eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
762 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت462🍁 از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم. اون حرف می‌زد و کلی
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 حس عذاب وجدان تا گلوم اومده بود و داشت خفه‌ام می‌کرد. حالش رو درک می‌کردم. شاید عاشق احمد نبودم و بر اساس یک لجبازی کودکانه و نیاز به یک حامی باهاش زندگی خوبی داشتم ولی اعتراف می‌کنم که الان عاشق شهابم. اینکه بخوای پا روی دلت بزاری و بعد کنار کسی باشی که تمام عمر فکر می‌کردی عاشقشی نامردی بود. نامردی دنیا و سرنوشت. مخصوصا که بدونی عشقی در کار نبوده و ناخواسته بیمار شده باشی. مخصوصا که بدونی عشقت یک طرفه بوده و اون حتی نمی‌تونه به تو فکر کنه چه برسه باهات زندگی کنه. مخصوصا که بدونی طرف عاشق یک نفر دیگه‌اس و خوشبخته. رضا چه حال عجیبی داشت. چه خوب تونسته خودش رو کنترل کنه و ظاهرش رو حفظ کنه. کاش یک معجزه زندگیش رو تغییر بده. رضا لیاقت یک زندگی آرووم و با عشق رو داشت. چند روزی گذشت تا با محالف‌های رضا تونستم با وکیل شهاب حرف بزنم. مثل همیشه کارهای قانونی طول می‌کشید. باید صبر می‌کردم و چقدر طاقت‌فرسا بود این مدل صبر. توی اولین ملاقاتمون فراموش کردم به شهاب بگم داره پدر میشه ولی دفعه‌‌های بعد از قصدی نگفتم تا با اخلاقی که ازش سراغ دارم ممنوع ملاقاتم‌ نکنه. هر دفعه می‌رفتم دیدنش باهام شرط می‌کرد بار آخرم باشه ولی من بدون توجه به سفارشش روز بعد راهی زندان می‌شدم. می‌گفت اینجا جای زن نیست و دوست نداشت توی این مکان برم و بیام، یه جورایی غیرتش قبول نمی‌کرد. حواسم بیشتر به خودم بود و حالم تعریفی نبود. مشکلات طبیعی دوران حاملگی کم‌کم ظهور می‌کردند و هر روز یه جور بودم. رضا بیشتر کارهای شرکت رو به سهیل سپرده بود و خودش بیشتر همراه من بود. به قول سهیل رضا بیشتر این از کارها سر در می‌میاورد. _ستاره جان پسر داییت جلوی در منتظره. شالم رو سرم‌ کردم و با برداشتن پالتوم همراه بچه‌ها پایین اومدیم. _کاش شما هم می‌ا‌ومدین. _قرار نیست ما همیشه توی جمع‌های خانوادگیتون باشیم. همین که اون بنده خدا میاد اینجا باید ما رو تحمل کنه خودش خیلیه. _این‌ چه حرفیه آقاجون ما دوست داریم کنارتون باشیم. _دفعه‌ی بعد، برو در پناه خدا. سری تکون دادم و با لبخند خداحافظی کردم. حیاط بزرگ و غرق در برف رو گذروندیم و سوار ماشین رضا که رنگ مشکیش تضاد جالبی توی برف داشت شدیم. طبق معمول همیشه جلوی بچه‌ها عادی رفتار کردم و چیزی از ملاقات امروزش با شهاب نپرسیدم. با رسیدن ما به‌خونه‌ی مامام سهیل هم تازه رسید. از ماشین پیاد شدم و بعد از رفتن‌ بچه‌ها داخل خونه به طرف سهیل رفتم که مشغول در آوردن پلاستیک‌های خرید بود رفتم. مدتی بود که به‌ خاطر مشغله ندیده بودمش و فقط تلفنی در ارتباط بودیم. _به‌به احوال آبجی خانم! خوبی؟ ما رو نمی‌بینی خوشی؟ می‌بینم که کولاک کردی! نگاهی به چهره‌ای بشاش و شیطونش کردم و پلاستیکی رو برداشتم. _اولا سلام، دوما حالم زیاد مساعد نیست پس مزه پرونی نکن تا اخلاق قشنگم شامل حالت نشه، سوما ندیدن تو جز آرزوهای محاله پس دروغ به این‌ گندگی نگو، چهارما کدوم کولاک! از حاظر جوابیم تعجب کرد ولی خیلی زود قهقه‌اش بالا گرفت. رضا تنها پلاستیک دستم رو ازم گرفت و رو به سهیل گفت: _خوبت شد؟ باید حتما اینجوری جوابت رو بده. سهیل بادی به غبغب انداخت و سرش رو بالا گرفت. _پس داشته باش داش رضا. اولا یه نفس بکش اون بین‌هاش خفه نشی، دوما حال خوبت رو هم دیدیم، سوما دیدن من جزو موهبت‌های الهی که نصیب هرکسی نمیشه، چهارما شکوندن سر و پات رو میگم که باعث شد رضا دهن وا کنه 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹