✅ داستانک
برادر کوچکم محمد، ۶ساله بود؛ یک روز پدر از او پرسیدند: محمد، نمازت را خواندی؟ محمد گفت: بله پدر؛ پدر میدانستند که محمد در حیاط مشغول بازی بوده و احتمالاً نماز نخوانده است. با درایت و ظرافت خاصی پرسیدند: وقتی نماز میخواندی کسی هم تو را دید؟ محمد که پسر بسیار تیزهوشی است سریع جواب داد: به قدری حواسم به خدا بود که متوجه نشدم کسی مرا دید؛ یا ندید.
پدر لبخندی زدند و گفتند: آفرین به تو پسر خوب که اینقدر به نماز توجه داشتی.
سپس با تشویقهای گوناگون کاری کردند که نماز سر وقت او ترک نشد.
📚 کتاب استاد مطهری از نگاه خانواده؛ ص۹۶؛ به روایت دختر شهید؛
🏷 #داستانک | #عمومی
🌐 کانال «پارۀ تن»
✅ داستانک
آقا اهل سیر و سلوک و تهجد بود و بسیار با تحمل و اهل مدارا. یادم هست یکبار شیوخ محله آمدند پیش آقا که این پیشنماز مسجد فلانجا، یکریز به شما و کتابهایتان بد و بیراه میگوید و همۀ ما را کلافه کرده است. لطفاً به ما اجازه بدهید او را برداریم و کس دیگری را بیاوریم. آقای مطهری گفت: «بندۀ خدا هشت سر عائله دارد. خدا نکند که ما باعث شویم که آنها از نان خوردن بیفتند. توهین به من اشکالی ندارد و قاضی نهایی خداست. دعا کنید در پیشگاه او شرمنده نباشیم. این چیزها میگذرند.»
📚 کتاب استاد مطهری از نگاه خانواده؛ ص۸۰؛ به روایت همسر شهید؛
🏷 #داستانک | #عمومی
🌐 کانال «پارۀ تن»