پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت449🍁 با احساس تشنگی چشمهام رو باز کردم. سرم رو جابه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره
#پارت450🍁
انقدر با غم و مظلوم این حرف رو زد که نتونستم جوابی بهش بدم و ترجیح دادم همچنان حالت طلبکارانهام رو حفظ کنم.
_ستاره چرا با من لج میکنی؟
_من به تو چیکار دارم؟ میخوام شهاب رو پیدا کنم چون مطمئنم بهم دروغ گفته.
_شاید دلیلی داره! شاید نباید تو بفهمی!
_رضا من دارم از دوریش میمیرم اونوقت تو میگی شاید نباید تو بفهمی؟
به روبهرو خیره شد و ضربهایی به فرمون زد.
_رضا!
_میشه اینجوری صدام نزنی؟ چون نمیتونم بهت نه بگم و مطمئنم تو هم یه چیزی میخوای.
_بیا بهم کمک کن. اصلا شاید اینجوری تونستیم به شهاب هم کمک کنیم.
_نگفتم یه چیزی میخوای.
صورتم رو برگردوندم و زیر لب طوری که بشنوه گفتم:
_انگار آدم قحطه که من از این کمک می خوام. خدا سروش رو ازم نگیره.
_انقدر سروش سروش نکن. بریم خونه دوباره میگیرم میزنمشها!
چون با عصبانیت و داد حرفش رو زد تقریبا لال شدم.
_یه خورده جلوتر نگه دار کار دارم.
_کجا؟
_گفتم که کار دارم.
یه خورده جلوتر ماشین رو نگه داشت. میدونستم مامان توی خونه وسایلی برای پانسمان نداره. از جایی که سروش هم دماغ و هم لبش آسیب دیده بود نمیتونستم همینجوری ولش کنم. عذاب وجدان گرفته بودم هر چی باشه اون به خاطر من این بلا سرش اومد.
چیزهایی که لازم داشتم رو خریدم و سوار ماشین شدم. رضا نگاه پر تعجبی بهم انداخت و کمکم اخم پررنگی جای تعجب رو روی ابروهاش گرفت.
_مگر دستم بهت نرسه شهاب.
چون آروم حرف زد نشنیده گرفتم. تمام مسیر به سکوت سپری شد و رضا توی فکر بود. این حالتهاش رو خوب میشناختم و میدونستم حتی با خودش درگیره.
سروش روی کاناپه مهمان خواب عمیقی بود و سهیل مشغول درست کردن صبحانه بود. مامان خونه نبود و من از نبودش بیخبر بودم.
_مامان کجاست این موقع صبح؟
_دو روزه رفته خونهی پدرجون. سرماخورده احتیاج به مراقبت داشت.
_الان بهتره؟
_آره مامان گفت بعد از ناهار بر میگرده.
سری تکون دادم و روبهروی سروش نشستم.
همونطوری که حدس زدم دماغش قرمز بود و لبش ورم کرده بود. زخم کوچیکی همکنار پیشونیش بود.
-بیا صبحونه بخور. کمکم بیدار میشه.
_اشتها ندارم.
رضا خودش رو وارد بحثمون کرد.
_یعنی چی اشتها ندارم؟ پاشو ببینم.
به سمت سهیل چرخید و با لحن عصبی ادامه داد:
_دکتر گفت فشارش پایین بوده و ضعف داشته. معلوم نیست چند وقته درست و حسابی چیزی نخورده. تازه آزمایش هم گرفت.
به طرف آشپزخونه رفت و بلندتر گفت:
_پاشو بیا.
به ناچار بلند شدم و پشت میز نشستم.
رضا درست میگفت. تقریبا از روزی که سروش اومد و فکر رفتن یا نرفتن شهاب رو به جونم انداخت اشتهام رو از دست دادم و دیگه میلم به خوردن رو از دست داده بودم.
_بخور دیگه.
_دارم میخورم.
_آخه به اینم میگن خوردن؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹