eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
765 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت436 با ورودم به اتاق بوی آشنایی مشامم رو پُر کرد. بوی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ لبخند پر استرسی زد و موهای پر پشتش رو به عقب فرستاد. _راستش می‌خواستم برای یک مهمونی ازتون دعوت کنم . بدون فکر کردن و مکث گفتم: _متشکرم ولی من فرصت ندارم. این روزا خیلی گرفتارم. _یه جشن کوچیک با همکاراس. اصلا مگه میشه شما نباشین؟ _شرمنده، ولی واقعا نمی‌تونم بیام. همه‌ی روزهام یه‌جوری پُرِ. _می ذارم برای هر موقع که وقتتون ازاده. -حالا چه اصراریه که من باشم؟ -بچه‌ها میگن بدون شما خوش نمی‌گذره. لبخندی از تعریفش زدم‌. واقعا کاری نداشتم و دلیلش بی‌حوصلگی خودم بود. ولی برخلاف میلم گفتم: -آخر هفته خوبه؟ بلند شد و ایستاد. -عالیه. آدرس رو براتون اس می‌کنم. خداحافظ. یاد شهاب افتادم که چقدر از این مهمونی‌ها بدش می‌اومد و هیج جوره نمی‌ذاشت منم برم. از وقتی رفته خیلی بی‌قانون شدم. کیفم رو برداشتم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. دکتر رضایی همه رو دعوت کرده بود و از الان ذهن همه‌شون درگیر پوشیدن لباس مناسب بود. دروغ چرا حتی منم ذهنم درگیر لباس شده بود. خسته و کوفته وارد خونه شدم و با صدای ضعیفی سلام کردم. اول وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم. لیوان به دست وارد سالن شدم، با دیدن خانواده‌ی عمه جا خوردم. -به‌به، سلام برعروس دایی. کجایی شما؟ -سلام، ببخشید جایی کار داشتم. خیلی خوش اومدیدن. -سروش از صبح داره میگه بریم از دایی سر بزنیم ولی از وقتی اومدیم همش میگه ستاره خانم کی میاد. خجالت زده سرم رو پایین گرفتم و تشکر کردم. -پاشو باباجان لباس‌هات رو عوض کن زنگ زدم غذا بیارن. -چشم. بااجازه. زیر سنگینی نگاه جمع راهی اتاقم شدم و لباس مناسبی پوشیدم. آبی به دست و صورتم زدم و آدرسی که دکتر برام فرستاده بود رو خوندم. تقه‌ای به در خورد و پشت سرش صدای سروش بلند شد. -اجازه هست؟ اخمی کردم و به طرف در اتاق رفتم. چه معنی داشت یه نامحرم وارد اتاق شخصی کسی بشه! -بله؟ لبخندی زد و عقب رفت. -می‌خواستم باهاتون صحبت کنم. در رو بستم و به سمت مبل‌های چیده شده توی فضای باز سالن بالا که روبه‌روی اتاق بچه‌ها بود رفتم و نشستم. _می‌شنوم. -تماس نگرفتین دیگه! -دیگه؟ مگه تا حالا چند بار باهاتون تماس گرفتم؟ -من می‌دونم دارین دنبال شهاب میگردین. نگاه مشکوکی بهش انداختم و به مبل تکیه دادم. -مگه شهاب گم شده؟ -نه، ولی معلوم نیست کجا رفته. -خب! -من می‌تونم کمکتون کنم. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹