eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
765 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت474🍁 چپ‌چپ نگاهش کردم و گاز پر سروصدایی به خیار زدم.
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 سهیل شرمنده جواب داد: _آخه شهاب نگران شما هم هست. همش میگه اونجا دو خانواده داره زندگی می‌کنه. _مگه ما بچه‌ایم؟ تو این چند سال انقدر اعتبار و آبرو دارم که بخوام یه خونه و زندگی جدید برای خودم و زنم درست کنم.‌ لحن آقاجون دلخور بود ولی باز هم مهربونی توش موج می‌زد. _به جون خودش حاج‌خانم من همیشه بیشتر نگران ستاره بودم تا شهاب. روزی که‌ می‌خواست بیاد خواستگاری بهش گفتم این دختر یتیمه، سختی زیاد کشیده. باید مثل یه برگ گل نگهش داره. _خب زیر حرفش هم نزده، الانم بد شانسی آورده وگرنه ما دیگه اینجا شاهد رفتارش بودیم کمتر از گل هم بهش نگفته. صدای مادرجون که به حمایت پسرش بلند شده بود لرزید: _به‌ خدا همش میگم کی میشه این در باز بشه و صدای دلبر گفتن شهاب توی خونه بپیچه. عادت داشت از بیرون که می‌اومد اول ستاره رو صدا می‌زد و پیداش می‌کرد بعد می‌اومد سراغ‌‌ ما. طعم خوش خاطرات لبخندی رو میون گریه بهم هدیه کرد. مادرجون راست می‌گفت عادت همیشه‌اش بود و من چقدر دوست داشتم این عادتش رو. گاهی از قصد جای دوری میرفتم تا پیدام نکنه‌‌ و مدام صدام بزنه. صدای جگرسوز مامان با اشک و ناله بلند شد: _پس حق بدین به دخترم که الان اینجوری بی‌تابی می‌کنه. شما اینطوری منتظرین اون چی میکشه؟ بیشتر اونجا نموندم و با حسرت راه رفته رو برگشتم.‌ کاش پام رو از اتاق بیرون نمی‌ذاشتم. تا صبح خاطرات دست از سرم برنداشت و انقدر توی سرم بالا و پایین رفت و تاب‌خورد که هوا روشن شد.‌ حتی موقع نماز خوندن هم شیطنت می‌کرد و مدام سحر‌هایی که باهم نماز می‌خوندیم رو یادآوری می‌کرد. یاد روزی که اعتراف کرد موقعی که پرستار دریا بودم چادرم رو برداشته و پیش خودش نگه داشته. همون موقع که من هزار تا فکر راجع‌ بهش می‌کردم. سر به سجده گذاشتم و از ته دلم از خدا خواستم شهاب رو بهم برگردونه. نمی‌دونم چقدر با خدا مشغول بودم که پای سجاده خواب به سراغم اومد. بدون جمع کردن سجاده روی تخت خودم‌‌ رو مچاله کردم و خوابیدم. با احساس گرمای شدیدی از خواب بیدار شدم. پتو رو از روی پاهام کنار دادم و نشستم. سرم درد می‌کرد و تشنگی امونم رو بریده بود. از یخچال نقلی اتاق بطری آب رو برداشتم و نفهمیدم چطوری سر کشیدم. خونه در سکوت بود و بوی آش رشته تمام خونه رو برداشته بود. توی هال نشستم و به نقطه ایی خیره شدم. فضای خونه به نظرم دلگیر و غیرقابل تحمل بود. دلم می خواست یه سر برم بیمارستان هم برای سر زدن به بچه‌ها هم برای خبر گرفتن از فروش سهام. ولی احساس کسلی و سنگینی بیش از حدم اجازه نمی‌داد. صدای در رشته‌ی افکار افسرده‌ام رو برید‌ و تغییر جهت داد. -آقایونس مطمئنین که حالتون خوبه؟ _خوبم، فقط خیلی خسته‌ام. لطفا بیدارم نکنید. مکالمه‌ی سهیل ‌و آقاجون نشون می‌داد که هر دو باهم بودند. سهیل با دیدنم لبخندی زد و کنارم نشست. _سلام. تو که هروقت ازت سوال کنم میگی خوبم. پس نمی پرسم. از فسقل دایی چه خبر؟ هرکاری کردم نتونستم لبخند بزنم و فقط تونستم سرم رو به شونه‌اش تکیه بدم. با دیدن حالم نگران دستش رو روی پیشونیم گذاشت. _چقدر داغی! _اصلا حال ندارم. _پاشو آماده شو بریم دکتر. بی‌حال تکیه‌ام رو ازش برداشتم و ایستادم. _نه، استراحت کنم خوب میشم. با تمام توان میز جلوش رو هل داد و عصبی گفت: _بسه دیگه. چرا مثل بچه‌ها لج می‌کنی؟ آخه به تو هم میگن مادر؟ اگه یه بلایی سر بچه‌ات بیاد چطوری می‌خوای با خودت کنار بیای؟ الان حالت بده، تب کردی با این حال که نمیشه خودسر دارو بخوری و خوب بشی، باید بری دکتر. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹