#کف_خیابون۱
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_دوم
داشتید به چی می خندیدید؟ دقیقا از وقتی کارتابل را چک کردم تا وقتی رسیدم پشت در اتاق جلسات رئیس هفت نفرشان داشتند از طریق مانیتور دوربین من را می دیدند و با هم شرط بندی می کردند ببینند می رسم یا نه خداوکیلی بچه های ما را باش فقط یکی از بچه ها توانسته بود درست حدس بزند که من سر ساعت هشت و بیست ثانیه می رسم پشت اتاق جلسات این هم از شیوه شادی بچه های ما خدا این شادی را از آن نگیرد راستی اسم سازمانی همین کسی که درست حدس زده بود داود هست و بچه اقلید فارس یا بهتره بگم داود بود .
خلاصه وقتی جلسه به حالت جدی تر برگشت رئیس شروع کرد به تشریح موضوع جلسه بگذارید کمی از شیوه اداره کردن جلسات توسط این آقا برایتان بگویم تا یکم کفتان ببرد
گفت با سلام و صبح بخیر خدا کنه سال خوبی داشته باشیم جلسه را شروع کنم موضوع ابلاغ ماموریت زمان بیست و یک دقیقه که هر کدوم تون فقط دو دقیقه برای سوالات جانبی فرصت دارین که با هفت دقیقه من می شه بیست و یک دقیقه بعدش هم شروع کرد به تشریح ابلاغ ماموریت های ما هفت نفر
گفت شما هفت نفر که از رده های درون و برون مرزی هستید تمام ماموریت های سال هشتاد و هشت شما حداقل به مدت شش ماه هست و باید به ابلاغ جدید عمل کنیم فکر نکنید شما تنها و در استان فارس این طوری هستید بلکه طبق اولین ابلاغیه سال جاری همه استان ها موظف به چینش در جدول ارسالی هستند و به استان های مختلف اعزام دارند این یعنی ماموریت ترکیه من پرید خب الهی شکر خیلی هم خوشم نمی آمد بروم ترکیه ذاتاً از ترکیه خوشم نمی آید حالا اگر کشورهای عربی مثل عربستان و امارات و بحرین بود یک چیزی.
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST
#کف_خیابون۲
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_دوم
...بود بیاید و استفاده کند از بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم، چون متأهلها میدانند که بدترین تفریح برای یک مرد خانواده دوست این است که همه با عزیزانشان باشند و او با کسی نباشد
سوار ماشین شدیم. آن شب شام با من .بود پسرم طبق معمول اسم پیتزا آورد.
خانمم هم طبق معمول گفت من که حرفی ندارم. کلاً هر چه پسرم بگوید. خب وقتی این جوری میگوید که حرفی ندارم و هر چه بقیه بخواهند؛ یعنی بعله! یعنی پیتزا میخوام خوبشم میخوام؛ یعنی رست بیفش هم میخوام؛ یعنی سیب زمینی سرخ کرده ، ه سس تند تند نوشابه مشکی و یه ظرف سالاد شیرازی هم جفتش باشه وگرنه خودت میدونی؛ یعنی اصلاً هر چی خودت و پسرت خواستین من و دخترم هم یه کوچولو همراهی میکنیم.»
به مغازه پیتزایی رفتیم سفارش دادم و همان جا قدم میزدم. خانم صندوق دار این قدر بد نگاه میکرد که یک لحظه فکر کردم مرا شناخته است. بعدش هم فکر کردم شاید برایش آشنا هستم.
کم کم داشت آماده میشد که دیدم پسرم آمد داخل و گفت: «بابایی، مامان میگه چرا گوشیت خاموشه؟ بیا که کارت داره
نگاهی به گوشی ام انداختم بعد از این که برای خانمم پیام داده بودم، خاموش شده بود. پیتزاها را گرفتیم و رفتیم داخل ماشین. خانمم با طعنه گفت: «مثلاً خاموش کردی که واست زنگ نزنن؟ میخوای امشبو کلاً با هم باشیم و مزاحمت نشن؟ یه وقت دوست جونات نگرانت نشن! یه وقت ندونن مأموریت به کی
بدن!»
نه خودم و نه مرحوم پدرم و نه احتمالاً .
،پسرم هیچ کداممان حریف زبان زنانمان نشده و نمی شویم و نخواهیم شد الآن باید چه میگفتم؟ دیدم چه بگویم بعله و چه بگویم نه در هر دو حالتش جالب نیست. بگویم بعله که دروغ گفته ام...
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST
#شمعون_جنی
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_دوم
بعدش هم فکر نکنم اینها مشتری هاشون رو از جایی رد کنن که خوراک سگ گشنه بشن قبول داری؟ جلیل توقف نکرد میدانست اگر توقف کند ممکن است هر اتفاقی بیفتد. مخصوصاً وقتی دید که آن سگها قلاده دارند اما به جایی بسته نشده اند! قدم قدم به آنها نزدیک شدند محمد جلوتر و جلیل با دو قدم فاصله پشت سرش به راه خود ادامه دادند تا اینکه رسیدند به سگها محمد با تیپ اسپورتش همان طور که در یک دستش موبایل بود و در دست دیگرش چیزی نبود از وسط عینک دودی ای که به چشم داشت به جای اینکه به سگ ها نگاه کند به عمارت روبه رو زل زده بود و زیر لب به جلیل گفت: به سگها نگاه نکن نگاهت به عمارت روبه رو باشه جلیل که حتی صدای نفس خودش را هم نمیشنید فقط تلاش میکرد قدمهایش را تند و کند نکند و به راهش ادامه دهد چون اگر تندتر میکرد به محمد میخورد اگر هم کندتر میکرد سگ ها میفهمیدند که ترسیده و تردید دارد و دیگر معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد به خاطر همین جلیل با آن همه سابقه شجاعت و ذکاوت و کار درستی حس میکرد از زانو به پایین مال خودش نیست از بس بی حس شده بود و لحظه ممکن بود که یکهو بترسد و تند و کند راه برود.
تا اینکه رسیدند به نزدیکترین نقطه ای که صدای نفس و ملچ مولوچ کردن سگ ها میان پوزه های گندهشان به گوش میرسید ،خب وقتی آنها به آن دو سگ نگاه نکنند دلیل نمیشود که به سگها بر بخورد و بخواهند جواب بی محلی را با بی محلی بدهند جلیل و محمد با اینکه نگاهشان به عمارت روبه رو بود فهمیدند همان طور که در حال رد شدن هستند کله سگ ها مثل پنکه از سمت چپشان حرکت کرد و دنبال قد و قدم آنها رفت تا سمت راستترین نقطه ای که چشمشان کار می کرد عرق تمام وجود جلیل را فرا گرفته بود محمد قبل از اینکه در عمارت را باز کنند مکث کرد تا جلیل عرق پیشانی و صورتش را تمیز کند و همان لحظه در چوبی و مجلل عمارت باز شد و منشی با وضعیتی زننده و نیمه برهنه جلوی آنها حاضر شد و با همان لحن و زنگ صدای خاص خانم های آن جوری سلام کرد...
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST