پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت457🍁 خودم رو جلو کشیدم و بهش نگاه کردم. کاملا جدی بو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت458🍁
احساسات رو کنار گذاشتم و سعی کردم تا گریهام رو در نیاورده فراموشش کنم.
_اینجا رو میبینی؟
رد دست رضا که تیکهایی از جنگل رو نشونم میداد دنبال کردم.
_آره.
ماشین رو نگه داشت و هر دو پیاده شدیم.
_اینا ملک شخصیه و همش باغه. ساخت و ساز هم ممنوعه.
به ساختمونهای ساخته شده اشاره کردم و گفتم:
_ولی با پارتی و پول انگار میشه.
_نه. اینجا غیرقانونی ساخته شده، کلی درخت قطع کردن تا تونستن بسازن.
_واقعا چطوری دلشون میاد؟ آخه حیف این طبیعت نیست؟
غمگین نگاهم کرد و نزدیکم اومد.
_محیط زیست میگه اینا همش کار شهابه.
_شهاب؟ امکان نداره!
_من و تو میگم ولی اونا کلی مدرک دارن که کار شهابه.
_رضا درست و حسابی حرف بزن. داری کلافهام میکنی.
_بریم تو ماشین. تو داری میلرزی.
تازه متوجهی لرزش چونهام شدم و سردم شد. به محض سوار شدن رضا بخاری رو روشن کرد و به عقب برگشت.
_صاحبهای ملک از شهاب شکایت کردند. میگن بدون اجازه اینجا ساخت و ساز کرده. اینجا هم باغ بوده و قطع درختها هم پای شهابه.
_یعنی چی شکایت کرده؟ خوب مگه اول نفهمیدن که بیان بگن؟
_بیان به کی بگن؟ به دادگاه میگن دیگه. اونا هم دنبال سرنخ بودن و رسیدن به شهاب. چون یک تیکه از زمین به نام شهاب خریداری شده. احضاریه فرستادن ولی شهاب میگه به دستش نرسیده.
_یعنی الان شهاب از دست قانون فرار کرده؟
-نه.
مکثی کرد و سرش رو تکون داد.
_به دست قانون سپرده شده.
_یعنی...یعنی... زندانه!
سرش رو تکون داد و آروم چیزی گفت که نشنیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ناباورانه اشک ریختم. شهاب چه سختی و تهمت بزرگی رو تحمل میکرده و من چه راحت در موردش فکرهای بد میکردم.
_چرا زودتر بهم نگفتی؟
_به خاطر خودت، توی شرایطی نبودی که بدونی.
_یعنی شرایطی که نمیدونستم کجاست بهتر بود؟ این که هر روز یه فکر احمقانه در موردش به ذهنم میرسید بهتر بود!
_الانم فقط برای اینکه بیشتر از این جلو نری و یه بلایی سر خودت نیاری بهت گفتم وگرنه محال بودم بزنم زیر قول و قسمم.
_نمیشه سند بذاریم برای آزادیش؟
_ستاره شهاب متهم به زمینخواریه.
قطع هر درخت ده ملیون جریمه داره و اگر بیشتر از سی تا درخت باشه بی برو و برگشت شیش تا سه سال زندانی داره. حیاط خونهتون فقط هفتاد تا درخت داره اینجا رو حساب کن.
گریهام از فکری که توی ذهنم تاب میخورد بالا گرفت.
_ یعنی شهاب حالاحالاها باید زندان بمونه؟
_نه. نمیذارم. وکیلش به یه جاهایی رسیده که باید ثابت بشه.
_اگه ثابت نشد چی؟
کلافه دستش رو توی موهاش کشید و چند باری چنگشون زد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹