eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
768 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت433 صبح با یادآوری تصمیمم با اراده و سریع بیدار شدم.
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ خونسردیم رو حفظ کردم. با ملایمت و جوری که تاثیرگذار باشه و ازشون تعریف کنم گفتم: _آخه با قیمت‌هایی که شما گفتین و من تحقیق کردم خیلی باهامون گرون حساب کردن. با کمک شما می‌خوام ازشون شکایت کنم. متعجب نگاهم کرد و گفت: _وای خدای من. شنیده بودم ولی باورم نمی‌شد بخواد برای مشتری‌های ثابت ما پیش بیاد. حالت متاسفی گرفتم و سرم رو تکون دادم. _حالا شما می‌تونین بفهمین از کجا خریده؟ _آره از لیست مسافرهای اون روز جستجو می‌کنم. _ممنونم. نفسم رو آسوده بیرون دادم و زیر چشمی اطراف رو نگاه کردم. دستش روی کیبورد سریع جابه‌جا می‌شد و با دقت خیره بود به مانیتور. _خیلی عجیبه! _چی؟ _هیچ بلیطی به اسم همسرتون خریداری نشده. اصلا اسمشون تو لیست مسافرها نیست. _ممکنه به یه اسم دیگه بخرن؟ _امکان نداره چون با پاسپورت وارد فرودگاه میشن. _نمی‌فهمم! _به نظرم کار همون شرکته. برای اینکه ردی از خودشون به جا نذارن این اطلاعات مسافر رو پاک کردند. لبخندی زدم و بلند شدم. _خیلی ممنون، میرم پیگیری می‌کنم. _پس بلیط خودتون چی میشه؟ _برمی‌گردم. ممنون. منتظر جواب نموندم و با حالی خراب خودم رو به ماشین رسوندم. دوست داشتم دروغم راست بشه و همچین شرکتی وجود داشته باشه. پشت فرمون نشستم و شوکه به روبه‌رو نگاه می‌کردم. شهاب اسمش تو لیست اون پرواز نیست! شهاب کانادا نرفته! شهاب در‌وغ گفته! به من، به دلبرش! به هر اجباری بود خودم رو از وسط معرکه‌ی عقلم کنار کشیدم و مستقیم به سمت شرکت رفتم. اونجا خیلی چیزها می‌تونه کمکم کنه. حرکاتم تند و غیرارادی بود طوری که خودم از صدای بسته شدن در ماشین ترسیدم. منشی با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد. جوابش رو دادم و به سمت اتاق شهاب رفتم و با در قفل مواجه شدم. _خانم صابری کلید این اتاق کجاست؟ _من اطلاع ندارم. از تلفن دفتر شماره‌ی رضا رو گرفتم و به چشم‌های متعجب منشی توجه‌ی نکردم. _بله. _سلام، کجایی؟ _تو شرکت چیکار می‌کنی؟ _تو اتاق شهاب کار داشتم ولی قفله. می‌دونی کلیدش کجاست؟ _‌واسه چی؟ _رضا انقدر سوال نپرس، کلید هرکجا هست تا یه ربع دیگه به من برسونش. فرصت سوال کردن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم. برای نظم دادن به نفس‌های نا آرومم یه لیوان آب خوردم و روی صندلی انتظار نشستم. خودمم نمی‌دونستم از اینجا چی می‌خوام و دنبال چی هستم. حتی اومدنم به اینجا هم دست خودم نبود و یه نیرویی من رو به این سمت کشوند. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹