eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
765 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت468🍁 به خاطر مامان شب و روز بعدش که مدرسه تعطیل بود ا
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 دستی به سر و صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم: _جانم عزیزم، چی شده؟ _مامان! _جان مامان، چرا گریه می‌کنی؟ خواب بد دیدی؟ سرش رو بالا برد و نه آرومی گفت. _پس چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ اولش چیزی نگفت و فقط اشک می‌ریخت ولی با حرف‌های من آروم شد. بهش اطمینان دادم که هر مسئله‌ایی باشه من کنارش می‌مونم. حس تیکه‌گاه یا اعتماد حرف‌هام بود که گفت: _من می‌ترسم! دستش رو بوسیدم و آهسته گفتم: _از چی پسرم؟ _از این که بابا شهاب هم مثل بابا احمد ما رو تنها بذاره. خشکم زد. با دهن باز نگاهش‌کردم و جمله‌اش رو با خودم تکرار کردم. این اولین باریه که طاها شهاب رو بابا خطاب کرده بود ولی نمی‌دونستم‌ خوشحال باشم یا به‌ خاطر عمق مشکلش ناراحت باشم! _عزیزم بابا احمد رفته پیش خدا؛ دیگه نمی‌تونه برگرده. ولی بابا شهاب رفته مسافرت. _اون موقع هم اولش شما گفتی بابا احمد رفته مسافرت! _اون زمان بچه بودی یه چیزی گفتم. الان بابا شهاب بهمون زنگ می‌زنه. مگه خودت باهاش حرف نردی؟ چیری نگفت و فقط بغض کرد. نگرانی طاها بدون دلیل و بی‌جا نبود. اون از لحاظ روحی توی نبود شهاب آسیب دیده بود و من حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که طاها تا این حد حساس باشه، یا شهاب رو اینقدر دوست داشته باشه. _بخواب عزیزم، دیگه هم از چیزی نترس. فقط دعا کن که زود کارهای بابا تموم بشه تا بتونه بیاد پیشمون. سرش رو تکون داد و دراز کشید. کنارش دراز کشیدم و موهاش رو نوازش کردم تا خوابش برد. با دیدن رفتار و نگرانی طاها به خودم امیدوار شدم. همش فکر می‌کردم دیونه شدم ولی وقتی طاها از نبود شهاب می‌ترسید من جای خود داشتم. باز هم نتونستم از فکر و خیال راحت بخوابم و یه جورایی بهش عادت کرده بودم. انگار شب و تنهایی جای شهاب رو گرفته بودند و جزئی از وجودم شده بودند. صبح با وجود اینکه به خواب بیشتری نیاز داشتم بعد از رفتن بچه‌ها من هم به سمت بیمارستان رفتم تا تصمیمم رو عملی کنم. با دیدن طاها حکم محکمی برای خودم صادر کرده بودم که محال بود ازش بگذرم. وارد اتاق کوچیکی که توی بیمارستان داشتم شدم و نگاه کلی بهش انداختم. مطمئنم دلم براش تنگ میشه. با صدای در برگشتم و بفرماییدی گفتم. _سلام، چیزی که شنیدم واقعیت داره؟ جواب سلامش رو دادم و همزمان با تکون دادن سرم گفتم: _بله. _چرا آخه؟ _به پولش احتیاج دارم وگرنه محال بود این کار بگذرم. می‌دونم کسی به این سرعت پیدا نمیشه برای خریدش ولی مجبورم. _چی بگم. به چند تا از دوستام می‌سپرم‌ تا مشکلت زودتر حل بشه. _خیلی ممنون. فقط... فقط من دلم برای اینجا تنگ میشه. امکانش هست گاهی بیام اینجا؟ _حتما، این بچه‌ها به بودن شما عادت کردن. _منم خیلی بهشون وابسته‌ام. همیشه دریا رو کنارشون می‌بینم. وقتی اینجام حس می‌کنم دریا زنده‌اس. _مطمئنا روحش راضیه و همیشه کنارت می‌مونه 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹