پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت467🍁 لبخندی زد و با دست به داخل اشاره کرد. _ببخشید دا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت468🍁
به خاطر مامان شب و روز بعدش که مدرسه تعطیل بود اونجا موندم.
ذهنم درگیر یک راهحل بود و بهانهی استراحت توی اتاق موندم. خداروشکر مامان هیچ اصراری برای هم صحبتی و هم نشینی نمیکرد و اعتقاد داشت بیحوصلگی توی دوران بارداری طبیعیه.
از وقتی که فهمیدم شهاب کجاست، بیشتر بهم زنگ میزد و از تلفن زندان استفاده میکرد. هر بار بهم گوشزد میکرد که تو دخالت نکن ولی من گوشم بدهکار نبود.
میدونستم اگر بخوام با قانون جلو برم حالا حالا باید توی نبودن شهاب بسوزم و بسازم و از طرفی هیچ کسی مثل خودم نمیتونست کاری برای من بکنه.
من چیزهایی رو دیده بودم که هیچ کدوم جدی نمیگرفتند.
آریا قبل از اینکه دوباره برم سراغش رفت و من همون یک سرنخ رو هم از دست دادم. انگار با رفتن من حسابی خودش رو باخته بود که گم و گور شده بود.
با احساس سبکی از راز شهاب به پورش حالم بهتر شده بود. باید میدونست تا زودتر به یک نتیجه برسیم.
تا بهتره بگم نتیجهایی که خودم بهش رسیدم و تصمیم نداشتم با کسی در میون بزارم. باید ریزهريزه خودم وارد بشم و همه رو توی عمل انجام شده قرار بدم.
بعد شنیدن کلی سفارش مامان راهی خونه شدم و منتظر سهیل نشدم.
روبهرویی با پدرجون برام سخت بود و دوست داشتم به روم نیاره یا حداقل فعلا به مادرجون چیزی نگفته باشه.
ترجیح میدادم این خبر رو به مادرش ندم. حس میکردم من مسبب این همه مشکل منم و حرفهای شبنم دریا از کار دربیاد.
_مامان!
_جان؟
_چرا جوابم رو نمیدی؟
_ببخشید حواسم نبود، چی گفتی؟
_میگم بابا کی میاد؟ دلم تنگ شده.
لبخندی زدم و سر ترنم رو توی بغلم گرفتم.
_چند روز دیگه میاد عزیزم. منم مثل تو دلم تنگ شده.
_یه چیزی بگم؟
سری تکون دادم تا جملههای بعدیش رو بشونم اما اول به طاها که مقتدرانه صندلی جلو رو تصاحب کرده بود نگاهی انداخت و سرش رو نزدیک گوشم برد.
_طاها شبا یواشکی گریه میکنه.
_از کجا فهمیدی؟
_میخواستم برم دستشویی دیدم صدای گریه میاد، رفتم پیشش دیدم داره گریه میکنه. گفتم مامان رو صدا کنم گفت نه میخواد بخوابه.
سرم رو تکون دادم و بوسیدمش. اینکه طاها چیزی روذبروز نمیداد به خاطر شخصیتش بود که عزت نفس زیادی داشت. دوست نداشت خودش رو ضعیف جلوه بده. بارها متوجهی ابن اخلاقش شده بودم.
مثلا اگر شام یا ناهار نخورده باشه و جایی بره میگه خوردم. بهترین لوازم رو نداشته باشه جوری رفتار می کنه که انکار اصلا براش مهم نیست در صورتی که من میدونم چقدر به اون لوازم علاقه داره.
خداروشکر خونه در سکوت بود و انگار پدرجون و مادرجون خواب بودند. به بهانهی ترس خودم توی اتاق بچهها موندم تا بدونم گریهی طاها چیه.
بعد از دریا ترنم توی اتاق خودش نموند و روانشناس هم گفت بهتره که تنها نباشه.
کمد و لوازم دریا دست نخورده توی اتاق دیگه موند و لوازم ترنم به اتاق طاها منتقل شد.
هر دو خیلی زود خوابیدن و معلوم بود روز خسته کنندهایی داشتند.
تا نیمههای شب با ملیکا چت میکردیم و اون از عسل و شیطنتهای جدیدش میگفت.
با نالههای ریزی که طاها توی خواب داشت با ملیکا خداحافظی کردم و نزدیکش رفتم.
صورتش حالت گریه داشت ولی سعی داشت گریه نکنه. چند بار لب چید و باز نفس گرفت تا خواب بیدار شد.
هراسون به اطراف نگاه کرد و با دیدن من خودش رو توی بغلم انداخت.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹