eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
772 عکس
459 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت413 ترجیح دادم جلو نرم تا صحبت و دلتنگی بقیه تموم بشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ روزها با سرگرمی جدیدی که پیدا کرده بودم می‌گذشت و با اومدن ماه مهر بچه‌ها هم سرگرم شده بودند. شهاب هم همچنان درگیر کارش بود و با سهیل، رضا و آریا حسابی در تلاش بودند. من هم به خاطر قولی که داده بودم و درکش کنم نمی‌تونستم چیزی بهش بگم. چند روزی بود به خاطر موفقیعت توی تبلیغاتم سرم خلوت بود و بیشتر هماهنگی‌ها رو با تلفن انجام می‌دادم. شهاب از نظر روحی خیلی بهم ریخته بود و این از رفتارهایی که برام تازگی داشت معلوم بود. گاهی بی‌خود باهام تند حرف می‌زد و جز اینکه شب‌ها دیر می‌اومد رفتارهای مشکوک و تلفن‌های گاه و بیگاهش هم بود که از همه بیشتر اذیتم می‌کرد. ساعت خوابمون به‌خاطر مدرسه‌ی بچه‌ها تغییر کرده بود و شب‌ها بدون شهاب برام طولانی‌تر و سختتر شده بود. از ساعت ده توی اتاق می‌نشستم و تا ساعت دو یا سه‌ی شب منتظرش می‌موندم که معمولا با قهر و سرو صدا خاتمه می‌گرفت. کلا سر موضوع‌های بی‌ارزش و بی‌اهمیت. چرا نخوابیدی! چرا خوابیدی! چرا شام خوردی! چرا شام نخوردی! حتی دیشب می‌گفت تو چرا هیچی نمیگی! خنده‌دار بود و توقع داشتم انقدر عاقل باشه و بفهمه که مشکل از خودشه نه من. به جبر زندگی توی خلوت و تنهاییم با انواع کتاب یا اینترنت تحقیق می‌کردم تا بهترین رفتار را داشته باسم و مثل یک زن خونه باشم. صبور باشم و شریک لحظات سخت زندگی باشم نه فقط شریک خوشی و شادی. اما امشب حوصله‌ی هیچ کدوم رو نداشتم. دلم می‌خواست شهاب زودتر برسه و برعکس این شب ها که سوالی ازش نداشتم باهاش صحبت کنم. زمان تمام قدرتش رو به‌ رخم می‌کشید و هر دقیقه رو برام با منت رد می‌کرد. انگار دستش با شهاب توی یک کاسه بود که باهام سر لج افتاده بود. نمازم رو خونده بودم و سرسجاده چشم به راه بودم. سابقه نداشت بخواد تا این موقع دیر کنه و بیشتر از همه بی‌خبر بودن سهیل و رضا نگرانم می‌کرد. پتوی نازکی روی دوشم انداختم و توی تراس ایستادم. نسیم خنکی می‌اومد و برگ‌های بعضی از درخت‌ها رو جابه‌جا می‌کرد. صدای کلاغ‌ها سکوت صبح پاییزی رو شکسته بود و اگر کسی هم قصد خواب داشت با این صدا باید بی‌خیال می‌شد. البته حیاط پر درخت و غذاهایی که بچه‌ها براشون می‌ذارن هم کم دلیلی برای تجمع‌شون توی حیاط ما نیست. با صدای در حیاط نگاهم رو از حیاط آماده به خواب زمستونی گرفتم‌ و به شهابی که بدون ماشین نزدیک خونه می‌شد نگاه کردم. نمی‌دونم از این فاصله‌ من بد می‌دیدم یا واقعا تعادلی روی راه رفتن‌ نداشت. اهمیتی ندادم و وارد اتاق شدم. طلبکار روی تخت نشستم و چشمم‌ رو دوختم به در. همین‌ که در باز شد خودم‌ رو آماده‌ کردم واسه‌ی توبیخ. _معلومه تا این موقع کجا بودی؟ چرا بهم خبر ندادی که تا... نزدیک شد و بی‌حس خودش رو با صورت روی تخت رها کرد. _شهاب دارم باهات حرف می‌زنم. کنارش نشستم و سعی کردم بچرخونمش. خودش چرخید و کتش رو از تنش در آورد. _میشه ساکت شی بذاری بخوابم؟ با دیدن رنگ زرد صورتش و بویی که از دهنش می‌اومد ناباور دستم رو روی دهنم گذاشتم. _شهاب... تو...تو... دراز کشید ولی هنوز سرش روی بالشت نرسیده از جاش فوری بلند شد و به سمت سرویس رفت. نگران پشت سرش رفتم و به‌ در کوبیدم. _شهاب خوبی؟ شهاب! 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹