرگان گفت: «چرا؟ پس به چه کسی مراجعه می کنی؟»
تاجر ورشکسته گفت: «به همان کسی که امشب به او عَرْضِ حاجت کردم و او تو را فرستاد تا کارم را درست کنی. بازهم اگر محتاج شوم، از او که مهربانترینِ مهربانان و بخشنده ترینِ بخشنده ها است، ارحم الرّاحمین است کمک و یاری و مساعدت می خواهم که هیچ وقت بنده هایش را از یاد نمی برد.
اگر محتاج شوم باز هم به خدایم که به من نزدیک تر است و دعایم را مستجاب می کند روی می آورم و از او می خواهم، و او هم وسائلی مانند شما را برایم می فرستد و کارم را اصلاح می کند».
📗 #قلب_سلیم، ج 1
✍ شهید آیت الله دستغیب
@Dastanhaykotah