eitaa logo
﴿پناه♡|𝓟𝓪𝓷𝓪𝓱﴾
125 دنبال‌کننده
2هزار عکس
456 ویدیو
6 فایل
|یا حرز من لا حرز له✨| _پناهنده ایم از هجوم غم و سختی ها به آغوش امن خدا🌱 محتوا؟!کاملا دلی⁦❤️ شروعمون:۱۴۰۲/۱۰/۱۵💫 کپی؟!بله هدف چیز دیگریست....!🍃 برای ارتباط باهامون😉👇🏻 @yazdani45 گوش شنوای حرفاتون🤩👇🏻 https://daigo.ir/secret/949414976
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله
توکل یعنی اجازه بدهی خداوند خودش تصمیم بگیرد تو فقط دعا کن و پیشاپیش شاد باش و ایمان داشته باش چون خداوند به اندازه امید و اطمینان توست که می بخشد...
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ پروردگارت تو را رها نکرده(: _ضحی:آیه۳
خدا در میدان است..
﴿پناه♡|𝓟𝓪𝓷𝓪𝓱﴾
#درخواستی #فایل_رمان #مسیحای_عشق ❤️✨💜
این رمان هم به پایان رسید از امروز یه رمان جدید توی کانال قرار میگیره به اسم من با تو امیدوارم مثل همین رمان ازش خوشتون بیاد💖🌸
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چــ👑ـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد، لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت 😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. _خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊 عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. _چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕 شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم! عاطفه با حرص گفت: _بدو دیگه!😬 با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت: _میخوای بگم برسونتمون؟ 😉 قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت: _امین!☺️ پسر به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت: _جانم!😊 قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟😌 امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت: _بیاید!😊 به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗 شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم 💗تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!❣ سریع نگاهش رو از آینه گرفت، بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن. ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم. _ببینم لبتو!😄 و خندید با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬 🌸🍃ادامه دارد.... کاری از:لیلی سلطانی
﴿پناه♡|𝓟𝓪𝓷𝓪𝓱﴾
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #اول با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همو
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،😋 عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم: _بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠 +هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!😜😃 _لال از دنیا بری!😕 شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم: _خدایا امین رو به من برسون!😍🙏 امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم، ☺️🙈 عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،😊 عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،😌 عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈 مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!😊 با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت: _میشه منم هم بزنم؟😊 ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈 داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد، امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین، خنده م گرفت 😄با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.☺️ تند گفتم: _من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند 😊رو لبش متعجبم کرد!😟 سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت: _آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!😌😉 قلبم وحشیانه می طپید، 💓 امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم: _واقعا امین گفت؟! 😳 +اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈 دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در 🚪 رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،😄😄😁 با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت: _من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃 عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم: _خدانکنه! 😍🙈 🌸🍃ادامه دارد.... کاری از:لیلی سلطانی
برای کی زندگی میکنی رفیق؟ برای ادما؟ رضایت کی برات مهمه!؟ ادما؟ اون دنیا کی به دادت میرسه؟ همین ادما؟! نه دیگه مشتی! 🙂✋🏻💔 اون دنیا کسی نیست جز خودتو خدات و شاهدان اعمالت!
هرکی بود تووُ راهت ؛ شفاعـَت کردی🧡 .
تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری کجا آگاهی از شوریده حالِ کوه‌کن داری؟
. *࿐᪥•﷽•᪥࿐* 🌱 سلام به دوستان خدایی🌱 انشاالله فردا هم براتون برنامه های جذاب داریم 😍 🌸قرائت دعای توسل و مولودی خوانی 🎙 🌸تشکیل‌کلاس‌برای‌ تمامی‌ رده‌ های‌ سنی 🌸به همراه پذیرایی ✨حتما تشریف بیارین منتظرتونیم❤️ 📆 چهارشنبه 24 بهمن ماه ⏰ساعت ۱۸:۳۰ 🔻 اصفهان ، خیابان رکن الدوله میانی ، کوچه قاسمی ، خانه آقا کمال (سبزی فروش) @fadakzahraaa