پرسه های اندیشه
🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت438 ابروی بالا دادم و نیشخندی زدم. -اولا که اشتباه م
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت439
کاش تمام افکارم اشتباه باشه و شهاب واقعا به کانادا رفته باشه. کاش این خبر آبی بشه روی آتیشی که مدتی روی دلمه.
بیست دقیقه گذشت تا صفحهی موبایلم روشن شد و تک بوقی زد. زیرلب صلواتی فرستادم و پیام رو باز کردم.
_سلام. من تمام پروازهای کانادا و پروازهای خارجی رو چک کردم ولی هیچ کدوم از بلیطها به این نام نبود. حتی بعد از اون تاریخی که گفتین هم نگاه کردم. کلا هیچ بلیطی به این نام خریداری نشده و اسمشون تو لیست هیچ پروازی نیست.
چند بار پیام رو خوندم ولی باز هم متوجه نشدم؛ شاید هم نمیخواستم متوجه بشم.
شمارهی سروش رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جوابم رو داد، سلام کردم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب.
_ ببخشید این دوستتون میگن هیچ بلیطی به این اسم خریده نشده.
_به کانادا؟
_نه گفتن تمام سفرهای خارجی توی اون تاریخ و بعد از اون تاریخ.
ساکت شد و چیزی گفت که من نشنیدم.
_ یعنی اصلا شهاب از کشور خارج نشده.
_مگه میشه؟ اون با یه شمارهی خارجی بهم زنگ میزنه.
_نمیدونم، بزارین بازم من بپرسم خبر میدم.
_باشه، ممنون. خداحافظ.
سرم از فکرهای جورواجور پر شده بود. هر جور فکر میکردم به جایی نمیرسیدم و کلافهتر از قبل برمیگشتم سر خونهی اولم.
دوست داشتم همهی اتفاقات ریزی رو که فهمیدم به شهاب بگم ولی میترسیدم. میترسیدم شهاب مجبور به دروغ گفتن شده باشه و با فهمیدن من دردسر بزرگی شروع بشه.
کاش همهی اینها یه خواب باشه. کاش صبح با نوازشها و صدای دوستداشتنی شهاب از خواب بیدار بشم.
دیگه طاقت دوری رو ندارم. بیشتر از چهل روزه که دارم خودم رو به امید بیست روز دیگه گول میزنم و شب رو به امید گذشتن یه روز دیگه صبح میکنم.
حالم خراب بود. از دوری، از فریبی که خورده بودم. حس بچهای رو داشتم که با وعدههای تو خالی بازیش دادن.
با صدای زنگ آیفون از دنیایی ناامیدی فاصله گرفتم و در رو برای سروش باز کردم.
خیلی زود در سالن بازشد و با دیدن لباسهای خیسش متوجه عجلهاش شدم.
-سلام. چایی یا قهوه.
بارونیش رو درآورد و سر جالباسی گذاشت.
-چایی ایرانی از دست بانوی ایرانی.
حرف زدنش برای لحظهایی من رو به خاطراتم با شهاب برگردوند لبخند تلخی زدم و سفارش سروش رو آماده کردم. سینی شیشهایی و پایهدار رو روی میز گذاشتم و با فاصله ازش نشستم.
-دایی کجاس؟
-نوبت فیزیتراپی داشتن. مادرجون هم خوابن.
با آرامش چاییش رو میخورد و توجهی به حال خراب من نداشت. منتظر چایی خوردنش رو نگاه کردم و توی دلم از دستش حرص خوردم.
-دستت درد نکنه. خستگیم در رفت.
-نوش جان.
از جیبش کاغذی رو درآورد و جلوم گذاشت.
-اصلا دلم نمیخواد واقعیت رو بهت بگم.
لرز بدی به تنم افتاد ولی خیلی زود خودم رو کنترل کردم.
-بالاخره که باید بفهمم.
سرش رو تکون داد و نزدیکم نشست.
-همونطور که دوستم گفت اسم شهاب توی هیچ پرواز خارجی نیست. همه رو چک کردم از هفت آذر تا همین دیروز. گفتم شاید از شهر دیگهایی رفته ولی اسمش توی لیست پروازهایی داخلی هم نبود. گفتم شاید زمینی رفته ولی حتی اسمش توی مسافرهای زمینی هم نبود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹