پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت475🍁 سهیل شرمنده جواب داد: _آخه شهاب نگران شما هم هس
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت476🍁
قدمی به طرفم برداشت و بازوم رو گرفت.
_الانم بدون چون و چرا میری آماده میشی با هم میریم.
لرزش چونهام رو کنترل کردم و سعی کردم اهمیتی ندم. تازه اول راهی که میخواستم برم شروع شده بود و قبلا حدس زده بودم.
_چون مادرم میدونم الان فقط با استراحت خوب میشم و دکتر رفتنم الکیه. اونم میگه نمیتونم دارو بدم.
قدمهام رو تند برداشت و به طرف پلهها رفتم ولی قبل از اینکه پام رو روی اولین پله بذارم گفتم:
_دیگه هم حق نداری سر من داد بزنی. هر وقت هم از من خسته شدی میتونی بری من خودم بلدم از پس مشکلاتم بر بیام.
به پاهام سرعت بخشیدم و پلهها رو گذروندم.
بهم برخورده بود، از سهیل توقع نداشتم ولی بهش حق میدادم.
میدونستم شهاب جز سهیل من رو به ده نفر دیگه هم سپرده و اگر بلایی سرم بیاد از همهشون جواب میخواد.
واقعا سهیل هم خسته شده بود. کارهای شرکت و از طرفی مسئولیت خانواده براش سنگین بود.
خداروشکر که حداقل کارهای پرونده و شهاب دست رضاس وگرنه هیچی از سهیل نمیموند.
چند روزی به خاطر سرماخوردگی مهمون تخت و اتاق طبقهی پایین شده بودم و اجازه نداشتم برم اتاق خودم.
سعی میکردم هرچی که فکر میکنم برام خوبه رو بخورم تا حداقل دکتر نرفتم چوب نشه برای زدن خودم ولی گاهی واقعا نمیتونستم این حجم از غذای مقوی رو تحمل کنم.
سهیل و آقاجون همه جوره وقتشون رو برای بچهها گذاشته بودند و مامانها هم تا میتونستن تقویتم میکردند.
یکی دو بار با شیده حرف زده بودم و من روتشویق به ادامهی تصمیم کرد. اون هم با من هم عقیده بود و مطمئن بود شهاب تا مجبور نشه کاری رو نمیکنه.
با پرستاریهای مامان بهتر شده بودم ولی همچنان توی رختخواب بودم. دیگه کاملا از کارم ناامید شده بودم. دلم بیش از اندازه برای شهاب تنگ شده بود و غرورم رو در درون شکسته بودم.
اینکه بتونی صداش رو بشنوی یا ببینیش ولی نخوای خیلی سخته با خودم قرار گذاشتم تا آخر این هفته برم ببینمش.
دفتر دیکتهی طاها رو دستم گرفته بودم و به شاهکارهای جدیدش نگاه میکردم. افت چشم گیری داشت و دلیلش برام روشن بود.
مامان با یه لیوان آبپرتقال وارد اتاق شد و کنارم نشست.
_دستتون دردنکنه، خیلی اذیت شدین.
_نه قربونت بشم. خیلی هم خوشحالم که میتونم کنارت باشم.
لیوان رو یک ضرب خوردم و به حال خودم خندیدم. بد جور هوس میوه و آبمیوه داشتم جوری که خودمم تعجب میکردم. موقع طاها و ترنم اینجوری نبودم.
مامان هم خندید و ملتمس نگاهم کرد.
_ستاره جان!
لبخند روی لبم درجا گذاشت و رفت.
_جانم؟
_اگه من ازت یه چیزی بخوام روم رو زمین نمیندازی؟
بدون فکر و با عجله گفتم:
_چه حرفیه مامان؟ شما جون بخواه!
_جونت سلامت دخترم. الان پنجروزه افتادی تو رختخواب و شهاب عین پنج روز رو زنگ زده. ولی انقدر با شعوره یه بار هم نگفت میخوام با ستاره حرف بزنم. فقط حالت رو پرسید و سفارشت رو کرد. ولی من جز شعور این رفتارش رو چیز دیگهایی هم میبینم.
دستم رو گرفت و آروم ادامه داد:
_شرمندهاس. میترسه بگه میخوام با زنم حرف بزنم و ما بگیم نه و اون از ما شرمنده بشه.
ستاره. وای به روزی که باعث شرمندگی شوهرت بشی. وای به این زندگی که بعضی رفتارها مسبب سردی بین زن و شوهر بشه.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹