فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 چرا جمهوری اسلامی خود را به رفراندوم نمیگذارد؟
🔻 کدام حکومت در طول تاریخ، مدل حکومت خود را رفراندوم گذاشت؟!
🔻جمهوری اسلامی ۳بار خود را به رفراندوم گذاشت!
🔻حکومت فعلی آمریکا از چه طریقی انتخاب شد؟
🔻 ماجرای ناامیدی روح الله زم
برشی از گفتگوی حجتالاسلامراجی در برنامه جهانآرا، به مناسبت ۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی
@Paigahhazratzeinab
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جمهوری اسلامی ایران گفتهایم آری
بههر چه غیر جمهوری اسلامی ایران، نه
دیانت بر سیاست چیره شد آری
جهان فهمید، رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه (اشک رهبری...)
چقدر آفرین گفت رهبری یه این شعر
#روز_جمهوری_اسلامی_ایران مبارک
@Paigahhazratzeinab
بهمناسبت تلاقی روز #جمهوری_اسلامی_ایران و وفات حضرت خدیجه (س)
امروز اگر تدبیرِ دشمن بینتیجهست
از لطفِ نامِ حیدر و نانِ خدیجهست
✍ #حمید_رمی
@Paigahhazratzeinab
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ وَ تَقِرُّ عَینُهُ غَداً بِرؤیَتِکُم ]
و مۍآید آن روزی که چشمها با دیدنت در بستری از شادی،
آرام و قرار میگیرند ...🌱
#عید_امید
#ناجی_بشریت
⭕️رتبه سوم قابل تقدیر
طراح: خانم فاطمه رضایی
@Paigahhazratzeinab
#سیزده_بدر
❓آیا اجرای مراسم سیزده بدر از نظر شرعی مشکل دارد ؟
پاسخ : سیزده بدر ریشه شرعی ندارد و از #خرافات است ولی تفریح سالم و خالی از گناه بدون اعتقاد به نحس بودن سیزده اشکالی ندارد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸@Paigahhazratzeinab
♥️ نوروز ۱۴۰۲ با سینما کانون قم
📆 برنامه یکشنبه ۱۴۰۲/۱/۱۳
🎥 غریب
🕔 ساعت ۱۶:۱۵
ساعت ۲۲:۱۵
🎫 خرید اینترنتی بلیت از سینماتیکت:
🖇️ https://cinematicket.org/cinema/detail/392
🛒 یا خرید حضوری بلیت در گیشه سینما کانون، به آدرس پردیسان، سبلان ۱۹ (شهیدان رضی یک)، کانون پرورش فکری
دوستان عزیز ، نوجوانهای پر نشاط، دختران بسیجی میتونید خانوادگی سانس ۱۶:۱۵ را انتخاب کنید تا همدیگه را ببینیم و ساعت خوشی کنار هم داشته باشیم.
#پایگاه_بسیج_حضرت_زینبس
#هیئت_شهیده_ولایت
💥13بدرما👈13بدر اونا👇
🍁سبزه یک فرمانده چگونه در سیزده بدر گره خورد 🍁
⭐ بچهها به اميد مسافرت شيراز لباس عيدشان را نميپوشيدند. هر روز نگاهي به لباسها ميانداختند، لحظهاي ميپوشيدن و از تن شان درميآوردند. ميگفتند: 👈 بايد بابا بياد و ما لباس تازهمون رو وقتي به شيراز ميريم، بپوشيم...
⭐ تمام سیزده روز عيد، بچهها در انتظار بودن كه بابا بيايد و لباس تازه بپوشند و به شيراز برويم. هر زنگي كه به صدا در ميآمد، به اميدي كه بابا هست، براي باز كردن درحياط سبقت ميگرفتند. حياط منزل را كه خاكي بود، باپول عیدی دو نفرمان موزائيك و یک قسمت هم باغچه گل درست کرده بودم. بچهها ميگفتند اگر بابا بياد و در حياط رو باز كنه، فكر ميكنه اشتباهي آمده و خونهي ما نيست، چون حياط ما قشنگ شده. او از موزاییک کردن حیاط باخبرنبود. چون تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تا آن زمان تلفن هم نکرده بود تا مطلع بشه.
⭐اين انتظار درست 13 روز طول كشيد و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنهاد با بچه ها جایی نرفتم بلکه تماما مشغول کارهای بنایی بودم و چشم به راه، که هر لحظه زنگ در به صدا در بیاد و وارد بشه. تا غروب شب سیزدهم کار بنایی تمام شد. باز هم از محمد خبری نشد، حالم گرفته شده بود. لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم...
⭐ساعت حدودا نه صبح بود. صداي موتور از كوچهي منزل مادرم به گوشم رسيد. از جا پريدم كه محمد است، ولي نبود. برادرش بود. عجيب بود، برادرش صبح روز سيزدهبدر، اينجا چه ميكند؟...
⭐جلو رفتم و سلام كردم. چه عجب داداش؟😇 خورشید از کدوم ور بیرون اومده؟...نیم نگاهی هم به چهره من نکرد. درحالي كه وسايل داخل خورجين رو اين طرف و آن طرف ميكرد با لبخندي مصنوعي گفت: گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستن به دنبال شان بيام و امروز رو با هم باشيم. بعدش از من خواست كه لباس بپوشیم با اون بريم بیرون. مانده بودم، میدونستم اون چنین روحیه ای نداره...
⭐خدايا چه شده؟...چه اتفاقی افتاده؟... از طرفی هم فکر کردم شاید نگران بچه های برادرش بوده که تمام تعطیلات جایی نرفتن... ویا ممکن است برادرش از جبهه برگشته باشد و میخواد منوغافلگیر کند. سجاد جلوي موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم يك طرفه ترک موتور نشستم. مردم را می دیدم که هر کدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند. یکی به طرف کوه، یکی به طرف دریا. از مسائل مختلف صحبت ميكرد...
⭐ابتداي روستاي شان كه رسيديم، گفتم: راستي داداش از بچهها خبر نداريد؟...
با كمي مكث جواب داد: 👈 چرا شنيدم حسين املاكي، 💞شهيد شده... 😰
می دونستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند.بلافاصله محمد رو در كنارش احساس كردم و از داداش پرسیدم: پس محمد چي؟...
@Paigahhazratzeinab
⭐به چهرهاش توی آينهي موتور نگاه كردم. منتظر عكس العملش بودم. جواب داد: بچهها خبر آوردن كه محمد هم زخمي شده. با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. حداقل دوباره می تونم ببینمش. گفتم: كدوم بيمارستان بستريه؟ چشمانم همچنان به آينهي موتور دوخته شده بود كه چه جوابي ميدهد، اما جوابي نداد. دوباره تكرار كردم كدوم بيمارستان؟ ناگهان از آينه ديدم چشماش پر از اشك شده و فکش می لرزه...😇
⭐ گفتم: 👈 💞محمدشهيد شده؟😰 سکوت کرد و جوابي نداد. من جواب خودم رو گرفتم. به يكباره به ياد وصيت محمد افتادم : دوست دارم اگر خبر شهادتم روشنيدي بگي"انا للّه و انا اليه راجعون." 👈صداش توی گوشم می پيچيد. انگار تمام آب بدنم خشك شده بود... 😭به زور خودم رو به ميلههاي موتور چسباندم و آروم گفتم: "انالله و انااليه راجعون. "داداش گفت: مواظب باش.بابا و مامان چیزی نميدونن تا چند لحظهي ديگه بچههاي سپاه میان و به اونا خبر ميدن. من از ديروز خبر دار شدم، ولي نتونستم بهشون بگم...😣
⭐به منزل پدرشان رسيديم. هر دو در كوچه باز بود. بابا و مامان محمد روي لبهي چاه آب توی حیاط نشسته بودند و چشم به راه بودند. سلام كردم...👈 اتفاقاً شب گذشته عمهي مادرم هم فوت كرده بود. مامان حالتم را ديد و گفت: سيّد، عيبي نداره پير بود. مرده كه مرده. پيرا بايد بميرن و جونا بمونن. شاد باش. انشاءالله امروز دیگه محمد سرو کله ش پیدا میشه. یادت میاد پارسال هم بعد از سیزده اومده بود...؟
⭐سعي كردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغييرات توی چهرهام رو ببينند. تعارفم کردن برم بالا. از چهار پلهي منزل شان نميتوانستم بالا بروم. ديوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختي بود وارد اتاق شدم. ميوه، آجيل و شيريني وسط اتاق بود. گوشهاي نشستم و به ديوار تكيه دادم. طبق معمول بچهها در حياط شروع به بازي كردند. پدرش پرتقال و پسته ميخورد و پوستش را به طرف من پرت ميكرد و ميخواست با شوخي های همیشگی اش خوشحالم كنه. ⭐زير لب از خدا طلب صبر ميكردم كه مادر با پدر به تندي برخورد كرد كه چه كارش داري، ولش كن، سر به سرش نگذار ابراهیم، حوصله نداره. 13 روزه كه چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش. آقاجون هم ولكن نبود كه نبود. من حال شوخي نداشتم...😢
👈 چندين بارخواستم داد بزنم. ولي به نفسم مسلط شدم وسكوت كردم. با خودم ميگفتم: "خدايا دارم منفجر ميشم.😳 چراب چههاي سپاه نميآیند؟😇
⭐در همين گيرودار بودم كه صداي چند ماشين و هياهو از بيرون خانه به گوش رسيد. گفتم: آقاجون پاشو كه دوستهاي محمد اومدن دیدنت."👈 سرتان را درد نیاورم اینطوری بود که من در سیزده عید سبزه زندگیم برای همیشه گره زدم😰
#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
راوی سیده نساء هاشمیان همسر سردار شهید اصغریخواه به👈 گزارش جهان به نقل از مشرق
@Paigahhazratzeinab