eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
762 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت453🍁 همه چی بهم ریخته بود و از طرفی برعکس تصوراتم رضا هی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد. -خیلی وقته که بهت نگفتم دوستت دارم. مواظب خودت و بچه‌ها هم‌ باش. خداحافظ. قطع کرد. بدون اینکه جوابی به من بده! گوشی رو به‌ خودم چسبوندم و بی‌صدا اشک ریختم. تازگی با هرباری که زنگ می‌زد بی‌طاقت‌تر می‌شدم و بیشتر دلم بودنش رو می‌خواست. به طرف کمد لباسش رفتم و پیراهنی که روز آخر تنش بود رو چنگ زدم. به عادت هر شبم توی بغلم فشردمش و گریه کردم. _آخه تو کجایی؟ کجایی ببینی دلبرت از دوری تو چه بلایی سرش اومده؟ چرا نمیای تا دوباره جون بگیرم؟ عطر لباس رو عمیق بو کشیدم. ضربان قلبم بیشتر شده بود. لباس رو بیشتر به خودم چسبوندم. قصد حل شدنش با خودم رو داشتم. دلم می‌خواست حس کنم شهاب من رو توی بغلش گرفته. لباس تنم رو در آوردم و لباس شهاب رو پوشیدم. دست‌هام رو روی بازوهام قفل کردم. طوری که انگار شهاب رو بغل کردم.‌ همونطوری دراز کشیدم و با آرامشی که از کارم بهم دست داده بود خوابیدم. صبح به‌ عادت این روزها بیشتر از قبل خوابیدم. نمی‌دونم به‌خاطر ذهن شلوغمه یا دیر خوابیدن شب‌ها که بیشتر از قبل می‌خوابم. خمیازه‌ایی کشیدم و از جام بلند شدم. امروز یکشنبه بود و قرار بود درباره‌ی وضعیت پژمان جلسه تشکیل بشه. اما با این سرگیجه و کسلی نمی تونستم. اول تلفنی به دکتر پویا خبر دادم که نمی تونم برم و تماس رو قطع کردم. دوست داشتم از دکتر رضایی هم بگم ولی حس می کردم انرژیم با صحبت کردن تموم میشه. گوشی رو کنار نگذاشته بودم که صفحه روشن شد و اسم رضا ظاهر شد. جواب ندادم. هم به خاطر انرژی که نداشتم و هم به خاطر حرف هاش که یا سرزنش بود یا سوال داشت. پله‌ها رو به سختی پایین رفتم و از سکوت خونه دلم گرفت. چند وقته حتی درست حسابی بچه ها رو ندیدم. حتی شب‌ها پایین می‌خوابند تا صبح خواب نموند. هر چقدر به خاطر حضور پدرو مادرشوهرم شکر کنم کمه. با اینکه هر دو نگران شهاب‌اند ولی جلوی من به روم نمیارند. زیر کتری رو روشن کردم و دنبال قوطی چایی بودم که با صدای زنگ خونه هول شدم و سرم با گوشه‌ی کابینت بالا برخورد کرد. با صدای در کابینت رو با حرص بستم و زمزمه کردم: -کی این رو باز کردم! کمی بالای پیشونیم رو ماساژ دادم و به طرف آیفون رفتم. رضا! اونم این موقع از صبح! در رو بدون صحبتی باز کردم و از پالتو و شالی که موقع بیرون رفتن استفاده می‌کردم پوشیدم. نای رفتن به بالا رو نداشتم. -چی شده دختر من افتخار داده همنشین ما بشه! برگشتم و لبخندی به لحن شوخ آقاجون زدم. -درسته حوصله ندارم ولی دلتنگ می‌شم. لبخند روی لبش به نگرانی تبدیل شد ‌جلو اومد. -سرت چی شده؟ شالم رو عقب داد و گفت: -به کجا خورده؟ به نظرم باید بخیه کنی. با ضربه‌ایی که در خورد و بعد صدای رضا جوابی ندادم و بفرماییدی گفتم. رضا با دیدنم و اصرار آقا جون راهی بیمارستانم کردند برای بخیه. دکتر هم نظر رضا رو تایید کرد و سرم سه تا بخیه خورد. خوبه کابینت فلزی نبود وگرنه حتما باید می.رفتم اتاق عمل. دستم رو به سرم کشیدم و قسمتی که می‌سوخت رو لمس کردم. کمی می‌سوخت و احتمالا به خاطر جای سوزن بود. _حالت خوبه؟ به مردی که خالصانه بهم محبت می‌کرد نگاه کردم و سرم رو تکون دادم. -به آقا یونس گفتم که می‌برمت خونه‌ی عمه تا استراحت کنی. -چرا؟ من که حالم خوبه. _می‌دونم، همین الان هم مرخصی. می‌خواستم یه جایی ببرمت، نباید کسی می‌فهمید. _کجا؟ به سمت در رفت و بلند گفت: _خودت می‌فهمی. مشکوک رفتنش رو نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم. از تخت پایین اومدم ولی سرگیجه امان نمی‌داد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹