eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
772 عکس
459 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت415 در رو باز کرد و با قدم‌های سست سمت تخت رفت. پیرا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ بچه‌ها رو راهی مدرسه‌ کردم و تا ظهر بدون اینکه پلک روی هم بذارم کنار شهاب نشستم. بغض کرده بودم از نگرانی داشتم می‌مردم. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده که شهاب رو سمت چیزی که می‌دونه چیه کشونده. شهاب نماز می‌خوند و براش مهم بود پس ممکن نبود به این زودی بخواد رهاش کنه. حالا اینکه چرا رفته سراغ چیزی که تا چهل روز تمام نماز و دعاهاش بالا نمی‌رسه رو نمی‌دونم! وسط این معرکه کم نگرانی داشتم که حرف‌های دکتر اورژانس هم اضافه شده بود. اینکه اون لحظه اختیار نداره و ممکنه هر کاری بکنه. اصلا اگر تشخیص دکتر اشتباه باشه و شهاب به یک مهمونی رفته باشه چی؟ اگر مهمونی مختلط بوده باشه چی؟ اگر اونجا دستش به یک زن خورده باشه چی؟ نه، نه شهاب اهل خیانت نیست. خیانت چیه ستاره داره میگه رفتارش دست خودش نیست، بعد اون لحظه تو رو به یاد داره! کلافه توی موهام چنگ می‌انداختم و دورتا دور اتاق راه می‌رفتم. اضطراب و دلشوره طوفانی درونم به پا کرده بود و هر دقیقه بدتر می‌شدم. برای ناهار غذا سفارش دادم و به بهانه‌ی کسالت و خستگی خودم‌‌ رو توی اتاق حبس کردم. با تموم شدن سرم آنژوکت رو از دستش بیرون کشیدم. کم‌کم با ناله‌های ضعیفی بیدار شد. خیره شدم به لب‌های سفیدش. لب‌هایی که الان ازشون انتظار توضیح داشتم و می‌خواستم بدون وقفه باز بشه ولی بر خلاف میلم من پیش قدم شدم. _خوبی؟ _سرم داره می ترکه. _پاشو یه چیزی بخور بهت مسکن بدم. به زحمت بلند شد و تا سرویس همراهیش کردم. غذاش رو‌ گرم کردم و برگشتم. چند قاشق به اصرار من خورد و بعد از خوردن مسکن دراز کشید. بالا سرش نشستم و‌ به صورتش نگاه ‌کردم. نمی‌دونستم الان موقع مناسبی برای پرسیدن سوال‌هام هست یا نه! سنگینی نگاهم‌‌ رو حس کرد و با گوشه‌ی چشمش نگاهی بهم انداخت. _چی رو می‌خوای بدونی؟ همیشه همینطوری بود؛ متخصص خوندن فکر! _فقط بهم بگو تو اون لحظه به یاد خدا و من بودی؟ تیز نگاهم کرد و دستش رو جَک بدنش کرد. _تو در مورد من چه فکری کردی؟ هیچی. یعنی دوست ندارم چیزی فکری بکنم چون ممکنه کنترلم رو از دست بدم. آخه تازه‌ آروم شدم. -فقط حالم خوب نبود. همین! متعجب تکرار کردم: -همین؟ -اعصابم بهم ریخته بود رفتم خونه‌ی آریا. گفت یه کم بخور حالت بهتر میشه، همه چی رو فراموش می‌کنی. می‌دونستم داره چرت میگه ولی دلم می‌خواست حرفش رو باور کنم. بعدش نفهمیدم چی شد. سرم سبک شده بود و پشت سر هم دلم اون مایع بد طعم رو می‌خواست. اشکم روی گونه‌ام چکید. دستش رو به چشمم کشید و رد اشک رو پاک کرد. _باور نمی‌کنی! _چرا نیومدی خونه؟ مگه همیشه نمی‌گی من باعث آرامشتم و دوای درمونت! چرا نیومدی پیشم؟ _گاهی نمیشه همه چی رو بهت بگم. عصبی دستش رو پس زدم و صدام رو کمی بالا بردم. _چرا؟ مگه چی رو داری ازم پنهون می‌کنی؟ چیه که من نباید بدونم و تو آتیش فهمیدنش بسوزم. طلبکار نگاهش کردم و ادامه دادم: -اصلا باشه. به من نمیشه بگی به خدا که می‌تونستی بگی. اون موقع که مثل الان نبود که صدات بالا نره و خدا نشنوه. -گفتم. از روز اولی که درگیر شدم بهش گفتم خودش درست کنه. به جون خودت که عزیزتر از جونمه. اما این یکی واقعا اختیاری نبود. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹