eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
766 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت483🍁 خودش رو جلو کشید و ادامه داد: -هیچ کس به اندازه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 بدون معطلی مستقیم وارد اتاقش شدیم و بعد از پذیرایی خیلی زود رفت سر اصل مطلب. -دیروز زندان بودم. داشتن در مورد یک سری طرح جدید صحبت می‌کردند و زندانی‌ها رو دسته بندی می‌کردند. پوشه‌ایی رو جلومون گذاشت و از داخلش برگه‌ایی داد. _اونجا متوجه شدم که زندان اسم شهاب رو توی لیست خودش قرار داده. _چه لیستی؟ _آدم‌هایی که توی زندان بی‌آزارترینن و اینکه خلافی مرتکب نشدن و برای پول یا تهمت افتادن زندان. با لبخند ادامه داد: -شهاب خیلی کار فرهنگی کرده و خیلی خوب از کتابخونه‌‌ی زندان استفاده کرده که خودش عالیه. حتی گفتند چند نفری که باهاشون هم‌بند بوده هم تحت تاثیر رفتار شهاب قرار گرفتند و از شهاب کمک گرفتند. _خب این چه نفعی داره؟ _ببینید خانم سلطانی، شما اگر پول رو بدیدن و سند رو هم بذارید بازم مراحل قانونیش کلی طول میکشه، گاهی از یک ماه هم بیشتر میشه. به رضا نگاه کرد و ادامه داد: -اگر می‌تونید وامی بگیرید یا حتی اگر کسی رو دارین قرض بگیرین ولی قبل از عید این پول رو به حساب دولت بریزید تا شب عیدیی شهاب بیاد بیرون. تا اسمش توی این لیست هست می‌تونیم از فرصت استفاده کنیم. رضا بلند شد و کلافه طول و عرض اتاق رو قدم زد. _آخه از کجا؟ قسط‌هایی که بانک برای پس‌گرفتنش می‌خواد خیلی میشه. پس‌انداز دیگه‌ایی هم که نداریم. نفس عمیقی گرفتم و آروم گفتم: _ما فقط چشممون به فروش خونه‌س. _می‌تونید روی منم حساب کنید. یه ارث پدری دارم که خیلی وقته نگهش داشتم برای خرید زمین ولی هنوز فرصتش پیش نیومده. هرچند کمه ولی می‌تونه کمک کنه بهتون. خم شد و برگه‌ایی جلوم گذاشت. _این ریزه‌ریزه رو کم نبینید. به چکی که جلوم بود نگاه کردم و قدرشناسانه گفتم: _اصلا حرفش رو هم نزنید، شهاب بفهمه ناراحت میشه. _من و شهاب باهام این حرف‌ها رو نداریم، خیلی ساله که هم رو می‌شناسیم. رضا جلو اومد و چک رو به دستش داد. _خیلی ممنون، پس اول اجازه بدین تکلیف خونه معلوم بشه، یا ببینم دیگه از کجا میشه ریزه‌ریزه جمع کرد بعد خبرتون می‌کنم. _حالا این پیشتون باشه. _پیش خودتون بمونه بهتره، بعدم من همه رو بدم به خودتون که برسونید به حساب اصلی. چقدر بودن همچین دوست‌هایی به آدم قوت‌ قلب میده. توی راه برگشت به ریزه‌ریزه‌های زندگی فکر می‌کردم برای فروش که خوشحال گفتم: -با وکالت تو میشه ماشین شهابم بفروشیم؟ تند به سمتم برگشت. -اصلا. شهاب ماشینش رو خیلی دوست داره.‌ همین که ماشین تو رو فروختیم کافیه. بعدم همین مونده که تو با سه تا بچه برای رفت و آمد سوار ماشین این و اون بشید. -مگه چیه؟ خیلی‌ها اینجوری زندگی می‌کنند. -شهاب خیلی‌ها نیست. تا چشم باز کرده توی قصر زندگی کرده. توی رفاه بوده. الان براش سخته اینجوری زندگی کنه. ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. به اصرار من یه سر پیش املاکی‌ها رفتیم که اونم دست از پا درازتر برگشتیم. قیمت و ارزش خونه زیاد بود و توی این مدت کم امکان فروش نبود. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹