eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
766 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت449🍁 با احساس تشنگی چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو جابه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره 🍁 انقدر با غم و مظلوم این حرف رو زد که نتونستم جوابی بهش بدم و ترجیح دادم همچنان حالت طلبکارانه‌ام رو حفظ کنم. _ستاره چرا با من لج می‌کنی؟ _من به تو چیکار دارم؟ می‌خوام شهاب رو پیدا کنم چون مطمئنم بهم دروغ گفته. _شاید دلیلی داره! شاید نباید تو بفهمی! _رضا من دارم از دوریش می‌میرم اونوقت تو‌ میگی شاید نباید تو بفهمی؟ به روبه‌رو خیره شد و ضربه‌ایی به فرمون زد. _رضا! _میشه اینجوری صدام نزنی؟ چون نمی‌تونم بهت نه بگم و مطمئنم تو هم یه چیزی می‌خوای. _بیا بهم کمک کن. اصلا شاید اینجوری تونستیم به شهاب هم کمک کنیم. _نگفتم یه چیزی می‌خوای. صورتم‌ رو برگردوندم و زیر لب طوری که بشنوه گفتم: _انگار آدم قحطه که من از این کمک می خوام. خدا سروش رو ازم نگیره. _انقدر سروش سروش نکن. بریم خونه دوباره می‌گیرم می‌زنمش‌ها! چون با عصبانیت و داد حرفش رو زد تقریبا لال شدم. _یه خورده جلوتر نگه دار کار دارم. _کجا؟ _گفتم که کار دارم. یه خورده جلوتر ماشین رو نگه داشت. می‌دونستم مامان توی خونه وسایلی برای پانسمان نداره. از جایی که سروش هم دماغ و‌ هم لبش آسیب دیده بود نمی‌تونستم همینجوری ولش کنم. عذاب وجدان گرفته بودم هر چی باشه اون به خاطر من این بلا سرش اومد. چیزهایی که لازم داشتم رو خریدم و سوار ماشین شدم. رضا نگاه پر تعجبی بهم انداخت و کم‌کم اخم پررنگی جای تعجب رو روی ابروهاش گرفت‌. _مگر دستم بهت نرسه شهاب. چون آروم حرف زد نشنیده گرفتم. تمام مسیر به سکوت سپری شد و رضا توی فکر بود. این حالت‌هاش رو خوب می‌شناختم و می‌دونستم حتی با خودش درگیره. سروش روی کاناپه مهمان خواب عمیقی بود و سهیل مشغول درست کردن صبحانه بود. مامان خونه نبود و من از نبودش بی‌خبر بودم. _مامان کجاست این‌ موقع صبح؟ _دو روزه رفته خونه‌ی پدرجون.‌ سرماخورده احتیاج به مراقبت داشت. _الان بهتره؟ _آره مامان گفت بعد از ناهار بر می‌گرده‌. سری تکون دادم و روبه‌روی سروش نشستم. همونطوری که حدس زدم دماغش قرمز بود و لبش ورم کرده بود. زخم کوچیکی هم‌کنار پیشونیش بود. -بیا صبحونه بخور. کم‌کم بیدار میشه. _اشتها ندارم. رضا خودش رو وارد بحثمون‌ کرد‌. _یعنی چی اشتها ندارم؟ پاشو ببینم. به سمت سهیل چرخید و با لحن عصبی ادامه داد: _دکتر گفت فشارش پایین بوده و ضعف داشته. معلوم نیست چند وقته درست و حسابی چیزی نخورده. تازه آزمایش هم گرفت. به طرف آشپزخونه رفت و بلندتر گفت: _پاشو بیا. به ناچار بلند شدم و پشت میز نشستم. رضا درست می‌گفت. تقریبا از روزی که سروش اومد و فکر رفتن یا نرفتن شهاب رو به جونم انداخت اشتهام رو از دست دادم و دیگه میلم‌ به خوردن رو از دست داده بودم. _بخور دیگه. _دارم می‌خورم. _آخه به اینم میگن خوردن؟ 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹