#کف_خیابون۲
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_چهارم
واسه من همیشه سخته ترین لحظه ماموریت ها وقتی است که می خواهم به خانمم بگویم دارم می روم ماموریت آن هم چهار پنج ماه طول می کشد و باید مجردی بروم و برنامه تماس و اس ام اس ها هم می شود شرایط قهوه ای شرایط قهوه ای برای خانواده هایی مانند ما یعنی نه می شود خیلی راحت بود و نه جای نگرانی هست خلاصه یعنی حواست به مکالمات باشد آن روز تا رسیدم خانه و مطرح کردم که دارم می روم ماموریت چهار ماهه خانه مان شد کربلا
چشمتان روز بد نبیند خانمم کاری کرد که اصلا به زبانم نمی آید حتی گفت حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی اصلا پاشو برو بنایی و کارگری اما شب ها برگرد خونه و اسمی از ماموریت و شرایط قهوه ای و کوفت و زهر مار نیار انگار همه مردند و فقط آسمون سوراخ شده که تو را می فرستن این ور و اون ور شوهر معصومه و شوهر محدثه و شوهر ملاحت و شوهر فاطمه و شوهر نجمه و اینا چرا جایی نمیرند و همیشه شیراز هستن همیشه هم جوری برمی گردی که تا لباس راحتی می گوشی می بینم دو سه تا زخم و شکستگی جدید روی بدنت گذاشتن گفتم لطف درکم کن مثل تو فیلم ها حرف نزن ما چی کار شوهرای مردم داریم مگه من اسم زن مردم میارم تو اسم شوهراشون میاری لابد توقع داری منم مثل تو فیلم ها بگم این ماموریت آخرمه و دیگه کار نمی کنم نه عزیز دل محمد از این خبرها نیست اگه زنده موندم حالا حالاها کار داریم خودت رو قرص و محکم بگیر نذار شیطان...
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST
#کف_خیابون۲
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_چهارم
خب وقتی بیسیم نداشته باشم گوشی تلفن همراهم نباید خاموش یا روی سایلنت باشد. این یک اصل است که بتوانیم بیست و چهار ساعت شبانه روز و هفت روز هفته در خدمت باشیم.
گوشی را روشن کردم تا ماشین را پارک کردم یک مرتبه سه چهار تا پیام برایم آمد از بین آنها یکی را که مال مخابرات بود چک کردم دیدم سه بار توسط یک شماره ثبت نشده با من تماس گرفته اند گفتم لابد اگر کارم دارند خودشان زنگ میزنند دیگر! الآن برای کی زنگ بزنم؟
هنوز لباسهایم را کامل بیرون نیاورده بودم که گوشی ام زنگ :خورد الّلهُمَّ صَلِّ عَلى
مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجَل فَرَجَهُم.... اللهُمَّ صَلَّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجَل فَرَجَهُم ! برداشتم عمار بود دستم را جلوی دهانم گذاشتم که کسی صدایم را نشنود و آرام گفتم کجایی شادوماد؟ مگه کسی که تجدید فراش کرده میتونه به همین راحتی دل بکنه و بشه شیفت شب ؟!
گفت: «بیست سال پیش حتی شب ،عقدمون بعد از این که عاقد عقدمون رو خوند، یه کم نشستیم و شام و شیرینی خوردم و بعدش با بچه ها رفتم گشت.
دیگه حالا که گرگ و پرم ریخته ....
گفتم: «جانم! امر؟»
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST
#شمعون_جنی
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_چهارم
آتوسا لحظاتی به مکثش ادامه داد سه نفرشان ساکت بودند. محمد قدری خودش را از روی مبل جلوتر کشاند و چشم در چشم آتوسا گفت: بین خانم من همه زندگیم رو هواست اگه چیزی رو که میخوام آوردی و گذاشتی کف دستم دمت گرم و پنجاه تا میزنم به حسابت و هر کی میره سی .خودش اما اگه نتونی و بخوای بازیم بدی... آتوسا ابرو در هم کشید و وسط حرف محمد پرید و گفت حرفت رو بزن چیه؟ چیزی که دنبالشی چیه؟ محمد دست در جیب شلوار جینش کرد و کاغذی را که تا شده بود درآورد و در حالی که چشم از چشم آتوسا بر نمیداشت آن را آرام گذاشت روی میز عسلی جلویش گفت: اعتمادم رو جلب کن چیزی رو که گم کرده ام تو این کاغذ نوشته ام که بعداً نگی دبه کرد باید بتونی بهم بگی که گمشده م چیه واسه این همین هفت هشت میلیونی که زدم حسابت باشه حق ویزیت و نوش جونت. اما اگه بتونی چیزی رو که نوشتم با قدرتی که داری برداری و بیاری و بذاری کف دستم از این در نمیرم بیرون مگه اینکه اون پنجاه تایی که گفتم رو زده باشم به حسابت پارچه سیاهی کنار دست آتوسا بود وقتی آتوسا آن پارچه را برداشت، بوی بسیار بدی در فضا پیچید شبیه بوی لاشه گندیده سگ آتوسا سرش را انداخت پایین پارچه سیاه را برداشت و روی سر و صورتش انداخت یواش یواش شروع به تکان خوردن کرد. جلیل و محمد میدیدند که آتوسا دستانش را محکم به دسته مبلش گرفته و این قدر دارد فشار میدهد که نزدیک است تمام رگ های دستش پوستش را بشکافد و بزند بیرون یک ربع در همان وضع بود تا اینکه کم کم حرکاتش آهسته شد و پس از لحظاتی بی تحرک ماند پارچه را به آرامی از روی صورتش برداشت چشم جلیل و محمد به صورت عرق کرده و برافروخته آتوسا خورد آتوسا عرقش را با دستمال کاغذی خشک
کرد لبانش خشک شده بود چند جرعه دیگر قهوه خورد بعد به آرامی لب باز کرد لعنت به هر دوتاتون، لعنت به شماها تا حالا این قدر بهم فشار نیومده بود تو اون کاغذ نوشته کلید گاوصندوق اما این که کجاست؟ به گوشه ای تو خونه قدیمی باباته برو پیداش کن!...
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST