eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
766 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت451🍁 تیکه‌ی بزرگی از نون برداشت و نصف تخم مرغ آبپز رو ل
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 حق به جانب بهش نگاه کردم و جوابش رو دادم. _ اولا که یک مهمونی همکارها بود. من از کجا می‌دونستم چه خبرته؟ بعدم وقتی آریا رو اونجا دیدم مسمم شدم برم. وگرنه می‌دونستم اون جا جای من نیست. _از کجا معلوم توی اون تاریکی شب تو درست دیده باشی؟ _ماشینش مثل گاو پیشونی سفید از صد فرسخی داد می‌زد، بعدم چرا اونجا باید یاد آریا بیفتم که فکر کنم اونه؟ _من تا حالا آریا رو با این ماشینی که تو میگی ندیدم. ولی این که میگی چندین بار اون ماشین رو اطراف رو خودتون دیدی اتفاقی نیست. شونه‌ بالا دادم و مشتاق به سروش نگاه کردم. قضیه رسید به جایی که می‌خواستم بدونم و از دیشب به‌خاطرش کلی مَشِقَت کشیدم. _منم بعد از اینکه اومدم توی ویلا احساس کردم همه چی خیلی مصنوعیه. مثلا پارتی بود ولی چیز غیرطبیعی اونجا نبود؛ فقط صدای آهنگ و رقص نور. بیشتر کسایی که اونجا بودن از این حرف می‌زدن که دکتر بدون دلیل ما رو دعوت کرده. انگار فقط قضیه ظاهرسازی بود. چون یه نفرم از طبقه‌ی بالا از بقیه و بیشتر ستاره خانم عکس می‌گرفت. _عکس؟ _آره، مخصوصا وقتی دکتر بهتون نزدیک می‌شد.‌ رضا خیره نگاهم‌ کرد و از جاش بلند شد. _یه لحظه بیا. جسمم دنبال رضا کشیده شد ولی روحم پیش سروش بود تا بقیه‌ی چیزهایی که دیده رو بفهمم. _بله! _توی مهمونی چی تنت بود؟ شالتم برداشتی؟ _یعنی تو منو نمی‌شناسی؟ _چرا! ولی خُب....خُب... _خُب چی؟ شاید چشم مردهای دور و برم رو دور دیدم؟ _نه، بالاخره اونجا مهمونی بوده. شاید خجالت کشیدی با حجاب بشینی. _نخیر، من از چیزی که دوستش دارم خجالت نمی‌کشم. در جواب کسی هم که دیشب بهم گفت پوششت با اینجا مناسبتی نداره گفتم مشکلی داری نگاه نکن من همینی‌ام که می‌بینی. سرش رو تکون داد و همزمان لبخند کوتاه و کم رنگی زد و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش رفتم و توی دلم به خودم افتخار کردم برای داشتن همچین مرد باغیرتی توی‌ خانواده‌ام. سروش موبایلش رو جلوی رضا گرفته بود و چیزی رو نشونش می‌داد. رضا توی همون حالت‌ مونده بود و فقط چشم‌هاش گشاد شده بود. جلو رفتم و موبایل رو از سروش گرفتم. با دقت به تصویر زوم شده نگاه کردم و خیلی زود شناختمش. موهای خامه‌ دارش و عینکی که به چشم داشت هویتش رو بدون شک فاش کرد. _آخه چرا آریا باید همچین کاری بکنه؟ اون‌ دوست صمیمی شهابه! _دیگه چی فهمیدی؟ رضا مثل یک معلم سخت‌گیر فقط سوال می‌پرسید و چیزی دیگه‌ایی نمی‌گفت. _همون آقا که عکس می‌گرفت مرتب با تلفن صحبت می‌کرد. ابمیو‌ها رو هم اون داد به دکتر. رضا تیز نگاهم کرد و پرسید: _با چه عقلی آبمیوه رو خوردی‌. اگر....ث _ نه، من نذاشتم بخورن. به بهانه‌ی نور کم و ندیدن ستاره خانم شربت رو ریختم روی لباسشون. رضا نفس حبس شده‌اش رو رها کرد و دستی به صورتش کشید. _واقعا ممنون. اگه شما نبودی معلوم نبود چه بلایی می‌خواستن سرش در بیارن. _چه‌حرفیه! ستاره خانم هم مثل خواهر خودم. بالاخره رضا پرچم صلح به سروش نشون داد و اولین لبخند رو به صورت درب و داغون سروش زد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹