eitaa logo
پاتوق معرفی کتاب
2.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
233 ویدیو
89 فایل
📚 معرفی کتب خوب 🔊ترویج فرهنگ کتابخوانی 🌐 اخبار کتاب 📊ارائه برنامه های پیشنهادی و کاربردی ترویج کتاب 💬انتقاد، نظر، پیشنهاد: @admin_book 📚پاتوق کتاب کودک و نوجوان👇 @PMKetab_koodak
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⭕️حوش الأمرا در ابهام افکارم فرو رفته بودم که صدای کشیده شدن صندلی مقابل من را به خود آورد. به سرعت سر بلند کردم. آنچه می دیدم را دوست نداشتم باور کنم. هاج و واج ماندم. انگار او هم تماشای من را هضم نمی کرد. خشکش زد. پس تشابه اسمی وجود نداشت. واقعاً خودش بود، پسر آقای مسئول؛ همان آقای خاص، ی محجوب و خواستگار سابق. باورش برایم سخت بود، آخر یک زمانی دلم برایش دل دل می کرد؛ هر چند که جز خودم احدی از ناکوک نوازی قلبم در آن ایام باخبر نشد. در تیررس مسلسل وار چشمانم، احوال به هم ریخته اش را جمع کرد. کلاه سوارکاری را روی میز گذاشت و بر صندلی مقابل نشست. معذب به نظر می رسید. نفسی عمیق کشید تا دستپاچگی اش را قورت دهد. از فرط هیجان، ریه ام تندتند بالا و پایین می رفت. لبخندی تصنعی کنج لب نشاند. - خوب هستید؟! خوب به نظر می رسیدم؟! پاسخ ندادم. مردمک هایم دست از خیرگی برنمی داشتند. نمی دانستم این آقازاده ی بی حاشیه از صف دوستان است و مانند من گرفتار، یا از قبیله ی آن ناشناس بی صفت. به کبودی و زخم های چهره ام اشاره کرد. - صورت تون چی شده؟ جوانی ریزنقش برای گرفتن سفارش جلو آمد و جمله اش برید. حواسم آن قدر پرت ابهامات آن قرار بود که نشنیدم چه گفتند. حیران در خلأیی سنگین گیر افتاده بودم. عطر چای دارچین من را از کما بیرون کشید. ماگ بزرگ چای دارچین و ظرف کیک شکلاتی را کنار دستان یخ زده ام روی میز هل داد. از کجا می دانست عطر چای دارچین مستم می کند؟ - رنگ چهره تون می گه که باید این ها رو بخورید. پدر یقه دیپلماتش چندین بار برای با بابا صحبت کرد، مادرش بارها با خانه تماس گرفت و مادر را واسطه قرار داد و حتی خودش چندین مرتبه سر راهم سبز شد و محترمانه از علاقه گفت؛ اما هربار پاسخی جز «نه» از دهان حاج اسماعیل نشنیدند. ♨️ برشی از کتاب 🌀 خرید: @admin_book 📚پاتوق معرفی کتاب📖 @book_room